نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و دوم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل  - نه، آنجا دور است، جاي بهتري در نظر دارم؛ باغ تپه چال که پدرت در آن حق آب و گلي دارد. فردا دفتر زندگي و يادبودهاي بيست سال پيشم را در پاي هر سنگ و بته و درختي براي شما ورق مي زنم. اين تصميم که هنوز نشانه رونق کار رئيس خانواده و صفاي اخلاقي او بود براي زنها شادي عميق تري در بر داشت. در عين حال دل آنان نيز براي يک تفريح و تنوع غنجيد. هما در خاموشي لبخند زد و آهو گفت: - پس من لحاف کرسي و يکي دو تيکه از فرشها را که احتياج بشستن دارند بدهم ببرند. آيا برابري که ميايد... باقي جمله اش را با علامت سوالي که در حدکت سر و نگاه چشمش بود تکميل کرد و سيدميران پاسخ داد: - باربر آسياب رحمان است. آدم قابل اطميناني است. دو سال است پيش پاشاخان کار مي کند. هر چه ميخواهيد بدهيد ببرد، عيب نمي کند. اما ميل داشتم آنجا تفريح بکنيد نه کار. بهرام با لحن خواهش و بحالتي که اثر دردانگي سالهاي پيش تر در آن بود بپدر گفت: - اگر مي شود آقاجان مثل آنوقتها از مغازه يا قهوه خانه يک گرامافون هم کرايه بکنيم و دو سه شب هم در خانه نگهش بداريم. - اين هم بد پيشنهادي نيست. حتي مي تواني عوض دو سه شب دو سه هفته نگهش بداري. هان هما خانم، تو چه مي گويي، با گردش فردا موافقي يا نه؟ هما با لحني غريب وار اما شاد و خوش قلب و متين گفت: - البته که موافقم، و بخصوص با پيشنهاد شاه بهرام. هر چند او خودش دست کمي از گرامافون ندارد. از روز دعوا باينطرف بهرام گو اينکه يکي دو بار از روي حجب ذاتي فرمان زن پدر را برده بود اما هنوز چشم در چشم با او حرف نزده بود. ميان آنها حالت قهر و جنگ اعلام نشده اي بود که بصد دوستي ميارزيد. هما اين پسر بزرگ و مودب هوويش را بخاطر صوت خوشي که داشت قلباً مي پرستيد. بهرام نيز به نوبه ي خود مفتون شيوه هاي دلبري و ملاحت رفتار او شده بود. آهو گفت: دنبال آوازخواني رفت که از درس عقب ماند. خدا وقتي مي خواهد رزق مورچه را ببرد بال و پرش مي دهد. من ميترسم عوض همه چيز آوازخوان از آب درآيد. بهرام زيرچشمي بمادر بُراق شده بود. سيد ميران قاچي از سر خربزه بريد بدهان گذاشت و گفت: - خربزه ي بدي نيست، از کمبيزه بهتر است. پس اين خراب شده مدرسه اي که مي رود مگر مدير و معلم ندارد که باو بفهمانند راه و چاهش چيست؟! اين اگر از حالا بخواهد دنبال دلي دلي باشد، دو روز ديگر که سر از پوست تخم بيرون آورد چه از ميان درخواهد آمد؟ من هميشه پيش خودم فکر مي کردم از ميان بچه هايم بجز کلارا که دختر است، اپر يکي عاقل و اهل و سر بپايين از آب درآيد همين بهرام است. اما حالا مي بينم که نه، مج فهميده ام. او با چنگالي که کلارا از پشت پرده آورد لطف آميز بهر يک از زنها قاچي خربزه داد. هما گفت: - مدير و معلم کف دستشان را بو نکرده اند که بفهمند شاگرد در بيرون از مدرسه چه ميکند. اين چيزها بعهده ي پدر و مادر است، وظيفه ي تست، بچه بزرگتر مي خواهد. آهو با هيجان خاص افزود: - مدير و معلم خود يکپاشان مي لنگيد. روزي که براي جشن درختکاري و از اين حرفها شاگردها با لباس پيشاهنگي به طاق بستان رفته بوده اند مدير به او امر کرده است براي شاگردها اواز بخواند در اتوبـ ـوسي که بوده اند، چه در رفتن و چه در برگشتن، اين خوانده و آنهاي ديگر کف زده اند. وقتي که بخانه برگشت صدايش مثل خروش اخته کيپ گرفته بود. دستپاچه شدم خيال کردم خداي نکرده طوري شده يا کتکش زده اند. با اينوصف فردا صبحش بر سر اينکه پنج دقيقه دير سر کلاس حاضر شده بود کف دستش را با ترکه ي آلبالو شِلال شِلال کرده بودو آخرش هم بخاطر دو نمره ناقابل کاري کردند که يکسال ديگر عمر بچه ام تلف بشود. بهرام با گوشت تلخي بميان حرفش دويد: - او نبود که مرا تنبيه کرد، ناظم بود. - چه فرقي مي کنم، سگ نه سوته. هما گفت: - منهم همين را مي گويم. حقش اين بود که خودش به مدرسه ميرفت و کاري برايش مي کرد. همانوقت من باو گفتم. اما از بخت بد بهرام گرفتار محاکمه و بيا و برو بود. خوب، بهرحال، حالا ديگر گذشته است. بگذار يکسال بماند سال ديگر بهتر درس خواهد خواند. بقول ايران دختر صاحب خانم پايه اش براي کلاسهاي بالاتر قرص خواهد شد. سيد ميران- با همه ي اينها من قبول نمي کنم او شاگرد بدي باشد. البته خودش بايد بداند که از وِل گشتن توي کوچه ها، بيعاري کردن و دِلِي دِلِي خواندن هيچکس بهيچ جايي نرسيده است. ميرزا نبي خطش را پسند کرده است؛ شاهنامه را نيز که خوب مي خواند؛ پس مسلماً رد شدنش تصادفي بوده است. اما اينرا هم بدانيد، تصادف مثل مگس چشم دارد و از حس بويايي بسيار قوي برخوردار است. يکبار که بر غذاي چرب و شيريني نشست بار ديگر بسادگي دست از آن برنخواهد داشت. - اينها هيچکدام نيست، معلم هندسه با من دشمني داشت. عصر آنروز باربر اسياب براي بردن اسباب و لوازم آنها به در خانه رفت و در خنکاي اول صبح روز بعد سيد ميران خانواده را که ننه بي بي نيز بر جمع آنان افزوده شده بود تا سر خيابان هدايت کرد. از آنجا براي آنها درشکه گرفت و چون کاري فوري در پيش داشت بوعده ي يکساعت تأخير آنها را روانه کرد و خود در شهر ماند. وقتي درشکه بسنگيني براه افتاد يک يک مسافرين از پير و ميانسال و جوان احساس فرح و سبکي مي کردند. جريان خنک و ملايم هوا صورت ها را نـ ـوازش مي داد. چهره ي عابرين صبحگاهي خيابان بشّاش بود. گوئي همه ي آنها در تدارک اين بودند که جمعه ي خود را در جايي به تفريح بگذرانند. نزديک کوچه ي فرمانداري دختر زيبايي که از بالکن عمارت لِنگ و پاچه برهـ ـنه و سفيد خود را بگذرندگان نشان مي داد چند لحظه اي آنها را نگاه کرد و بعد با حالت قهري بي دليل بدرون رفت. درشکه ي نو و آبرومندي بود که رنگ سيان آن با چرخهاي قرمز، چراغها و بند و يراق آراسته و تميز مي درخشيد و نظرها را جلب مي کرد. بيژن با غروري کودکانه و سرخوش سورچي چنان راست نشسته بود که گويي درشکه از آن پدر اوست. هيلي دلش مي خواست از همشاگردان يا دوستان هم محله اش يکي او را بدان حالت مي ديد و بر موقعيت و شجاعتش غبطه مي خورد. هر چه برادر بزرگش ساده و کم حرف بود او لاف زن و غُراب بود. گاهي وقتها که شيطنتش گل مي کرد حتي از پشت درشکه مشستن نيز ترس و ابايي نداشت. و در آن لحظه ي بسيار خوش که درختها و عمارت هاي خيابان از جلوش رژه مي رفتند دلش مي خواست بچه اي پشت درشکه مي نشست تا او مي فهميد و خبرش را به سورچي مي داد. ننه بي بي و بهرام روي صندلي تاشو نشسته بودند. پيرزن بقچه ي پشم ريسي اش را نيز همراه آورده و با يکدستش که آزاد بود سماور برنجي را نگه داشته بود. بهرام جعبه ي گرامافون و صفحه هاي ان را که در جلدي برزنتي بود با مواظبتي هر چه دقيق تر روي زانو گرفته، يک پا را مردوار به گلگير درشکه تکيه داده و همينطور که درشکه خوش خوش از شهر خارج مي شد مرغ دلش در اين انديشه سير مي کرد که پدرش چه صفحاتي را از مغازه گرفته بود. از ميان خوانندگان زن و مردي که تا آن زمان صفحه پر کرده بودند و او با ذوق و سليقه خاص خود سيد اصغر کردستاني را بيش از همه دوست مي داشت. آهو و هما و کلارا مثل سه خانم بتمام معني خوشبخت در نشيمن اصلي درشکه راحت به عقب تکيه داده بودند. مهدي نيز مانند موش روي قالب صابون بر بسته ي بزرگ وسائل که بين دو جايگاه بود نشسته و دستش را مادرش گرفته بود. سر خيابان رفعتيّه جوانک قدبلندي که جاهل مآبانه کت فاستوني نوش را روي دوش و کلاه شاپوي مخمليش را نک سر نهاده بود بسمت درشکه اشاره کرد و سورچي در حاشيه ي سواره رو نگه داشت. خيلي زود معلوم شد که او صاحب يا پسر صاحب درشکه است. بي آنکه به مسافرين نگاه بکند يا بفهمد از چه نوع کساني هستند با تخکم به درشکه چي گفت: - مگر من نگفته بودم که مسافر خارج از شهر نگيري، مگر سوراخ گوشت گرفته بود؟! درشکه چي با خنده اي تملق آميز جواب داد: - پسر ارباب يک دفعه اش مانعي ندارد. - چطور مانعي ندارد، گه ميخوري عربي هم ميگوئي؟! امروز عصر حسابت را خواهم کرد. مقصد اينها کجاست؟ - سراب قنبر. سر کوچه باغ اول. اما پسر ارباب، من با هر درشکه اي که بوده ام، چه کهنه چه نو، از سربالايي ميدان فردوسي چند قدم مسافرهايم را پياده کرده ام تا به درشکه و اسبها فشار وارد نيايد. تو از اين حيث خيالت آسوده باشد. هما هيجان زده سر و گردن را تکان داد و بگفته ي درشکه چي اعتراض کرد: - و خيال تو هم آسوده باشد که ما را تا رسيدن به مقصد نمي تواني پياده کني. يعني چه، اگر ميخواستم پياده بروم چرا درشکه مي نشستم؟! آهو اضافه کرد: - و ما تا اسياب بالدار، يعني سر کوچه باغ دوم با تو طي کرديم، نه کوچه باغ اول. جوان بدرشکه نزديک شد. اولين بار بود که مسافرين را از زير نظر مي گذرانيد. چهره ي سفيد و کمي متمايل به زرد، سبيلهاي تاب داده، نگاه مـ ـستقيم و روشن و هيکلي ورزيده و چالاک داشت. ابروان کشيده، چشمان درشت و از هم دور، چانه ي خوش طرح و چاک زيبايي که در وسط آن بود، حکايت از بوالهـ ـوسيهاي فراواني مي کرد که آينده مثل آئينه ي عروسان فرا راه او گرفته بود. از روي فرصت و با ارزيابي کامل نگاهش از هما به کلارا و از کلارا دوباره به هما گشت. گردنش را مثل اينکه يقه ي پيراهنش تنگ باشد بالا کشيد و گفته ي يک دقيقه پيش خود را پس گرفت: - تا هر جا که ميخواهند ببرشان. و حالا که سوار کرده اي لازم نيست آنها را در سر بالايي يا هيچ نقطه مگر مقصدي که با تو طي کرده اند پياده کني. اما اينرا هم بدان، اگر فنر اين درشکه شکست از مزد تو کسر خواهم کرد. هما با خوش خلقي کنايه آميزي که خالي از عشوه نبود گفت: - فنر درشکه اي که با شش تا مسافر بشکند براي شکستن خوب است پسر ارباب، شش تا مسافر که آنهم نصفش بچه است. اين درشکه هنوز جاي دو نفر ديگر دارد. بفرمائيد، خود شما هم اگر مايل باشيد مي توانيد ما سوار شويد. او که کنار نشسته بود با اين گفته ميان خود و کلارا باندازه يک نفر جا باز کرد و قبل از آنکه درشکه به حرکت درآيد با نگاه شماتت باري که يک کتاب معني مي توانست در بر داشته باشد جوان را انگشت به لب سر جاي خود ميخکوب کرد. وقتيکه درشکه يک ميدان دور شد و سرعت معمولي خود را بدست آورد. سورچي بي آنکه از توپ پسر ارباب خود را باخته باشد گفت: - هوم، کي را از اخراج کردن مي ترساند! خدا را ببين که روزي بندگانش را به دست چه کساني مي دهد. نصف آنهايي که روز جمعه درشکه مي نشينند مسافر خارج شهرند. اين آقا که دو ثلث درشکه هاي شهر مال پدرش است براي خودش بدحسابي نکرده است، من مسافر را بخارج شهر نبرم درشکه ي ديگري خواهد برد که آنهم مال خود آنهاست.اما شب که دستش را بپر قدش ميزند و به سر طويله مي ايد بي آنکه در چشم نگاه کند هر چه پول در چنته دارم ميگيرد و توي جيب خودش خالي ميکند و اگر کمتر از ميزان معين باشد از مزدم برميدارد.تازه به اين ترتيب که ديديد دو قورت و نيمش هم باقيست. هما پرسيد:چرا ميگويد مسافر خارج از شهر نگيري؟ -براي اينکه درشکه نوست گرد و خاک خواهد خورد يا احيانا لاستيک چرخش ور خواهد آمد. -روزي چقدر مزد ميگيري؟ -دو تومان. -زن هم داري؟ درشکه چي سرش را برگرداند:با سه تا بچه.اما يکسال است که زنم از من جدا شده است.بي آنکه طلاقش را بگيرد بچه ها را براي من گذاشته و رفته است.خدا زن خوبي نصيب من نکرد. -پس حالا بچه هاي تو بدون مادر چکار ميکنند؟زنت کجا رفته است؟نميتواني او را برگرداني؟ درشکه چي مثل اينکه در افکار خود گم شده بود جواب اين سوالات را نداد.هما به آهو چشمک زد و بلندتر پرسيد:حاضر هستي عمو درشکه چي مرا بگيري؟برگرد خوب نگاهم کن.اگر پسندت هستم بدم نميايد زن يکنفر درشکه چي باشم.لااقل هر وقت بخواهم بيرون بيايم و بگردم پول درشکه نخواهم داد. درشکه چي که مردک پير و شکسته حالي بود و سبيلهاي ازبکي آويزان و گونه هاي چروکيده و فروافتاده اش حکايت از طبع خاموش و بي ازارش ميکرد زبانه شلاق را به سر شانه اسبها که با هم بازيشان گرفته بود آشنا کرد و بي آنکه سربرگرداند جواب داد: - چه مانعي دارد، شما از مشهدي ميران خباز باشي طلاق بگيريد من ميگيرمت. هما خنديد. در عين حال براي او دلش سوخت و بياد آورد که يکبار با شوهرش سوار درشکه اي شده بود که همين مرد سورچي اش بود. اين صحبتها که محض شوخي و سرگرمي بود بالاخره آنها را به مقصد رساند. باغ تپه چال که در اجاره ي صاحب آسياب برنده ي بار دکّان سيد ميران بود سر چمن بزرگ و باصفا و خانه باغ تازه ساز و تميزي داشت که روي بلندي قرار گرفته بود. نيمي از باغهاي سبز و خرم ده سراب را زير پا گرفته بود که بآن منظره ي دلباز و زيبايي مي بخشيد. اما از آن جهت که سرچمن باصفا نزديک باغ و محل آمد و رفت باغبانان و اشخاص متفرقه بود، زنها ترجيح دادند فرش و بساط خود را در گوشه ي خلوت تري بگسترانند. بزودي سيد ميران نيز به آنان ملحق گشت. هما و بچه ها دور و بر درخت شاتوتي که شاخ و برگش سراشيب زمين را در آغـ ـوش گرفته بود بچيدن و خوردن مشغول بودند. آهو ننه بي بي بکمک يکديگر لحاف کرسي و تيکه فرشي را که روز قبلش براي شستن فرستاده بودند در نهر بزرگي که مرز جنوبي باغ را تشکيل مي داد خيس کردند. بهرام گرامافون محبوب خود را کوک مي کرد تا اولين صفحه اش را بگذارد و سماور تازه مشغول جوشيدن بود. اين همان باغي بود که سيد ميران پيش از گرفتن آهو در آن کار مي کرد. آنجا درخت توتي که ناصر از آن افتاد و دوسال بعدش مرد هنوز همان بود که بود، بنظر مي آمد مثل آدمي که موي سرش مي ريزد آن هم برگهايش کمتر شده بود. سه سال پيش از آن نيز در يک مهماني که آسيابانها در سرچمن اين باغ دادند او هم دعوت شد. اما خيلي دير آمد و زود برگشت. در اينموقع، سيد ميران راه سراب را از شهر پياده طي کرده بود تا فرصت داشته باشد کمي به زير و بالاي کار و زندگي خود بينديشد. قبل از آنکه بشيند و خستگي در کند نزديک هما سر شاخه ي پرباري را گرفت و پايين کشيد تا دست زن جوان بهتر برسد. چند دانه درشت و کاملا سياه را با مهارت کند روي برگي گذاشت و با عشق باطني که براي هر دوي آنها مشهود بود باو داد. مهدي را بر سر دست تا يکدانه را با دهان بکند و بخورد. باو گفت که مواظب باشد آبش روي لباسش نريزد که بهيچ وسيله اي محو شدني نيست. آن گوشه ي باغ بقدري کنار افتاده و خلوت بود که حتي جنبش پرندگان نيز به ندرت ديده مي شد. شاخه ها تکان نمي خورد و اگر گنجشکي بر درختي مي نشست از اين سکوت و سکون همه جانبه دل در برش به تپش مي آمد و فورا بال ميگرفت. حتي بنظر مي آمد صداي گرامافون نيز بگوش افراد خارج نخواهد رسيد. وقتيکه همه ي خانواده رفتند نشستند و اولين چاي خوش رنگ ريخته شد باغبان در پيش دامن سفيد خود براي آنها ميوه آورد. هر چه تعارف کردند از خوردن چاي سر باز زد و گفت که عادت ندارد. سيد ميران به بچه ها سفارش کرد که در باغ آزادند مي توانند بگردند و بازي کنند اما حق دست زدن به ميوه ها يا کندن شاخه ها را ندارند. خود او صفحه ها را که رويهم بيست تا ميشد يک دور پشت و رو گذارد. با بچه ها و زنها گفت و خنديد. کمي هم سر بسر ننه بي بي پيرزن گذاشت و سپس با سيـ ـگار لاي انگشتش با علاقه ي مخصوص برخاست تا در باغ بگردد. بچه ها بجز بهرام که دل از صفحه ها نمي کند و کلارا که در هول درس و امتحان تجديدي همان فرداي آينده بود برخاستند تا بروند از آسياب ميان ده طناب بگيرند بياورند و تاب درست کنند. پيرزن براي آشپزي کلارا در همان حدود ماند و دو هوو با سر و وضعي کاملا آزادانه و قلبي ده سال جوان تر از معمول بسراغ لگد کردن و شستن فرش و لحاف رفتند. اگر ديرتر اينکار را انجام مي دادند خشک شدنشان تا هنگام عصر و موقع بازگشت آنها باشکال بر ميخورد. باغ خلوت و آرامش بخش با جلوه ي رنگها و عطرهاي مـ ـست کننده اش براي کسانيکه گرد و غبار خيابان را بزرگترين نعمت مي شمارند طبعا نمي توانست شادي آور نباشد. در مسير نهر بزرگ، کمي بالاتر از محلي که زنها مشغول شستشوي لحاف و فرش بودند، آبشار کوچکي فرو ميريخت که زمزمه ي يکنواخت آن مثل شاخه اي که روي زمين بشکند سکوت را در هم مي شکست. طرف چپ نهر که با شيب بريده و تندي بلافاصله باغ ديگري شروع مي شد سر تا سر سبزه و درخت بود. شاخه هاي سنگين و پر بار هلو و گوجه که بزور شمعک راست ايستاده بودند بر ساحل آب کيپ بکيپ همه جا را فراگرفته بود که چون کودکان نازپرورده ي گهواره خفته به لاي لاي جويبار گوش مي دادند و نرم نرم رشد مي کردند. دو زن، با دوستي خارج از بغض و کينه و حتي محبت آلودي که از خلق خوش شوهر و احترام آن روز کم اتفاق سرچشمه مي گرفت، چادرها را بيکسو نهاده بودند. آهو با جوراب و هما با پاي لخـ ـت وسط آب مي رفتند. بر گوشه هاي لحاف بزرگ سنگ مي گذاشتند، بر آن چوبک مي ريختند و لگد مي کردند. سيد ميران کت و شلوار خود را بيرون آورده و بدرخت آويخته بود. سيـ ـگار به لب و سبک روح از روي بلندي آن دو را مي نگريست. کلاغي بر درخت گردوئي روي سر آنها قار قار کرد و خبري به همجنسان خود داد. دم جنبانکي بر سنگ ميان آب نشست، دم خود را جنباند. جولاني داد، صدائي کرد و دوباره بلند شد. سيره اي از لاي بته هاي گل سرخ که اينجا و آنجا بطور نامنظم حاشيه ي نهر را رنگين کرده بودند بي آنکه ديده شود نغمه ي دلنشيني سر داد. آهنگ طبيعت در غني ترين زير و بم شورانگيز خود از هر سو بگوش مي رسيد. هما که هواي لطيف گلستان پوستش را قلقلک مي داد بيش از هر لحظه ي ديگر مـ ـست و خندان بود. دامن خود را بالا زد تا به قسمت گودتر آب برود. برگ شناوري به ساق پايش خورد. جيغ کوچکي کشيد و دوباره عقب دويد. روح سيد ميران از اين معني پرواز کرد. لبخند پريده اي زد و در جاي خود تکان خورد؛ زنبق سفيدي که در گلخانه ي زندگي او بود بي شک در هيچ گلستاني نمي روئيد. او اگر چه هنوز از ضربه ي گيج کننده ي قاچاقها و خستگي روزهايي که مثل گوي در گردونه ي دولت ميگشت کاملا بيرون نيامده و وضع و موقعيت فعلي خود را درست ارزيابي نکرده بود. ليکن وقتي بکنه مطلب مي انديشيد سرتاپاي موضوع چيز قابل اهميتي نبود که شايان غم باشد. انسان وقتي چيزي از دستش ميرود آنچه برايش مانده است عزيزتر مي گردد. پس از آن لطمه ي ناگهاني شديد که جايش باين زوديها ممکن نبود پر بشود، هما بمنزله ي دختر زيبايي که افتخار قبيله است و از هجوم قومي غارتگر و وحشي در امان مانده براي او غنيمت بود. چهره ي سعادت آميز و رخشانش چشمه ي نور و شادي بود. خنده ي نرم و کوتاهش صيقل کدورتهاي روح و مرهم زخمهاي دل بود. هر لحظه که فکرش را ميکرد، زندگي او با آن بت سفيد چهره نه داستان و حماسه بلکه غزلي بود که پايانش نقطه ي آغاز بود. زيباروي محبوب او با گنجينه هاي بي بديل حسني که در هر نقطه از اندام بلورين خود پنهان داشت دولت پايان ناپذيري بو که آرزوي تملکش در طول ده قرن سياه مثل اشک مذاب شمع از اشعار نغزگويان ايران چکيده و چکه هايش در صدف زمان تبديل به خون گرديده بود. اگر همه ي سوز و گدازهاي عاشقانه آن شعرا در وصف زن و زيبايي مانند آن نهر تبديل به رودخانه اي مي شد و در زير پاي او جريان مي يافت آيا قادر بود ذره اي وي را از حال دلدادگاني که صدها سال قبل از بوجود آمدنش ايجادش کردند و دل به مهرش بستند و از هجرش سوختند با خبر سازد؟ آيا خود سيدميران، بيست سال پيش از آن در همين باغ هر بار که از کنار نهر حاضر مي گذشت اين آرزو در دلش پر نمي زد که بحکم يک معجزه ي خدايي يا يک تصادف افسانه اي پري پيکر زرين موئي روبروي خود ببيند و عاجزانه يا با تسلط ماده افکن مردي از وي کام دل بطلبد؟ عجبا از کار گيتي، اين او و آنهم پري پيکري که دلش آرزو مي کرد! آيا غرابتهاي زندگي که از شکل رويا به عمل در مي آيند و بر سر راه انسان جامه ي حقيقت مي پوشند بايد بر طلب و تکاپوي وي بيفزايند يا او را از آنچه بدست آورده است پشيمان سازند؟ اگر او گاهي باين مي انديشيد که مهر هما را بيش از اندازه در دل گرفته است براي اين بود که براستي دوستي اين زن جزئي از وجود خود او شده بود. عيبهاي او با همه ي بزرگي که داشت کوچک بود، خود حسني بود که بي ان جامه ي دلبري طرازي نداشت. با اينوصف، هما بعد از آن پيشامد و بخصوص از لحظه اي که ديد قاليچه هاي بزرگ به گرو رفت اندکي بر سر عقل آمده بود، در دو ماهي که گذشته بود سنگين و رنگين بيخ خانه اش نشسته، و از لحاظ هـ ـوس هاي زنانه، جز يک بادبزن دسته صدف تاشو که سه تومان پولش شد، جفتي کفش ورني و جوراب، و شيشه اي عطر ياس چيزي نخريده بود. تا آنجا که او خبر داشت حتي براي ديدن نزديک ترين دوستش مرضيه خياط، از خانه بيرون نرفته بود. و اين، يکي از آرزوهاي هميشگي سيدميران بود که هما کمتر در خيابانها خود را به رخ اين و آن بکشد. کمتر برايش خرج بيهوده بتراشد و بيشتر به کارهاي داخلي خانه اش برسد. زماني که پول مثل آب جوي در دست او ميگشت که نمي دانست با آن چکار بکند. از روي هـ ـوس، همينطور که هما بادبزن و چتر دسته صدف ميخريد و البته بي مصرف هم نبود، او اسباب خانه و حتي چيزهايي ميخريد که مطلقا جنبه تجمل داشت. سال بسال به زيارت مي رفت. سفره هاي مهماني مي انداخت،. چپ و راست مي ريخت و مي پاشيد و هرگز هم به نستي و ناداري نمي انديشيد. اما اينک بعد از پنج سالي که اين زن را گرفته بود، در حالي که ديگران کلي پيش افتاده بودند، او روز به روز پس رفته بود؛ تعادل دخل و خرجش به ميزان قابل توجهي به هم خورده بود. هر کوششي که براي بهتر شدن کارش کرده بود بدتر به ضررش تمام شده بود. شکافي که ميان او و آينده به وجود آمده بود روز به روز وسيعتر مي شد. او بخوبي مي ديد که اگر همت مي کرد مي توانست ضمن اينکه دکان را مي گرداند کار و پيشه ي ديگري نيز اختيار کند. همچنانکه ميرزا نبي دوستش نانوائي داشت آسياب هم گرفت؛ خودش گندم خُرد مي کرد و خودش ميپخت و علاوه بر عايدي فوق العاده اي که نصيبش مي شد از هزاران دردسر راحت گشته بود. آري، او نيز مي بايد از اوقات فراوان بيکاري خود که تا اين زمان غالباً در قهوه خانه ها، خانه يا اينجا و آنجا بيهوده تلف مي شد استفاده ي واقعي بکند. با اين فکر هلوها را دور زد و به نظرش آمد که بخواست خدا سال ديگر مـ ـستقلا يا بشرکت با کسي يکي از باغهاي پرحاصل سراب را اجاره کند. بهتر از اين مشغوليتي عجاله براي او ميسر نبود. نيم ساعت بعد، از گردوش خود بدور باغ به همان محل بازگشت. زنها لحاف را شسته و تا کرده بودند تا آبش در رود. منتظر بودند تا مرد آنها بيايد و آنرا روي شخاه ي ضخيم درخت، جلوي آفتاب، بياندازد. سيد ميران از روي سنگچين هاي وسط آب گذشت. يکدستش را به پشتش گرفته بود. برق نيمه خاموشي از شوخي و شيطنت در چشمانش مي درخشيد. وقتي که به زنها نزديک شد گفت: - هر کدام از شما گفت چه ميوه اي در دست من است از اين جا تا آن سر آب به او کولي خواهم داد. آهو پرسيد: - اگر نگفتيم؟ - آنوقت شما به من کولي خواهيد داد. هما گفت: سيب. آهو گفت: زردآلو. مرد دست خود را پيش آورد و تند تا نزديک صورت زن کوچک برد. مبوه او بچه خرچنگ قرمزي بود به کوچکي دکمه ي شاخي پالتو که با ناتواني بطور شيريني دست و پا ميزد. هما از روي ترس نيمه حقيقي جيغ زنانه اي کشيد و جا خالي کرد. آهو خود را نگه داشت. سيد ميران غش غش خنديد. - که اينقدر کم دل! بيا، ترا نخواهد خورد. فرنگيها زنده زنده اينها را ميخورند، البته نه اينها، نوع ديگرش که صد بار بزرگتر از اينست. ببين، آهو ابدا نمي ترسد، خوشم آمد. آهو گفت: - او هم نمي ترسد، اطوار مي ريزد. مرد خرچنگ را تا نزديک پستان زن بزرگش که از چاک يقه پيراهن پيدا بود پيش برد، آهو با اينکه چندشش شد خود را عقب نکشيد. با لبخندي سبک مچ دست