آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
آهو در اين انديشه که کجا برود و کي را ببيند ديري نپائيد، زيرا به محض آن که پا روي رکاب درشکه نهاد چشمش در طرف ديگر خيابان آن دو مرغ از قفس گريخته را تشخيص داد . آنها در يک حالت انتظاري که از هول و دلواپسي ابدا نشانه اي نداشت کنار هم پهلوي يک اتومبيل سواري سياه رنگ که رويش بار بسته بودند ايستاده بودند. همان در نيمتنه ي بهاره، دامن کوتاه چين دار که کمرش را با کمربند تنگ بسته و شال سفيدي که روي سر انداخته بود، حالت زن حامله اي را داشت که نازش براي شوهر مي چربيد. حالت مي زده ي آنها براي کسي که سابقه به احوالشان داشت از همان دور به خوبي پيدا بود. در همين موقع مرد چهارشانه ي بلند قدي که دستهاي کوتاه داشت و برق چشمان کبودش نشانه اي از يک دل پر هـ ـوس و سري پر شور بود از دفتر گاراژ بيرون آمد؛ از حرکاتش پيدا بود که شوفر اتومبيل است. هما از در باز نهاده ي اتومبيل با عشوه اي مخصوص که به خاطر نگاه تمشاچيان بي کار بود آهسته قدم به بيرون گذاشت و چمدان دست شوهر را گرفت تا او نيز به وي ملحق گردد. آهو آنقدر آشفته دل و منقلب بود که يادش رفت پول سورچي را بدهد، يا شايد ترس داشت اگر لحظه را از دست بدهد اتومبيل حرکت کند. پس با گامهائي بلند و چهره ي حق طلب که همه سوز و گدازهاي دل رنجيده و روح خواري کشيده اش را در خود نقش کرده بود يسل کشان پيش رفت و در دو قدمي نزديک او ايستاد. پر چادرش را با دست به کمر گرفته و سر تا پاي وجودش در عزم و اراده اي جوشان متشنج بود. آنجا پس از آن که چند لحظه اي در سکوت مطلق، سکوت مطلقي که کارگرتر از دشنه ي بدترين ناسزاها بود در چشم مرد خيره شد به صداي بلند و سرکشي که بي اعتناترين رهگذر خيابان را متوقف مي کرد بر وي خروشيد:
_ تو خجالت نمي کشي مردک بي عار و ننگ که بعد از آن همه ستمکاري و بي مهري در حق من و بچه هايت اکنون با اين عمل زشتي که در کتابها نيز نامي بر آن ننهاده اند آخري تير خلاصي را در مغز ما پنج نفر خالي مي کني؟! با اين هل و شتاب دزد مانندي که فوت آخر را به بساط زندگي و خاندان من کردي بچه هايت را مي گذاري و کجا مي گريزي؟! آيا خواب گنجي را جائي ديده ايد که براي برداشتن آن مي رويد؟! آيا همه ي آرزوها و آرامانهاي قاب طلا گرفته ات به همي منتهي مي شود که بعد از آن همه جور و جفا و محنت و خواري در يک روز که من خانه نبودم خانه و زندگي ات را حراج کني از همه ي علاقه ها و پيوندهاي عزيزت بگسلي و با يک سليطه ي بي تنبان که آن هم از يک سال پيش طلاقش داده اي سر زير آب کني؟! حاشا به اين غيرت، حاشا به اين وفا! حقا حق که وظيفه پدريت را خوب انجام دادي! حقا حق که سزاي جان فشاني هاي بيست ساله ي مرا خوب کف دستم گذاشتي! اما اين را بدان حالا که جلوي اين مردم دستم به گريبان تو رسيد، آن زن اگر نواده ي ابليس باشد و در جادوگري و فن و فعل امواج را از دريا و نور و حرکت را از مهر و ماه بگيرد تو و محبت تو را از من و بچه هايم نمي تواند بگيرد. اين ماشين که بدون شک پيش کرايه ي آن را نيز داده ايد به شهر ديگر خواهد رفت اما از روي لاشه ي من. به همه چيز راضي بودم جز به خواري و در به دري بچه هايم.
آهو اين را گفت و با قطعيت کوبنده اي که قوي ترين اراده را منکوب مي کرد به سوي مرد خود شتافت. سيدميران که از حيرت غافلگيري، و بيشتر از آن ترس از آبروريزي، خون در رگهايش منجمد گشته بود خود به خود به طرف او جلب شد. وقتي که زن يقه اش را گرفت و مثل يک بچه ي خطاکار به سمت درشکه کشانيد افکارش در چنان گردابي از دودلي و سرگرداني دست و پا مي زد که قدرت کوچکترين مقاومت يا حتي انديشه اي از وي سلب شده بود. به علاوه حقانيت حرف زن و موقعيت نامناسب آن رهگذر به او چنين اجازه نمي داد. با اين غليان خشم و سرکشي و طغيان اراده اي که او در زن بزرگش مي ديد في الواقع به نظر مي آمد که نقشه ي مسافرت عجالتا مي بايد باطل شناخته شود. چيزي که اکنوي در پيش روي او بود اينکه اگر مي تواند به ترتيبي سر مطلب را درز بگيرد و وي را تسکين دهد تا در آن محل نامناسب صحنه ي جنجال و معرکه اي به پا نکند. هم اکنون مردم بيکاره از هر قماش و قبيله چنان که گويي حلوا پخش مي کنند مثل حـ ـلقه اي در اطراف آن دو تا پياده رو مقابل خيابان را پر کرده بودند و هر لحظه بر عده ي انان افزوده مي شد. وقتي که مي خواست پا روي رکاب درشکه بگذارد سرش را برگرداند تا حرفي بزند، آهو مانند فراشهاي حرف نشنو و بي منطق عهد سابق او را به داخل درشکه راند و خود پهلويش نشست. آهو و اين همه صلابت مردانه، عجيب بود! از ميان انبوه جمعيت که سيدميران ياري نگاه کردن به چهره ي هيچ يک را نداشت صداهاي زير و بمي شنيده مي شد که مي گفتند: مـ ـست است، حالش جا آمد، دستمال بدهيد عرق صورتش را خشک کند. – با اين وضع او در حقيقت ترجيح داد که درشکه هر چه زودتر از آن محل حرکت کند و به جاي ديگر، هر جا که مي خواهد باشد برود. زيرچشمي نظري به طرف اتومبيل سياه رنگ که راننده ي چشم کبود و همه ي مسافرينش به جز هما، محض تماشا پياده شده بودند انداخت؛ خورشيد خانم همسايه ي منزلش، زني که بدون شک اين آتش از گور او بر مي خاست، من باب دلگرمي زن جوان همان جا پهلوي فورد سواري ايستاده بود؛ با همه ي خلفق فضول و خبر کشش و به خصوص با اين عمل آخريش که مثل سوراخ شدن ديک حمـ ـام او در خلواره ي آتشهاي برافروخته ي دست خودش غرق کرده بود، اين يک اخلاقش بد نبود؛ خورشيد با چشمان پر، اشاره ي اطمينان آميزي به او کرد و خاطرش را آسوده گرداند که هما تنها به خانه بر نخواهد گشت.
در بين راه تا لحظه اي که درشکه سر کوچه ي عليخان لر توقف کرد آهو همچنان ناآرام بود. اشکهاي جوشاني که از ديدگان خونبار فرو مي ريخت شعله هاي تند درونش را فرو نمي نشاند. شوهر جفا پيشه اش در مقابل اين صحنه جز خاموشي جوابي نداشت بدهد. در طول خيابان دکانها به رديف يا يک در ميان بسته يا نيم باز بودند. با اين که هنوز شب فرا نرسيده بود گوئي در شهر شيپور برچين برچين زده بودند يا مي خواستند بزنند. در آن عالم فکر و بي فکري که اود از تعجب نتوانست خودداري کند. در چهره ها و حرکات مردم چنان حالتي بود که نه حکايت از جشن مي کرد نه سوگواري. کنار هم مي ايستادند دو کلمه اي آهسته با هم مي گفتند و با نگاه هاي غيرقابل فهمي که به اطراف مي افکندند مي رفتند. گوئي زلزله اي در شرف وقوع بود که همه دنبال پناهي مي گشتند يا به عبارت بهتر از پناگاهها مي گريختند. با همه ي خاموشي و تيرگي که چون مهي همه ي خيابان و جنب و جوش آن را در بر گرفته بود جلوي دکان نانوائي خودش از ازادحام فوق العاده ي مردم سوزن مي انداختند به زمين نمي آمد. آيا چشمان او عوضي مي ديد؟ آيا في الحقيقه اين همان دکان بي نور و تو سري خورده ي او نبود که بلافاصه پس از آن که به دست ديگري افتاد از نو جان گرفت و رونق پيدا کرد؟ سيدميران دلش نمي خواست به هيچ چيز بينديشد. در دهليزخانه آهو در حياط را پشت سر خود بست و کلونش را انداخت. او نيز با چهره ي بيخود و نگاه بيگانه اي که داشت لب خود را گزيد و راه اطاق کوچک را در پيش گرفت. شايد قصدش اين بود که در چار ديوار خانه ي خلوت که دياري جز بچه ي کوچک خورشيد در آن نبود پاسخ انتقام جويانه ي خود را به زن بدهد. قبل از آن که وارد اطاق بشود برگشت و روي سنگ خاراي ايوان که از اثر آفتاب روز هنوز گرم بود نشست و با لبخند افسرده و تمسخر باري که در عين حال نشانه ي اعتراض وي بود گفت:
_ تو که اين قدر کولي و دِرْدُو نبودي!
با همان غليان خشم و احساس به او پاسخ داد:
_ کولي نبودم اما از اين به بعد خواهم بود. دردو نبودم تنه ام به تنه ي آن سليطه خورد. اگر حالا يا يک دقيقه ديگر قدم ناميمونش به آستانه ي اين دالان رسيد من مي دانم و انتقام هفت ساله ي مصيبت ها و زجرها که بر سرم آورديد. براي بچه هاي من چه خوابي بود که ديده بودي؟! دستت درد نکند سيدميران!
_ اگر اين زبان را هم نداشتي تا به حال کلاغ برده بودت.
آهو فقط به او براق شد. تا همينجا که او به ياري بخت يا تصادف توانسته بود مانع فرار آن دو بشود و علي الحساب پيروزي را به دست آورد کافي بود که ديگر يکي به دو و دعوا با شوهر را لازم نباشد دامن بزند. با اين وصف هر چه مي کوشيد نمي توانست دل آماس کرده ي خود را از درد بدترين اهانت ها تسکين بدهد. با کوبيده شدن در حياط سپندآسا از جا جست و به دالان شتافت تا همان طور که گفته بود سزاي زن مرد دزد را که خواب بدترين بدبختيها را براي او ديده بود و اکنون با سرفرازي هميشگي همراه خورشيد به خانه بر مي گشت کف دستش بگذارد؛ سرفرازي که نمودار زشت ترين بي شرمي ها بود و از روح آلوده و نابکار او مايه مي گرفت. افسوس که در چنين موقع بس باريکي هيچ يک از بچه هاي او خانه نبودند تا محض عبرت سايرين لاشه ي گند زده ي اين زن پست را بعد از کشتنش از سر در حياط بياويزند. آهو با اين افکار تند و انتقام جويانه در همان حال که در حياط را مي گشود کلون آن را در دست نگاه داشت تا بر فرق هووي خود بکويد اما برخلاف گماني که برده بود با بچه هاي خود رو به رو گرديد که در تعقيب آن خبر ناخوشايند پياده از سراب به راه افتاده و تا شهر کوبيده بودند. همسايه ي ميرزانبي هرچه کرده بود نتوانسته بود جلوي آنان را بگيرد. قبل از آن که در حياط دوباره بسته شود مردي کِپي به سر که شاگرد مبل سازي زير سکو بود همراه همالي پير با يک تخـ ـتخواب چوبي لاک و الکل زده و بسيار عالي که رنگ عسلي چوب آن دلنشين تر از کهربا بود و آئينه و نگار آسمانه هايش هـ ـوس شاهانه ترين عروسي ها را در بيننده زنده مي کرد داخل کوچه شدند و پرسيدند که آيا منزل خبازباشي آنجاست و او خود در خانه است تا تخـ ـت سفارشي اش را ببيند؟ بچه ها و بيشتر از آنها خود آهو از اين گفته ها در حيرت ماندند و حتي تا لحظه اي که دو نفر به کمک يکديگر تخـ ـتخواب رويا انگيز را به دقت وسط حياط نهادند و سيدميران پول حمالي و شاگردانه ي آورندگان را داد آنها باور نمي کردند که در اين ميان اشتباهي نشده باشد. شاگرد مبل ساز ک[پي به سر در جواب سيدميران که امر کرد براي دادن باقي مزد آن فردا خودش به در دکان خواهد رفت گفت:
_ فردا دکان باز نيست، هيچ جا باز نيست. و به همين علت هم بود که اين وقت شبي ما در آوردن تخـ ـتخواب عجله کرديم. چوب پرده هاي آن را فراموش کرديم بياوريم. در شهر ممکن است آتش سوزي يا قتل و غارتي پيش بيايد. به علاوه ما جا نداريم. استاد گفته است خدمتتان عرض کنم که همه ي پول يا لااقل ده تومان آن را بدهيد، مي خواهيم چيز بخريم. ضمنا چون با اين شلوغي بي سابقه و وحشت آور نانوائيها امشب به سادگي دست ما به دامان نان نمي رسد از شما خواهش کرده است به وسيله ي پيغام يا نشاني دستور بدهيد که شاطر دکان ما را راه بيندازد. اين خبري که ناگهان در شهر پخس سده و همه جا را گرفته از ظهر تا به حال در ميان خرد و درشت اهالي ولوله انداخته است. هر کس دست و پا مي کند که دست کم نان سه روز زن و فرزندش را تهيه کند. هيچ معلوم نيست چه بشود. شهر ما امشب آبستن هزاران است.
سيدميران که حيرت زده تر از هر لحظه شده بود بالاخره طاقت نياورد:
_ چه مي گوئي پسر؟ کدام خبر؟ چه اي؟ قتل و آتش سوزي کدام است؟ غارت چه صيغه اي است، مگر چه شده است؟!
سيدميران آهسته از جاي خود برخاست؛ در اين حالت گوئي مرده اي بود که قبل از حشر بيدارش کرده بودند. شاگرد مبل ساز تعجب کرد:
_ چطور مشهدي، پس شما واقعا خبر نداريد که چه شده است؟ قشون موتوريزه ي انگليس از ديشب از مرز خسروي و قصر شيرين گذشته اند؛ امروز به وقت ظهر از پاطاق يرازير شده اند. راديوهاي خارجي دو ساعت پيش گفته اند که امشب کرمانشاه محاصره و فردا اشغال خواهد شد. پادگان شهر به کلي تار و تفرقه و سربازخانه هاي خالي مانده به وسيله ي اوباش و اراذل يا مردم گرسنه و بي کار غارت شده است.
به اين ترتيب پاسخ معماي چند دقيقه پيش او داده شده بود که چرا شهر آن چنان در ماتم ناگهاني فرو رفته بود؛ چرا کسبه تخـ ـته ي دکانها را پائين کشيده يا مي کشيدند و به خانه هاي خود مي رفتند. با همه ي خونسردي و بي اعتنايي کَلبي مآبش به جهان ما سواي عشق و عرفان خود، اين خبر چنان اثر مرگباري بر او به جاي گذاشت که گويي در يک لحظه و به يک باره جسم او را از همه نيروهاي هستي خالي کردند. در درون انديشه ها و تخيلات خود چنان دره ژرف وحشت آوري از غم و نوميدي مشاهده کرد که آشکارا ديوارهاي حياط دور سرش گشت. مثل متهم آماده نشده و ناآزموده اي که در انتظار برائت حکم مرگ خود را از دهان منشي دادگاه بشنود احساس سرد و نفرت باري بر جانش نشست. زانوانش سست شد و لرزيد و چون نتوانست بايستد دوباره به سنگ خاراي ايوان تکيه داد. مانند کسي که لحظه ي مصيبت باري را از سر مي گذراند دستش را به پيشاني و جلوي صورت گرفت و ابروها را در هم فشرد. غمي که به او روي آورده بود از نوع غم هاي معمولي نبود. ستاره ها هم اکنون سر تا سر آسمان آرام را پر کرده بودند. شاخه هاي بيد ميان حياط مطلقا حرکت نمي کردند. سکوت سنگيني که گودي به عمق همه ي آسمان و عرض و طول گيتي بود مرکز ثقلش را به آنجا منتقل کرده بود. اين حالت سيدميران که در حقيقت سکوت مرگ و عزا بود براي شاگرد مبل ساز و آهو و يک يک بچه ها کم تقدس آميز و قابل احترام نبود. حتي تا لحظه اي که خورشيد خانم وارد خانه شد و به صداي بلند با آهو شروع به گفتگو کرد او همچنان سر به جيب تفکر و حيرت فرو برده بود. براي او با همه ي ايمان درستي که به پوچي و بي پايگي کار دولت از يک طرفت و سياست و قدرت دشمن از طرف ديگر داشت، تصور يک چنان شکست فوري و بدون مقاومت ديوانه کننده بود. خورشيد خانم عرق صورتش را با گوشه ي چادر خشک کرد و نفس زنان و ناله کنان به طوري که در حقيقت روي سخنش با او بود به آهو گفت:
_ نيامد خانم، نيامد. شوهرش از من گله نکند که کوتاهي کردم و او را با خود نياوردم. خدا ديوانش را بکند، اين گيس بريده مثل اين که اصلا دنبال چنين فرصتي مي گشت که جا به جا با مرد ديگري پيوند کند و کوس ديار ديگري بکويد. من چه مي دانم، خدا مي داند، شايد از پيش او را نم کرده زير سر داشت. به من گفت:
_ به شوهرم بگو که بهشت ديگر به سرزنشش نمي ارزد، اگر من که بيشتر از يک نفر نيستم به سروي سرنوشت نامعلوم بروم بهتر است تا آهو با چهار بچه ي دستگير و نادانش. من آدم پوچي بودم، او در اين هفت سال پوچ ترم کرد. با اين وصف قبول مي کنم که عشق براي خود حقيقتي است که کمتر اشخاص تا ته آن مي رسند. خورشيد خانم مشکل مي دانم آهو مرا حلال کند اما هما جوان تر از آنست که به اين چيزها اهميت بدهد. در دنيا آنچه پيش آيد خوش آيد و در آخرت نيز هرچه باداباد....
_ آري خانم با اين گفته لب خود را پاک کرد، خيلي خودماني و بدون هيچ گونه شرمي از مسافرين و مردم بي کاره جاي خود را از عقب ماشين سواري به جلو، پهلوي شوفر چشم کبود برد، با دست براي من بـ ـوسه خداحافظي فرستاد و در لحظه ي پيش از روشن شدن چراغ هاي خيابان مردک پا روي گاز نهاد و ماشين حرکت کرد.
از اين گفته ها مثل اين که سيدميران هيچ چيز نمي شنيد. حالت محکومي را داشت در اولين لحظه ي ورود به سلول مجرد. زندگي چند ساله ي اخير او مثل گردباد يا برقي که بر خرمن بزند رقم باطلي بود بر همه ي کوششهاي گذشته و حتي شخصيت اخلاقي و انساني اش. آريف انسان وقتي که رداي انسانيت بر دوشش سنگيني مي کند کشته ي شهوات و خودخواهيهاي خويش است حتي به قيمت فدا کردن فرزندانش. بالاخره او سر از دامان تفکر برداشت، نيم نگاهي به شاگرد مبل ساز که همچنان منتظر جواب ايستاده بود افکند و گفت:
_ من براي او بودم و او براي کي بود؟! رفت؟ برود به امان خدا!
دستش را به طرف آهو تکان داد و با حالت آمرانه اي افزود:
_ از آن پولي که براي تو گذاشته بود ده تومان به اين آدم بده تا برود. اين سليطه تتمه ي پول و دارائي مرا هم که در چمدان پهلويش بود برد. به جهنم. بگذار فقط از اين شهر گورش را گم کند که چشمم به رخسارش نيفتد هر کار که مي کند خود دارند! آن پول هم خرج راهش. اين تخـ ـتخواب را براي او سفارش داده بودم اما دخترم محتاج تر است. رفتن او مرا از گرداب دودلي و بي ارادگي بيرون آورد.
وقتي که آهو مشغول شمردن پول و دادن آن به شاگرد مبل ساز بود سيدميران که به اطاق کوچک مي رفت از دم در صدا زد:
_ به يکي از بچه ها بگو همين حالا همراه او برود چوب پرده ها را بياورد و اين چراغ را هم بيا روشن کن.
آهو خانم نمي دانست بخندد يا بگريد. بي شک گوشش عوضي نمي شنيد. در صداي شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انس ديرين موج مي زد.
پايان
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار