آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
مرد با کم حوصلگي ميان حرف او دويد:
- دور اين يکي را خط بکش که خواجه محمدعلي آن را برداشت. وانگهي الان با اينکه قرارداد دارند مدتي است باو آرد نمي دهند. براي او هزار جور گربه مي رقصانند. ميگوئي اين کارها بما نيامده است، من در حيرتم که تو چرا بايد چنين حرفي بزني. در اين سال و زماني و توي اين شهر بزرگ يکي را به من نشان بده که اينکاره نباشد؛ يکي را به من نشان بده که فقط از دور و بر کسب نان ميخورد. کسب فقط يک باريکه جوئي است که مي تواند پوششي براي خلافکاريها و بي قاعدگيهاي گروهي از مردم باشد.
- آدم بهمين باريکه جوي بسازد بهتر است تا خود را در خطر گرفت و گير و بي آبروئي بياندازد. مگر تو چه احتياج داري؟!
- چه احتياجي دارم، حق با توست. اما خبر نداري مني که اينجا روبروي تو نشسته ام همين حالا هفتصد و پنجاه تومان پول رايج ايران بدهي دارم. اگر حساب خرده هاي ديگر را هم سر جمع بياورم سر به هزار مي زند. روزي شش تومان خرج خانه ام است و دکان شقّ القمر بکند بيشتر از پنج تومان در نمي آورد.
از اين کلام، آهو مثل اينکه ناگهان در هوا رها شده باشد يکه خورد. از روي ياس فرياد کوچکي کشيد و گفت:
- سيد ميران!
چشمهاي بيچاره زن که هيچ انتظار يک چنين خبر تلخي را نداشت از وحشت ايستاد. دهانش نيمه باز و همه ي خطوط چهره اش نشانه وحشت کور دورن او بود. مرد دوباره از سر گرفت:
- بله، هفتصد و پنجاه تومان. و بايد چال اين قرض را از جائي يا بـ ـوسيله اي پر کرد. وگرنه منهم خوب ميدانم سري که درد نمي کند دستمال نبايد بست. تونيز چندان فکر را مکن. خدا خودش کار ساز بندگان است. بتو قول ميدهم تا آخر همين تابستان همه چيز بر وفق مراد ما بشود. کلارا نيز ديگر لازم نيست بمدرسه برود، به چه دردش مي خورد. زندگي براي او مهمتر از هر چيز است. البته وظيفه پدر و مادر است که در وقت خودش پيش بيني همه چيز را بکنند. درخت را اگر موقع گل دادن آب ندهند ميوه اش خوب نخواهد شد. درباره ي آن کاري که گفتم، قبول ميکنم که رشته ي ما نيست، اما تو بگو از کي کمتريم! اين آقابرار- استغفرالله بايد زبانم را گاز بگيرم که حاج آقا برار نگفتم- مگر همان آدم جُلُنبري نيست که پاچه ي چغا- سرخ زيردست ساجي پزي خود ما دکان گاو کشي داشت؟
آهو افزود:
- حالا کارش به جائي رسيده است که ده شش دانگي پشت قباله ي دختر صمصام ديوان ميندازد. خدا باو بيشتر بدهد.
- خدا دودمانش را بباد دهد که مردم اين ولايت را از هستي انداخت. خوب، اينرا خواستم بپرسم که کار اين آدم از کجا بالا گرفت؟ البته اولش را ميگويم نه الان که چهل پارچه آبادي دارد.
- قاچاق تـ ـرياک، اينرا همه مي دانند.
- صد رحمت بآن شيرت! قاچاق تريام که يک به صد نفعش بر جيب است. بقول تو همه هم مي دانند که او اموالش را از راه نامشروع يا خلاف قانون بدست آورده است و هر روز هم بر آن ميفزايد. اما دزدِ نگرفته پادشاه است. اصلا تو اينرا بمن بگو، در مملکتي که پايه اش بر اجحاف و تجـ ـاوز و غصب و غارت گذاشته شده است، هيچ چيزش دليل هيچ نيست، کار توليدي بزرگش دروغ و فساد شده است، نه شرع ميشناسد و نه قانون؛ رشوه خواري، حق کشي، کاغذبازي و پاپوش دوزي مثل کچلي تا توي ابرويش پايين آمده است، درستکاري و رفتن از راه راست چه معني دارد؟ عزيزعلي قصاب است بجاي گوشت گوسفند گوشت بز به مشتري مي دهد. قهوه چي است از تامينات حقوق مي گيرد. مدير مدرسه يا صاحب قُشَن است شاگردها يا سربازهايش را در خانه بعملگي وا مي دارد.گلکار شهرداري است تخم گل ميفروشد. تاجر است تا آنجا که راه غارت در جلويش باز است چهار اسبه پيش مي تازد و وقتي که به بن بست رسيد خود را به اِفلاس مي زند تا پول مردم را بالا بکشد. هر کش تيشه ي رو به خود است. همه براي هم ميزنيم و خدا هم براي همه. و در اين ميانه آن کسي که بايد از آب گل آلود ماهي بگيرد هرگز دستش خالي بر نمي گردد. يکي شر عدليه است، ديگري دلّال کرسي نمايندگي. مقامات دولتي بدتر از زمان هاي پيشتر به تيول شده است. نميپويم درستکاري يا ظرافت اخلاقي بطور کلي در وجود ما مردم اکسير اعظم شده است؛ با همه ي احوالي که باد مهلک و متعفّن استبداد همه ي گلهاي معطر اين بـ ـوستان را زرد و پژمرده کرده يا از ريشه سوزانيده، بقول کربلائي عباس مرحوم، مانندهميشه باز عده مردمان خوب بر بد ميچربد.اما اين نيز هست که خوبها کلاهشان پس معرکه است.اينها نعوذبالله مانند علي در دوره خانه نشيني يا بايد از فساد دستگاه و تباهي مردم خون بخورند و دم برنيارند يا آنکه خود نيز همرنگ جماعت گردند.چرا يک راه ديگر هم هست بازي با دم شير و رفتن به کام مرگ.آيا دلت ميخواهد شوهر تو هم کله داشته باشد؟پس اگر نه بهتر است همان حرف خودمان را بزنيم.ميگويي خطر گرفت و گير بتو بگويم در اين ولات بلبشو و ترس ما از درستکاري ماشت.از چه چيزي بايد وحشت کرد يا به چه قيمت بايد شرافت را به ترازو گذاشت؟حال آنکه حلالترين کسبها يکسرش قمار است.اصولا زندگي قمار است.ميگفتم آقا برار چرا ما راه دور برويم.همين ميرزا نبي موش مرده و سر بزير خومدان را بگيريم آيا از او ترسوتر هم در همه اين شهر ميتوان کسي پيدا کرد؟آيا هيچ از خودت پرسيده اي که اين مرد ظرف دو سال از کجا آورد که باغ و آسياب زير کمـ ـر سراب را خريد؟جوهر خريد و فروش قاچاق جوهر!
-بله ميدانم و زن بيچاره اش هاجر عليل شد از بس که بيخ صندوقخانه نشست و شب و نصف شب در هاون سنگي اين ماده جهنمي را کوبيد.گرد جوهر سيـ ـنه اش را مجروح کرده است.روزبروز رنگش زرد و حالش زارتر ميشود.چشمهايش از آدم حلاليت ميطلبد و اين مرد حريص هيچ چيزش غم نيست.اگر راست ميگويد لازم نيست سالي دو مرتبه به زيارت کربلا و مشهد برود يا باغ بالا و آسياب پايين بخرد برود زنش را معالجه بکند.اگر فردا مرد و بچه هايش بي سرپرست ماندند چه خواهد کرد؟جواب خدا را چه خواهد داد؟
سيد ميران پيشاني اش از اثر سردرد چين داد.معلوم بود که احتياج به استراحت کامل دارد.بعدازظهرهاي تابستان را او هميشه ميخوابيد.ميان زن و شوهر آنگاه صحبتهاي آهسته تري شروع شد.از قرار معلوم او يعني سيدميران قول يک قواره اطلس با کرم داده بود که پيش کسي حرفي به زبان نياورد آهو با همه ترس و تشويشي که از کار تازه شوهر در دل احساس ميکرد دليل نداشت که قانع نشود.في الواقع همچنانکه او ميگفت چه بسا که ظرف مدت کوتاهي.مانند خيلي ها
ديگر، آنها نيز براي خود بار زندگي را مي بستند. شوهرش بطور ضمني باو وعده داده بود که براي کلارا وسائل خواهد خريد؛ اين اميد خوشي بود اما نمي توانست غم تازه ي او- مسئله مهم غرض باري ظوهر- را از يادش ببرد. اين خبر ضربه جديدي بود که بر روي زخم قديم او فرود ميامد. آيا نتيجه گشاد بازيها و خاصه خرجيهاي سيد ميران در راه هما و و کار همه رنگ و همه گروه او غير از اين چيز ديگري کي توانست باشد؟ اين آشي بود که خود مرد آشپزيش را کرده بود. هر روزي که زن خوش سليقه ي پري پيکر، که گوئي آسمان سوراخ شده و او از آن پايين افتاده است، از بازار برميگشت و بسته تازه اي زير بغـ ـل داشت انگاري آشکارا تيکه اي از گوشت تن آهو را مي کندند و دور ميانداختند. درد در دل او مي پيچيد و بروي خود نمياورد. يا وقتي در خيک روغن را باز مي کرد تا چنگال درست کند انگار بيخش از آب بود! آهو درباره سپرده اي که شوهرش در صندوق آمادگاه قُشَن داشت از وي پرسيد. سيد ميران با خونسردي يک دستش را بلند کرد و گفت:
- اهوهوه! تو حرف کي را ميزني؟ آنکه جنگ اول کشته شد. مثل کاسه تليت کارگران دکان هنوز وسط دور نيامده بلعيده شد. پس نگفتي از کجا آوردم آن طلاها را براي او خريدم؟
با اينوضع و ترتيب آيا ممکن بود براي همه ي اين غمها پاياني باشد؟ آيا ميشد روزي که سيد ميران از خواب سنگين پنج ساله بيدار شود؟ اگر جواب اين آياها نمي خواست مثبت باشد آمدن ناگهاني مرد باطاق او چه دليلي داشت؟ مگر آن روز آفتاب از سمت مغرب زده بود که چنان کاري کرده بود؟ و آيا حرفها و ناله هاي او که بوي خونش ميامد نشانه ي آشکاري بر بيداريش نبود؟ اگر راست است که در جهان چراغ هيچکس تا سحر نسوخته است و هر چيزي آغاز و پاياني دارد پس بدون شک روشنائي ضعيفي که از روزن دل سيد ميران تابيده بود پايان کار هما بود. شکايتهاي او از مغز کوچک و دل بزرگ هما حد و حصري نداشت؛ منتهي مي بايست فرصت بهتري بچنگ آورد و يکي يکي آنها را از وي بيرون کشيد. ميگفت:
- هشتاد و هفت تومان پول چرخ خياطي روي دستم گذاشته، حال آنکه ماشين مثل قرآن در خانه يهودي همينطور بي مصرف جائي را اشغال کرده است، اولي را به اسم اينکه سروصدا مي کند عوض کرد! اين يکي را به بهانه ي آنکه پارچه را جمع مي کند، نخ را ميبرد، ميخواهد بفروشد. بشما که پنج نفر هستيد و هزار جور خرج لازم داريد روزانه پانزده قران و باو که يکنفر است دو تومان خرجي مي دهم و تازه ظهر که سر ميرسم مي بينم بايد بروم از بازار چيزي بخرم يا بناچار هر دوي ما ناهار گرسنه بمانيم. اين موضوع بيشتر از هر کارش مرا کوک کرده است. تو بهبچه هايت سرگرم هستي و او به بازار رفتن و خريد کردنهايش. درويش دم از علي مي زند و اين زن نازک سليقه دم از پول. گلابي ميوه ي شيريني است اما افسوس که درختش رمق زمين را مي گيرد. هر چه فکر ميکنم نميدانم با چه زباني او را نصيحت کنم.
آهو که براي اولين بار اين حرفهاي نزده را از دهان شوهر مي شنيد با ملايمتي بظاهر بيطرفانه آزادش گذاشت تا خوب سفره ي دل را خالي کند. وقتي دوباره صحبت از مرگ عزيز و حرکت آنها به سفيد چغا پيش امد بي آنکه نشان دهد قصد خبرچيني و انگيزي دارد- و در حقيقت گمان نمي کرد که شوهرش از اين موضوع بي خبر باشد- از پيراهن آستين کوتاه هـ ـوس انگيز هما و بيرون او با آن گفتگو بميان آورد. با اينکه دو ماه از آن تاريخ مي گذشت و وقايع بر اين گناه کوچک زن پرده کشيده بود سيدميران از بدعهدي او آشکارا زخمي شد و توي لب فرو رفت. بي آنکه چيزي به آهو ابراز کند در دل تصميم گرفت از سر جِدّ زن خلافکار را زير اَخِيه ي بازخواست بکشد. بصداي سر رفتن ديزي، آهو شتابان خود را به آشپزخانه رسانيد. زير لب به هما که حتي در آنموقع هم موي دماغش بود ناسزا گفت. کف غذا را گرفت، آب و آتشش را تنظيم کرد و باز باطاق برگشت. شوهرش همانطور که به پشتي تکيه داده بود خوابش برده بود. مثل موجود زمـ ـستان خوابي که با اولين اشعه ي بهاري خورشيد بجنبش درميايد لبخند نيمجان و رنگ پريده اي که از دل بي برگ و نوايش آب مي خورد در خطّ لبـ ـهاي زن آرزو کشيده ديده شد. در چهره و نگاهش هنگاميکه بشوهر مي نگريست ياس و اميد با هم در ستيز بود. با نوک پنجه و باهستگي نسيم طول اتاق را طي کرد، از سر صندوق پرده ي نازک و تا شده اي را که بوي تميزي از آن مي آمد بيرون آورد با مهرباني و دقت هر چه تمامتر روي او کشيد تا مگس آزارش ندهد. او سرش نيز درد مي کرد و در آن موقع روز پيش از آمدن بچه ها بهتر بود چند لحظه اي استراحت کند. در همين بين مهدي تند و سرگرم سر رسيد. شتاب آلود در ايوان کوزه آب را برداشت و قورت قورت آب خورد. با دهان کمي نيز پاي هسته ي خرمائي که لاي آجر کف ايوان سبز شده بود ريخت. مادرش در حالي که کت شوهر را بدست گرفته با سوزن و نخ يکي از دکمه هاي آن را مي دوخت ميان لنگه ي در ظاهر شد و انگشت جلوي بيني گرفت:
- هيس، آقا خوابيده!
- نان ميخوام!