شوهر را گرفت و به قوّت تکان داد تا ان را بياندازد. سيد ميران دوباره هما را صدا کرد: - بيا، يا ميايم ترا ميگيرم هان! زن مثل بچه هاي چشم سفيد و شيطان صفت بعلامت تمسخر و عدم اطاعت با لب خود ادائي درآورد و باز يک درخت فاصله گرفت. سيد ميران کوشش ميکرد که خرچنگ را که از دستش افتاده بود، دوباره بردارد، آهو با او گلاويز شد. بصداي شوخي و خنده بزرگترها کلارا هم کتاب به دست به تماشا آمده بود. هما در حالي که هر دو مشت خود را پر آب کرده بود دزدانه از پشت بشوهر نزديک شد و آنرا در يقه ي پيراهنش ريخت. سيد ميران دست از زن بزرگش برداشت تا اين يکي را بگيرد که خنده کنان و با گردن خميده مثل کبک از او گريخت. آهو که خون بصورتش دويده بود در حال عبور نگاه نيمه شرمزده اي به دختر خود کرد و گفت: - مادر، تو ابنجا باش کسي قالي را نبرد، ما الان بر خواهيم گشت. وقتي که سيد ميران به هما رسيد هيجانش کاملا شکفته شده بود. نگاهي سريع به چپ و راست افکند. غير از ننه بيبي آدم بيگانه اي در آن حول و حوش ديده نمي شد. پيرزن در يکي از کَرتهاي گود زير درختان مشغول جمع کردن چيلي بود و براي آنکه آزادي آنان را مانع نشده باشد ابدا به اين سو نمي نگريست و يا شايد اصلا براي خود در عالم باطني ديگري سير مي کرد. ننه بي بي زن آهسته کار، نرم و سرزنده اي بود با اخلاق چرب و نرم و صميمانه ي نديمه هاي درباري که برعکس آنان قلبي رئوف، نيتي پاک و افکاري کاملا ساده و بي شيله پيله داشت. موهايش يکدست سفيد، هيکلش خميده و کوچک، گونه هايش سرخ و برآمده بود که در چين و چروکهاي فراوان آن اثر يک زيبايي دور و از دست رفته به چشم مي خورد. قصه ها و متلها و متلک هاي بسياري به ياد داشت که بيشتر آنها در حول روابط جنسـ ـي زن و مرد دور مي زد. دو هوو چندان از او در رو بايست نبودند. سيد ميران وقتي که ديد پيرزن در ته يکي از کرتها ناپديد شد دستي به دور کمـ ـر و زير رانهاي زن انداخت، در يک حرکت او را هوا بُر کرد و روي فرش جاي بساط برد. حاشيه پيراهنش خيس و ساقهاي لطيفش مرطوب و خنک بود. آهو نيز به آنها پيوست. سيماي گشاده اش با تبسم خوش دلانه اي روشن بود. مرد بازوي او را هم گرفت و روي ديگري در غلتاند. يک شوهر و دو زن شرعي در کشمکشي پر هيجان و شيرين اما خاموش نزديک پنج دقيقه بود که زير و بالا مي شدند. زور سيد ميران به هر دوي آنها مي چربيد که زن بودند و هميشه ميل به زير داشتند. با اين وجود گاهي شوهر را مي افکندند. يکي روي سيـ ـنه اش مي نشست و نمد ماليش مي کرد. ديگري دستش را گاز مي گرفت. هر سه نفر با رنگهاي پريده و نفسهاي به شماره افتاده دست از بازي برداشتند. آهو موهاي آشفته اش را با انگشت صاف کرد، تيکه هاي يک نعلبکي دختر نشان را که زير پا شکسته بود برداشت دور انداخت و هما فرش را که جمع شده بود از نو مرتب کرد. بوي تند سبزه و چمن لگد شده هوا را عطرآگين کرده بود. صداي صاف و روحنوازي از ميان درختان آنطرف نهر بگوش مي رسيد. هر سه نفر در سکوتي که خود را به آنان تحميل کرد گوش فرا دادند، صدا بعد از يک چهچهه ي بلند و بس دل انگيز که به اوج رسيد و دوباره پايين آمد به زمزمه ي نرم و کوتاه و گيرنده اي که رعشه بر دل مي افکند گرائيد و خاموش شد. چشمهاي درشت و هـ ـوسباز هما اختيار خود را از دست داد. زن جوان وجودش از احساس زيبايي لبريز شده بود. سر را با گيسوان طلائي مواج به نرمي تکان داد و لبخند نازکي که تجسم عشق ها يا آرزوهاي از ياد رفته اش بود بر لب آورد. سيد ميران نگاهش از هما به آهو گشت و به آهنگ شک داري پرسيد: - اين بهرام است که ميخواند؟ چه ميبينم. هرگز تصورش را نمي کردم که اينقدر خوش صدا باشد! صداي جيغ و داد بيژن و مهدي شنيده شد. از گفته هاي آنها پيدا بود که براي درست کردن تاب طناب گير نياورده بودند. لبخند تاثّر بطور افسرده اي لبـ ـهاي گلگون زن جوان را موج داده بود. سيد ميران در دنبال اظهار تعجب خود تعريف کرد: - نفسش خوب است و آواز را به لحن مي خواند. اگر وقت بالغ شدن صدايش پس نرود اسم درخواهد کرد. يادم ميآيد وقتي که من هم به سن او بودم حنجره ي خوبي داشتم. در تمام اين سراب اسمم معروف بود. از سر باغ جنگل صدا مي کردم ته باغ واضح آن را مي شنيدند. و اين صدا بگمانم در خانواده ي ما ارثي باشد. بعد که تکليف شدم صدايم نخراشيده و نابهنجار از آب درآمد. اصولا بلوغ هم آمد و نيامد دارد؛ بعضي ها از انچه هستند زيباترو بعضي ديگر را زشت تر ميکند. اما بطور کلي دشمن ظرافت است؛ البته جنس لطيف از اين قاعده مـ ـستثني است. صداي من بهمان نسبت که کشدار و برنده بود ظريف و خوش آهنگ نيز بود. بالغ شدن مثل آبله اي که بصورت خروس مي زند و او را چيز هجوي از ميان در ميآورد آفت حنجره ي من شد که بعدها اصلا يادم رفت روزگاري داراي چنان صوت خوشي هم بوده ام. هما با حرکت دست کم طاقتانه او را وادار به سکوت کرد. و چون به اين نيز قانع نشد برخاست و با عجله دم پائهايش را سر پا انداخت و از حاشيه ي باريک کنار درختان راه خود را بسوي ديگر نهر در پيش گرفت؛ صدا در فاصله ي نزديک تري، از پشت بته هاي خودروي تمشک بگوش مي رسيد. زن خوش ذوق و زيباروي که دلي از آن زيباتر داشت نه شيدا بلکه مرده ي آواز هوو زاده ي خود بود. فاصله ي چند درخت و کرت و گودال را شتابان طي کرد. يک بار از عجله اي که داشت لنگه ي دمپائيش جا ماند، در حاليکه سه قدم دو شده بود برگشت و باز آن را پوشيد. از چمني که آب آن را گرفته بود گذشت. از شيب کوچکي الا رفت. فضاي باز و ريگزاري که جسته گريخته از بته هاي بزرگ و پر خار تمشک وحشي پوشيده گشته بود جلوش گسترده شد. اينجا ديگر صدا در دو قدمي او بود. خود را دزدانه پس کشيد و در پناه درخت تنومند ايستاد. بهرام چوب بلندي را در دست داشت که با آن سر بته اي را خم کرد. پايين کشيد و نگه داشت. اما در همان حال مکث کرد. رويش را به طرف دهکده سراب، که از فضاي باز ميان درختان خانه هاي چينه اي آن بر روي تپه و کمـ ـر ديده مي شد، گرداند و با اخم ملايمي در ابروان موج تاثري بر دور دهان که مجموعا حالت هجران زده عشاق را باو ميداد آغاز خواندن کرد: «و فداي بالات بوم عزيزم، سوزه چمني، آخ سوزه ي چمني و دل مسلمان باوان، ظاهر ارمني، آخ ظاهر ارمني» «چويل مسنت عزيزم، هاوردي بردي، آخ هاوردي بردي ترک دلداري باوان، توله من کردي، آخ توله من کردي» نگاهي دور و غمناک در چشمانش بود. هنگام خواندن بطرز دلچسب و عاشقانه اي سر را بسمت صدا موج مي داد. تحريرهايش با غروري لطف آميز و مردوار توام بود که شنونده را شيداوار جلب مي کرد. پس از آن ترانه ي کردي، آوازي را که دقيقا تقليدي بود از يک صفحه که همان صبح چندين بار روي گرامافون گذارده بود بلحن گيرا و نيکو آغاز کرد. صدايش نازک اما پرطنين و شکوهمند و حالاتش بخصوص وقتي که سر را موج مي داد با روح و دلپذير، قابل تامل و دوست داشتني بود. هنگامي که از آواز به زمزمه ي ملايم پرداخت کاملا در درون خود فرورفته بود. مهدي از پشت بته ها باينطرف پيچيد، چشمش به آستين آبي پيراهن زن پدر افتاد و با سروصدا او را لو داد. هما ناچار خود را ظاهر ساخت. بهرام خاموش شد و با چوبي که در دست داشت به بته هاي انبوه خار زد که گرد از آنها به هوا خاست. سنگي برداشت و شاخه ي درخت گردوي روي سرش را هدف گرفت که بگردو نخورد، صداي افتاددنش در آب بگوش رسيد و برگي موج زنان به زمين افتاد. هما به او نزديک شد. دانه ي تمشکي کند، به دهان او گذاشت و با ملاطفت پرسيد: - چرا خاموش شدي، آيا از من شرم کردي؟! پس طنابي که رفته بوديد بياوريد کجاست؟ بهرام با چوب دست حخود سنگ هاي گرد و صيقلي روي زمين را پخش کرد: - نياورديم، نبود، يا شايد هم بود و آسيابان نخواست بما بدهد. باربري که ديروز به در خانه آمد و مرا مي شناخت آنجا نبود. ادامه دارد.. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره