کافه بوک/ اريش ماريا رمارک در کتاب در غرب خبري نيست با نگاهي خشک و واقع بينانه به کوچکترين لحظات وحشت و بيدادگري، پليدي و فرومايگي وحشيگري و رقت و ترس و بزرگمنشي، سرگذشت گروهي از سربازان جوان و سرگردان آلماني را مينويسد که در پيچ و خم گرداب آخرين روزهاي جنگ اول جهاني نوميدانه جنگيدند و رنج کشيدند.
کتاب در غرب خبري نيست نه اتهام است، نه اعتراف و نه به هيچ وجه ماجرايي قهرماني، زيرا مرگ براي کساني که با آن دست به گريباناند، ماجرا به شمار نميآيد.
کتاب در غرب خبري نيست توسط نشرهاي مختلفي ازجمله، اميرکبير، ناهيد، علمي فرهنگى، صداي معاصر و… روانه بازار شده است. اين معرفي براساس ترجمه سيروس تاجبخش از نشر علمي فرهنگي است.
قسمتي از متن کتاب:
آن روز، روح هيچيک از ما خبردار نبود که به چه راهي قدم ميگذاريم. فقير و بيچارهها از بقيه داناتر بودند. آنها خوب ميدانستند که جنگ جز بدبختي عاقبت ديگري ندارد و مزهي بدبختي را هم که حسابي چشيده بودند، اما پولدارها سرشان به کار و کيف خودشان گرم بود. راستش همين پولدارها اگر کمي فکر ميکردند، ميفهميدند که جنگ روي زندگي آنها بيشتر اثر ميگذارد. کاتچينسکي عقيده داشت که بيخبري اين عده نتيجهي تربيت آنهاست که ابله بارشان آورده است، بگذريم.
در قسمتي از پشت جلد کتاب در غرب خبري نيست آمده است:
گيرايي اين داستان پرشکوه در اصالت و سنديت دردناک آن نهفته است. نويسنده خود ناگزير شده است در لباس سربازي در ارتش آلمان خدمت کند، در جهنمي که چنين گويا و روشن در کتاب در غرب خبري نيست نمايانده، زيسته و از گيرودار آن جان سالم به در برده است.
داستان کتاب در غرب خبري نيست
در غرب خبري نيست خاطرات جنگي سرباز نوزده سالهاي به نام پل را بيان ميکند که همراه با دوستانش تحت تاثير تبليغات معلمشان اسلحه بدست ميگيرند و مشغول نابود کردن دنيا و زندگيشان ميشوند.
اين قصه در مورد اين است که چطور جنگ جهاني اول باعث نابودي نسلي شده است.
از جمله نکات قابل توجه در مورد اين کتاب اين است که نويسنده خود در جنگ جهاني اول حضور داشته است. نويسنده خود ميداند در جنگ چه چيزهايي رخ ميدهد و در کتابش به خوبي عليه آن مينويسد.
دردناک و محشر بود، کتاب صحنههاي جنگ را انقدر ملموس و واقعي توصيف کرده است که در تمام لحظات خواندن آن قلبم مچاله ميشد. مگر مي شود اين کتاب را خواند و از جنگ متنفرتر نشد؟ جنگي که يک عالمه آدم بيگناه را به جان هم مي اندازد، جنگي که حتي اگر از آن جان سالم به در ببريد، زخمهاي روحي ناشي از آن هيچوقت خوب نمي شوند. ديگر هيچکس آن آدم سابق نمي شود. مگر ميشود با خوندن اين کتاب چهرهي حقيقي و کثيف و وحشتناک جنگ را نديد و از جنگطلبان حالت به هم نخورد؟
در غرب خبري نيست جزء فراموشنشدنيترين کتابهاي زندگيم شد. کتابي که نميتوان توصيفش کرد، بايد زندگيش کرد و اگر زندگيش کنيد، ديگر محال است فراموشش کنيد. خواندن آن را به همه شما توصيه ميکنم.
در غرب خبري نيست تاکنون به ۲۵ زبان ترجمه شده و بيش از ۵ ميليون نسخه از آن به فروش رفته است.
قسمت ديگري از متن کتاب:
اگر قرار باشد هر گناهي را به گردن کسي بيندازيم، کار دنيا به کجا ميکشد؟ کانتورکها زيادند، صدها و هزارها کانتورک هستند که خيال ميکنند راه درست فقط يکي است و آن هم همان است که آنها ميدانند. بله، همين خيالهاست که زندگي ما را به لجن و کثافت کشيده است.
پسربچههاي هجده ساله را آنها بايستي سردستگي و رهبري ميکردند تا در جادهي زندگي به عالم کمال، عالم کار، وظيفه و فرهنگ و دانش و ترقي برسند. درست است که بيشتر وقتها آنها را دست ميانداختيم و سرشان مسخرگي درميآورديم، اما از ته قلب به آنها ايمان داشتيم. مفهوم سرکردگي و بالادستبودن که آنها نمايندهي آن بودند، در مغز ما به تيزبيني بيشتر و آگاهي انسانيتر همراه بود. اما، با ديدن اولين کشته پايههاي اين اعتقاد شکست و درهم فروريخت. بايستي قبول کنيم که نسل ما درستتر از نسل آنهاست. آنها فقط در جملهپردازي و مهارت از ما جلو بودند، اما اولين بمباران اين اشتباه ما را هم کف دستمان گذاشت و آتش همان بمبها، دنيايي را که آنها براي ما طرحريزي کرده و ساخته و پرداخته بودند، درهم کوبيد و خاکستر کرد.
زماني که آنها هنوز داشتند مينوشتند و جمله ميساختند، ما خون و مرگ ميديديم. زماني که آنها هنوز با صداي رسا نصيحت ميکردند که خدمت به وطن بزرگترين خدمتهاست، ما خوب فهميده بوديم که خوف مرگ از آن هم بزرگتر است. با وجود اين، نه تمرد کرديم و نه فراري شديم و نه ترسيديم. گفتن اين اصطلاحات براي آنها چقدر ساده و آسان بود. ما هم به اندازهي آنها وطنمان را دوست داشتيم. ما جانمان را کف دست گذاشتيم و به آب و آتش زديم، اما توانستيم خوب را هم از بد تشخيص بدهيم. بله، يکدفعه چشمهامان بينا شد و همهچيز را ديديم. ديديم که از دنياي آنها ديگر چيزي باقي نمانده و ديديم که به طور ترسناکي، يکه و تنها هستيم و يکه و تنها بايد گليم خودمان را از آب بيرون بکشيم.
در غرب خبري نيست اثر رمارک
در مرکز پادگان، به مدت ده هفته تعليمات نظامي ديديم. چه ده هفتهاي که بيش از ده سال مدرسه رفتن بر ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شديم که يک دکمهي براق نظامي، اهميتش از چهار کتاب فلسفهي شوپنهاور بيشتر است. اول حيرت کرديم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقيد شديم و فهميديم که دور، دور واکس پوتين است، نه تفکر و انديشه، دور نظم و ديسيپلين است، نه هوش و ابتکار و دور تمرين و مشق است، نه آزادي. ما با شور و شوق فراوان سرباز شده بوديم، اما آنها تيشه را برداشتند و تا توانستند به ريشهي اين اشتياق زدند. بعد از سه هفته براي ما روشن شد که اختيار و قدرتِ پستچياي که لباس يراقدار گروهباني به تن دارد، از اختيارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همهي عالم عريض و طويل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته، بيشتر است.
کروپ آدم پرمغزي است و عقيده دارد که اعلان جنگ بايد مثل جشنهاي عمومي، بليط ورودي و دستهي موزيک داشته باشد، درست مثل مراسم گاوبازي، منتها به جاي گاو، ژنرالها و وزيران دو کشور با شلوار شنا و يکي يک چماق وسط صحنه بروند و به جان هم بيفتند تا کشور هر دستهاي که طرف ديگر را مغلوب کرد، فاتح اعلام شود. اين خيلي آسانتر و صحيحتر از جنگ است که در آن مردم بيگناه و سادهدل را به جان هم بيندازند.
مادر به نرمي ميگويد: “پسر عزيزم.”
ما هيچوقت بچهننه و عزيزدردانه نبودهايم. توي خانوادههاي بيچيز و زحمتکش که مدام به فکر بدبختي هستند، اين چيزها رسم نيست. ما عادت نداريم از دردي شکايت کنيم که علاج ندارد. وقتي مادرم ميگويد: “پسر عزيزم” به من خيلي بيشتر از پسر عزيزي اثر ميکند که مادر ديگري به پسرش ميگويد. من خيلي خوب ميدانم که اين شيشهي مرباي تمشک، تنها شيشهي مربايي است که ماههاي متمادي در اين خانه نگهداري شده و آن هم فقط براي من.
فرماني نظامي، اين انسانهاي ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان ديگري ميتواند آنها را دوست ما کند. بر سر ميزي، چند نفر که ما آنها را نميشناسيم، ورقهاي را امضا کردند و ساليان دراز آدمکشي و جنايت را برجستهترين شغل و هدف زندگي ما ساختند. همان جنايتي که همهي مردم دنيا محکومش ميکردند و آن را مستحق شديدترين مجازاتها ميدانستند، ولي کيست که اين انسانهاي آرام و صورتهاي بچگانهي آنها را که ريشي همچون حواريون عيسي دارند، ببيند و کشتن آنها را جنايت نداند؟
راستي که با چنين جناياتي خونين، چقدر نوشتهها و انديشههاي بشر باطل و بياساس جلوه ميکند. آنجا که فرهنگ و تمدن هزاران سالهي بشر نتوانسته باشد جلوي اين رودهاي خون را بگيرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بين ببرد، پس هرچه ميگويند و ميکنند، دروغ و بيارزش است و تنها يکي از بيمارستانها براي نشان دادن چهرهي مخوف جنگ کافي است.
من جوانم، بيست سال زندگي کردهام. با اين وصف، جز ياس، مرگ، هراس و خامي کشندهاي که در ژرفاي غم و حسرت مغروق است، چيز ديگري از زندگي نميشناسم. به چشم خود ميبينم که چگونه ملتها را در برابر هم ميگمارند و اينان مات، کورکورانه، احمقانه، بردهوار و بيگناه به جان هم ميافتند و يکديگر را نابود ميکنند. به چشم خود ميبينم که متفکرترين مغزهاي جهان هم خود را صرف اختراع سلاحهاي موحش ميکنند و بعد سعي دارند که کار خود را موجه و لازم جلوه دهند. من و جوانان همسن من و همهي افراد نسل من، اينجا و آنجا و در همه جاي جهان، اينها را ميبينيم و با آن آشنا و دست به گريبان هستيم. اگر ناگهان به پا خيزيم و کارنامهي زندگيمان را به دست پدرانمان بدهيم، چه خواهند کرد؟ و روزي که جنگ به آخر برسد، از ما چه انتظاري ميتوانند داشته باشند؟ مايي که ساليان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است، کشتن. اولين حرفهي زندگي و شناخت ما از زندگي، تنها يک چيز بوده است : مرگ. بعدها چه به سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاري ساخته خواهد بود؟
هر روز و هر ساعت، هر گلوله و مرگ هر سرباز، زخمي است بر زره نازک زندگي ما و سالها به سرعت ميگذرند و هدر ميروند و من خوب ميبينم که زندگي انسانها چه آسان و آرام ميسوزد و از بين ميرود.
مشخصات کتاب
در غرب خبري نيست
نويسنده: اريش ماريا رمارک
ترجمه: سيروس تاجبخش
انتشارات: علمي فرهنگى
تعداد صفحات: ۲۱۹
قيمت چاپ ششم – سال ۹۴: ۱۱۰۰۰ تومان
بازار