- بيا برو از پشت پرده خودت بردار مواظب باش، آهسته! تو حالا نهار خوردي. چت ميشه. آب ميخوري، نان ميخواي؟!
- قند چايم را هم بده!
آهو نگاه ناموافقي به او انداخت. چاي را در قوري ريخت و آب به سر آن بست. بسر طاقچه رفت تا باو قند بدهد. بچه قنددان را تند از دست مادر گرفت:
- من خودم- تو ميخواهي ريزش را بدهي!
در ميان قنددان چشم گرداند، دو حبّه ي درشت را که در حقيقت نسبت به انهاي ديگر درشت تر بودند برداشت و يکي هم بيشتر. آهو که مراقب او بود گفت:
- اوهوي رنده! مال پدر خراب کن! چکار ميکني؟ بيشتر از دو تا حقت نيست. اين سنگ چيست گونه ي مشتت؟ هان؟ صبر کن ببينم کجا ميروي؟ چرا جواب مرا نميدهي؟ باز هم جنگ و دعواست؟
مهدي در ايوان ايستاد. از اين سوالات به شخصيتش برخورده بود. با تمسخر به مادر لبخند زد:
- اين تاج پادشاه است.
- تاج پادشاه؟!
- آري، جعفر شاه است و من دزد. تاجش را از روي سرش قاپيده و فرار کرده ام. گاسبانها همه جا دنبالم مي گردند.
- خوب، گس تنبانت را بکش بالاتر و مواظب باش گير نيفتي!
آهو در دل خنده اش گرفت و همانطور که نگاهش دويدن بچه را تعقيب مي کرد پيش خود گفت: آخوند شُله، چه کسي را هم دزد نکرده اند!
مهدي زد به چاک و مادرش دنبال او تا دم دالان رفت:
- نگاه کن ببينم، کجا بازي مي کنيد؟
زير دالان يوسف اينا.
- بتو گفتم دعوا نکنيد هان؛ و يادت باشد که گفتي چايي نميخوري. قندت را هم برداشتي. وقتي سماور را جمع کردم مثل ديروز نيائي شرّ و شور راه بياندازي که چرا برايت نگذاشتم. صداي او از خم کوچه شنيده شد:
- نه، نه، نميام.
آهو شتابان به اطاق برگشت. در راه بصرافت کاري افتاد که قبل از آن هرگز فرصتش را نيافته بود و اين، طلسمهاي ماهي طلا بود که ميبايد براي باطل کردن سحر و افسون رقيبانش بشوهر بخوراند. از کنار طاقچه که رد مي شد همچنين فرصتي يافت تا گردي از آئينه پاک کند. وقتي که کلارا با کتاب هاي خرد و بزرگ دستش در حياط خانه ظاهر گشت از حالت شاد و سرگرم مادر که در سايه ي ايوان نشسته سيني و استکان تميز و سماور مسوار جلوش بود گمان کرد براي آنها مهماني فرا رسيده است. با اينکه خسته بود خود را براي گفتن سلامي مودبانه آماده کرد. اما نگاه مادر، صورت نيمه بزک کرده، لبـ ـهاي قرمز، چشمهاي مشکي و دانه خال سياه کرده اش، حامل مژده ديگري بود؛ چنين بر مي آمد که پدرش ياد آنها کرده بود. دختر بي توجه به کفشهاي پدر که در ايوان دم در بود، با اثري از شادي دير باورانه از روي پله قد کشيد، حدسش بخطا نبود؛ او آنجا در بالاي اطاق دراز کشيده و براحتي خـ ـوابيده بود! خُر خُرِ آرام نفسش روپوش سفيد و سبک را آهسته بالا و پايين مي برد. آهو با دست بدختر هشدار داد که سروصدائي نکند. کلارا با نوک پنجه تا سر طاقچه ي مخصوص وسائل مدرسه خودش که با گلهاي کاغذي بطرز زيبايي زينت شده بود رفت، کتاب تاريخش را برداشت و بي آنکه روپوش اُرمَک را از تن درآورد بيرون آمد. شادي واقعه اي که اتفاق افتاده بود ترس و دلهره ي امتحان را از ياد او برد. صداي قلبش از فشار خونهاي گرمي که بآن بر ميگشت کندتر گرديد. در ايوان خود را تسليم آغـ ـوش مادر کرد تا التهاب خويش را زير پوشش نگراني از امتحانات از وي پ.شيده بدارد. آهو او را بسيـ ـنه فشرد، با بـ ـوسه اشگش را پاک ک رد و دلگرميش داد:
- ناراحت نباش دخترم، بزودي امتحانات تو تمام خواهد شد. يقين دارم که نمره هاي خوبي خواهي آورد. آيا فقط فردا را داري؟
- آري، فقط فردا را؛ از شفاهي ها تاريخ مانده است.
- قربون تو برم الهي دخترکم، برو درسَت را روان کن عزيزم. براي چاي خوردن خبرت خواهم کرد.
کلارا از مادر جدا شد تا برود در ايوان خنک اطاق اکرم روي پله ي آجري بام خانه که جاي خلوت و دنجي بود خود را براي آخرين امتحان روز بعد آماده سازد. مادرش با نگاهي دربرگيرنده و آکنده از اميد و آرزو تا آنجا که از نظر ناپديد مي گرديد دنبالش کرد. دخترش ديگر بزرگ شده بود. قدش کشيده، کمـ ـرش باريک و حالتهايش زنانه بود. وقتي که او را بسيـ ـنه مي فشرد نرمي پستانهايش را که حتي از زير روپوش مدرسه برجستگي اش نمايان بود احساس کرده بود، با خود گفت:
- آيا او ديگر موقعش نرسيده است؟ تا کي بايد غافل بنشينم.
دلش شور زد. معلوم نبود که سيدميران به چه ترتيب مي خواست براي او وسيله تهيه کند. آيا از اسباب و اثاث خودشان چيزي به او مي بخشيد، يا اينکه بي زحمت به بازار قدم رنجه مي فرمود. با هفتصد و پنجاه يا بقول خودش هزار تومان قرض؟! آهو انگشت به لب باطاق رفت. دلش از احساسات موافق و مخالف و تا اندازه اي ناشناس مي جوشيد. شوهرش همچنان در خواب بود. صورتش که از زير روپوش بيرون بود خيس عرق شده بود. آهو بادبزن حصيري کار کربلا را برداشت، مگسهاي پررو را که مثل هووي او سمج و آزار دهنده بودند تا راند و از اطاق بيرون کرد. مرد روي قالي نشست و آهسته به باد زدنش مشغول گشت. تيک تيک ملايم ساعت آرامش مطبوعي القا مي کرد. بوي عطرهاي بنفشه ي باغچه ي حياط که خنکي و سايه ي عصر را احساس کرده بودند در اطاق پيچيده بود. پرده ي بالاي سر مرد از نسيم نامحسوسي که از سوراخ بخاري جريان مي يافت تکان مي خورد. يخ داخل کاسه که زيرش خالي شده بود لغزيد و صدا کرد. سيد ميران پلکها را گشود. آهو باو تبسم کرد و با خستگي و ملايمتي دلنوازتر از انبساط شاخه ي گلها هنگام نـ ـوازش نسيم گفت:
- خواب بدي نکردي هان. چاي حاضر است، بياورم؟
چشمهاي سرمه کرده ي اين مهماندار مهربان که باستقبال يار گرامي سراچه ي دل آذين بسته بود خواب آلود بود. سيد ميران بعلامت مثبت و با انبساط کامل خاطر سرش را تکان داد. اين استراحت کوتاه معلوم بود که ناراحتي سردرد او را برطرف کرده بود. پاي خود را از زير روپوش تا نزديک زن، چسبيده به ران او، جابجا کرد. دست راست را به لَختي خواب آلودگان سعادتمند روي دامنش گذاشت و به لهجه ي گردي گفت:
- خوت باو چو مس (خودت بيا چشم مـ ـست).
هيچ کلمه و جمله اي قادر نيست حال زن جفا کشيده و خواري ديده را در آن لحظه ي پرانبها بتوصيف درآورد. با يک لفظ معني دار شوهر که در عين حال پيام اميد و شادماني بود رستاخيزي از عشق و احساس در قلبش بپا شد. سستي و لَختي ترس آوري که بسر حدّ مرگ سُکرآور و گوارا بود بر ارکان اراده و وجودش رخنه پيدا کرد. اينجا رب النوع مردي و همخوابگي با همه ي سطوت و شکوه خيره کننده ي آسماني، با همه ي زرق و برق هوش و خودخواهي اش بسر وقت او آمده بود تا همچون سِمِلِه به هُرم صولت خويش وي را بسوزاند و خاکستر کند. و آهو نيز همين را مي خواست. در همان حال که بادبزن از دستش رها مي شد بي آنکه کوچکترين اختيار يا نيروي نگه داري در خود ببيند روي سيـ ـنه ي پشم آلوي مرد افتاد. سيد ميران آهسته برخاست نشست از گوشه هاي در اطاق فضاي باز و سفيد بيرون و هوايي را که مي رقصيد پاييد و با حرص جوانان از راه رسيده زن را روي زانوان خود جمع کرد. با اينکه نسبت به سابق لاغرتر شده بود از هما سنگين تر بود.
بدنش با لرزش خفيفي که عشق بيدار شده به آن داده بود مثل آتش مي سوخت و ميتپيد. قلب گدازان او آتشکده خاموشي بود که دوباره سر بشعله نهاده بود. گوئي پيغمبر بزرگي در حال ظهور بود. چنگي از موهاي نرم و انبوه و شبقي رنگ او با ناز طاووسان مـ ـست چمن روي صورت گلگون شده اش افتاده بود. پلکهايش فرو افتاده، رنگ رخسارش سفيد و خطوط چهره اش در آرامشي شرم آگين و دلپسند بي حرکت بود.
آيا اين رويا بود که بسراغ او آمده بود يا بيداري و حقيقت؟ شوهر عزيزش، مثل کسي که در اثر يک سانجه ي ناگهاني خاطرات گذشته و حافظه اش را از دست داده و آنگاه در يک لحظه ي معجزه آسا باز همه چيز به يادش آمده باشد بعد از پنج سال، پنج سال سياه و مرگبار که چشم او از انتظار سفيد شده بود، اينک خود را باز يافته بود. عشق خانگي او چون روحي از تن گريخته دوباره بشاخسار وجود برگشته بود تا آنرا با نغمه هاي جانبخش زندگي از شادي و سعادت لبريز سازد. چقدر زندگي بخواب شباهت دارد، آنهم براي آهو خوابي که زنداني ابد مي بيند؛ در شيرين ترين لحظات آن بايد زندانبان دژخيمش فرا برسد يا آنکه ناله ي گلوله را از پشت سر بشنود؛ سيد ميران که رويش بطرف روشنائي در بود زن کوچک خود را که مانند غزالي سرگردان تا پله ي آخر ايوان بالا امده بود ديد که دوباره برگشت. شايد کسي باو رسانده يا اينکه در ورود بخانه از کفشهاي مشکي او جلوي اطاق آهو پي برده بود که او آنجاست .آهو از حالت وا پس زده و نيمه حيران شوهر و همچنين صداي کِر کِر دم پايي هاي هوويش از خَلسه و خمـ ـاري بيرون آمد. سر برگرداند، هما در حياط بود. يکدستش را به چادر نماز وال ليموئي رنگ سرش که در اين موقع از روي دوشش لغزيده و بي قيدانه ببرجستگي زيباي پايين تنه اش گير کرده بود داشت، دست ديگرش آويزان و سرش اسکلت وار ثابت بود. لُخت و لاابالي مانند قرقاول در چمن بطرف اطاق خود قدم بر ميداشت. موهاي زرينش را از پشت بالا زده و با يک شانه ي همرنگ نگه داشته بود. آهو ترسان و مشوّش به شوهر نگريست. از روي زانوي او برخاست و بعجله گفت:
- بگذار براي تو چاي بياورم.
آنچه گفت بلافاصله کرد. سيد ميران چاي ديشلمه را که بوي هل از آن مي آمد داغ داغ خورد و بي آنکه به فکر کت و کلاه خود باشد از جا برخاست. آهو با محبّتي آزرده و اندکي از روي شتابزدگي پرسيد:
- همين يک چاي؟ لابد باز هم ميل داري. امشب شام چه ميخوري تا برايت درست کنم؟
مرد با حواس پرتي و گيجي بي آنکه به وي نگاه کند پاسخ داد:
- بر خواهم گشت.
در اطاق بزرگ همزمان با رسيدن او هما که چادرش را دم در انداخته بود بي اعتنا بسر صندوق رفت. کفش و جوراب و پيراهن زرشکي خود را که سر آستينها و دور سيـ ـنه اش با تورهاي سفيد شبکه دوزي شده بود بيرون آورد. پيراهن چيت سرخانه را که به تن داشت درآورد و کنار گذاشت. جلوي آئينه اي که در بالاي اطاق بود ايستاد و با تظاهر و غيظ مشغول باز کرده گيره هاي زلفش شد. موها را به تأنّي شانه زد. بآرايش صورت خود دقيق شد و در همانحال که پشتش به شوهر بود از ميان آئينه او را طرف صحبت قرار داد:
- هان، چيه؟ چپ چپ نگاهم ميکني؟ ببين ميشناسي کي هستم! ميخواهم لباس بپوشم و بروم بيرون.
مرد با لحني که خالي از تشر و تهديد نبود پرسيد:
- بيرون چه خبر است؟ از ظهر تا حالا کجا بودي؟
- ميخواهي چکني؟ فرض کن خانه ي همسايه يا دوستم بوده ام؟
- کدام همسايه، چه دوستي، من بايد بدانم.
- همان که حالا منتظر است تا با هم بگردش برويم. و بتو نيامده است که بخواهي اينجا بايستي و از من استنطاق کني.
- بمن آمده است، بايد بکنم.
- نبايد بکني.
- بايد بکنم، خفه شو!
زن و مرد سيـ ـنه به سيـ ـنه ي هم آمدند. هر يک سعي مي کرد که صدايش بر ديگري افزون گيرد. اين جنگ خروس چندان طول نکشيد. سيدميران ابتدا عقب کشيد روي صندلي نشست و بعد با تصميم تازه اي ناگهان پاي پيش گذاشت و پيراهن زرشکي را که هما مي خواست بپوشد قاپيد و با حرکاتي خارج از رويّه در دست مچاله کرد تا اطويش بشکند:
- من بتو اجازه نميدهم بروي بيرون، فهميدي؟!
- اجازه را بکسي بده که از تو اطاعت مي کند. بده بمن پيراهن را.
هما با رنگ روي سفيد شده کوشيد پيراهن را از چنگ او بيرون آورد، نتوانست. دست از او برداشت و دوباره بطرف صندوق خود رفت:
- خيلي خوب، چيزي که زياد دارم پيراهن. آن نه يکي ديگر، يکي ديگر، اتفاقاً چه بهتر. چون يادم آمد ميخواهم سري هم به خانه ي دوستم سوسن بزنم، لباس سنگين تري بپوشم مناسب تر خواهد بود. رنگ زرشکي علاوه بر آن که سبک است به پوست بدن من نمي آيد.
اما پيش از آنکه در صندوق را باز کرده باشد مرد با همه ي سنگيني تنه ي خود بر آن شسته بود. ابروهاي پرپشتش بالا و پائين مي رفت و حالاتش سازش آميز بود. هما با تقلا و تلاش زنانه بازوي او را گرفت و کشيد که از روي صندوق دورش کند. نتوانست؛ خسته شد کنار ديوار نشست و بي آنکه در چهره اش نسبت به تصميم خود نشانه ي انصرافي ديده شود مشغول عوض کردن جورابهايش شد. سيدميران محض آنکه سربسرش گذارد يا بقصد اينکه با شوخي و نـ ـوازش او را از شيطان پياده سازد رفت پهلويش نشست. لبخند آشتي آميز بر لب دست روي دوشش نهاد. هما که زيبائي اندام پري وارش در زير پيراهن پاتيس گلي رويائي بود با قهري آشکارا جدي تا پاي ديوار خود را کنار کشيد و روي از نـ ـوازش کننده ي خود برگرداند. سيدميران باز هم به او نزديکتر نشست. اين بار ديگر ديوار اطاق مانع فرار وي بود. دو نفر در يک لحظه متوجه ي در اطاق شدند. آهو آنجا ايستاده بود. او که صداي بگو مگو و تشدّد ايندو را شنيده بود گمان کرده بود که حقيقه دعوايي در جريانست، اما اينک خوشبختانه يا بدبختانه ميديد چيزي نيست. روي بمرد با شرم و دستپاچگي گفت:
- عزيزم، چاي تو سرد شد، ميائي بخوري، يا بياورم اينجا؟
سيدميران خواست بگويد نميخورم زبانش طور ديگر گشت:
- بياور اينجا، براي هما هم بياور.
آهو از ناراحتي که داشت درنگ نکرد و سيدميران در حالي که بازوي سفيد و برهـ ـنه ي زن دوست داشتني اش را لمس ميکرد در دنبال گفته ي خود افزود:
- هماي حسود و بهانه گير من که همه اش خو را مي خواهد، هماي از گل بهترم که اينهمه دوستش دارم، خوشگلکم!
هما از روي غيظ دست او را پس زد:
- دوستم داري و خودم خبر ندارم. آري بجان بازه! بس است، بس است، لازم نيست مرا با اين حرفها خام کني. امروز همه چيز براي من ثابت شد.
- از بزرگان عفو از کوچکان خطاست، بايد بخوبي و بزرگواري خودت ببخشي.
- اگر من از اينگونه خطاها بکنم تو خواهي ام بخشود؟ در چشمم نگاه کن ببينم، همين ديشب بيخ گوشم چه مي گفتي؟ آيا اينست معني حرفهاي صادقانه ي تو؟ اگر تو در اين عالم فقط دل بسته ي عشق يک من هستي پس چگونه است که تا خلوتي بدستت مي آيد با ديگري نيز طاق و جفت محبت مي بازي؟ گشتم هزار و يک دره، نديدم آدم دو سره.
- من با او کاري نمي کردم.
- کاري نميکردي، در هواي تابستان سرما خورده بود ميخواستي قولنجش را بگيري. بخدا اگر تو زن بودي مي دانستم جايت کجا بود.
سيدميران با چشمهاي خسته و خنده ي آزمند و بيدل پرسيد:
- جايم کجا بود؟ لابد توي مشکل دار خانه. خيلي خوب هما، بمن ناسزا هم کمي گوئي. بگو، من سزاوار آن هستم. سزاوار بدتر از آن هستم. من با تو بيش از حدّ لازم مدارا کردم.
هما مثل چيزي که حرف او را نشنيده يا اينکه شنيد و نخواست جواب بدهد. چنانکه گوئي با خودش مکالمه مي کند از سر گرفت:
- حالا من ميفهمم که در زندگي چه خبط بزرگي کرده ام. حالا مي فهمم که مغز يک زن احمق و بي فکر چقدر بايد از مغز گنجشکي نيز کوچکتر باشد که به هيچ و پوچ مي آيد و زن همچون تو آدمي بشود. من با اين جواني و برازندگي که وقتي قدم از خانه بيرون مي گذارم جوانان شهر فاصله به فاصله سر راهم نوبت گرفته ايستاده اند تا بتوانند به عنوان جيره ي روز يک نر نگاهم بکنند. جواناني از هر قماش و قلم که در هر حال سگ من نيز عار دارد احوالشان را بپرسد. از ناداني و بي اطلاعي که داشتم گمان مي کردم مرگي مرد آمده است. سه ماه نتوانستم دندان روي جگر بگذارم. با پيسي و خطر بگذرانم و صبر کنم تا شوهري که لااقل علاقه هاي عشقي ديگري نداشته باشد دست روي دستم بگذارد. اينقدر خود را باخته بودم که خيال مي کردم درِ دنيا به روي بخت و اقبال من تا به ابد بسته شده است. آمدم ديده و دانسته خود را در چاهي انداختم که هر طرف سر ميچرخانم با چشمهاي وحشت انگيز در سوراخي روبروي خود ماري مي بينم. پنج سال است کور و پشيمان دست روي دست ميزنم و بر جواني خودم که دارد مفت و بيحاصل تلف مي شود، بر گذشته ي پوچ و آينده ي باز هم پوچ تر افسوس مي خورم.
سيدميران پيراهن زرشکي را که همچنان بلاتکليف در دستش بود به يک سو نهاد. با تغيّري که بيشتر از روي رنجش بود گفت:
- حالا مگر چه شده است؟ آيا فراموش کرده اي که او هم زن من است؟
- حرف منهم بر سر همين يک موضوع است. تو درست مي گوئي، زن حقيقي و اول و آخر تو همان اوست. و اين من هستم که در اين ميانه وِل معطّلم. اين من هستم که خود را مفت به تو فروخته ام.
مرد بحرف او توجه نکرد. دنبال گفته ي خود را گرفت:
- بعد از نود و بوقي غلطي کرده ام و يکساعت لنگم باطاق او سريده است. اينقدر زن بخيل و نانجيبي هستي که اين را هم نمي تواني به او ببيني. آخر بابا لب بود که دندان آمد. واخ، واخ، چه حسود! چه زورگو!
گوش هما کلماتي را که بعد از پنج سال شايد براي اولين بار بود که زده مي شد شنيد ليکن روحش سرگرم انديشه ي ديگري بود. تجسم روزي را ميکرد که بالاخره خواه ناخواه مي بايد با آن سعادت مجازي که مثل قارچ بر ديوار زاغه ها ريشه اي نداشت وداع کند. في الواقع چه چيزي تا اينموقع او را در خانه ي اين مرد نگه داشته بود؟ شايد عقل و هوشمندي زنانه اي که در منتهاي پختگي خود، چيزي جز جنون نبود! و شايد يک حماقت و بي فکري ساده. اين مرد از عشق پيرانه ي خود دسته گل بزرگ و زيبايي ساخته و بديت او داده بود که هنگام بوئيدن به هُرم نفس برگهايش پرپر مي شد و به زمين مي ريخت. سوداهاي سوخته ي جواني يک فرد در سراشيب سقوط زندگي به اميد زندگي دوباره سر برداشته بود تا زندگي جوان ديگري را بخاکستر بدل سازد. غير از اين عشق پر پر و پلاسيده که مانند طفلي عجيب الخلقه فقط بدرد شيشه ي زهرماري مي خورد، دل بي همدل او به چه مي توانست خوش باشد؟ اميدها، جاه طلبي ها و از همه بالاتر، شرف زندگي دوبدو با يک مرد، در وجود او مانند غولهاي عظيم الجثه اي در کپسول هـ ـوسهاي کوچکي زنداني شده بود که خروارها از آن به لبخند بيغش يک کودک يا حتي بيکدسته سبزي ناقابل نمي ارزيد. درست بود که اگر او اتّکاه خود را از اين مرد مي بريد، با همه ي عشاق کوتاه و بلند، پير و جوان، فقير و دولتمندي که چپ و راست بر سر کويش خوشه چين نگاهي بودند، باز همان موجود بيکس و بي پناهي مي شد که پنج سال پيش بود؛ اما في الحقيقه با يک دقت همه ججانبه و مصلحت جوئي از برخي دوستان دوسن آيا او نمي توانست از ميان اين عشاق يا خارج از گروه آنان کسي را که مرد زندگي مي بود براي خود انتخاب کند؟ چه اهميت داشت که اين مرد مانند پيشکار ماليّه ي پير و از کار افتاده يا مثل البرز بنده ي پانزده قران مزد روزانه بود؟ هر چه بود در عوض قاتق نانش اميد به آينده و سعادت حقيقي بود؛ آن سعادتي که مفلوک ترين زن شوهردار داشت و نميدانست و او نداشت و ميدانست اما خود را به ندانستن مي زد. آيا همان البرز، با همه ي آنکه از وي بدش مي آمد. با آن هيکل بلند و درشت، چشمهاي کبود و خنده هاي سالم کودکانه اش، لياقت اين بخت و بخش را نداشت که روزي در جامعه بجائي برسد؟ تا آنجا که او ميدانست مردک راننده از دو سال پيش باينطرف در يک شرکت مسافربري و حمل و نقل کار گرفته و بطور ثابت در شهر ماندني شده بود. در يکي از شبهاي جشن و چراغاني که همراه دختر خورشيد به تماشاي آتش بازي رفته بود، هنگام برگشتن، از ميدان شهرداري ببعد در پشت سر خود سايه ي او را مشاهده کرده بود که قدم به قدم تعقيبش مي کرد.
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار