خبرگزاري کتاب ايران/ محمود دولتآبادي بيشک يکي از چهرههاي فراموش نشدني ادبيات و فرهنگ ايران است؛ فردي که روزگار کم به او و دنياي ادبياش سخت نگرفته است. نويسندهاي که هنوز هم با ديگران متفاوت است و در دنيايي که همه تلاش ميکنند تا کتابهاي خود را با شمارگان کم منتشر کنند تا کتاب به چاپهاي بعدي برسد، با شيوه چاپ کتابش نيز درس بزرگي به نويسندگان جوان ميدهد و کتابش را با شمارگان 30 هزار نسخه در هر نوبت چاپ ميکند تا به ديگران بفهماند که بايد دست از اين نوع کارها بکشند و فقط به ادبيات و کلمات فکر کنند. با اين حال در دنياي امروز و با همه بيتفاوتيهاي جامعه به ادبيات، شايد کمتر کتابخواني باشد که نام محمود دولتآبادي را نشنيده باشد اما شايد در همين زمانه کمتر کسي بداند که بزرگمرد داستاننويسي ايران پيش از انقلاب مدتي را در زندان گذرانده و درست در همين دوره يکي از آثارش براي هميشه توسط نيروهاي امنيتي حکومت نابود شده است. فردا 10مرداد زادروز اوست و همين موضوع بهانهاي بود تا به سراغ او برويم و داستان دو سال زندانش و چگونگي نابودي اثرش را از زبان خودش بشنويم.
شما از بازداشت و سالهاي زندانتان در نيمه دهه پنجاه کمتر سخن گفتهايد، از روز بازداشت و اتفاقهايي که برايتان رخ داد بگوييد.
ماجراي بازداشت و زنداني شدن من در سال 1353 يک داستان دنبالهدار است که به مدتها قبل از دستگيري برميگردد. دو يا سه ماه قبل از دستگيري در آپارتماني در خيابان عباسآباد تهران مستاجر بودم. در همين مدت همسرم و کم و بيش خودم متوجه شديم چند وقتي است که چند نفر در يک پيکان جوانان ميآيند و ما را رصد ميکنند. در کنار ساختمان ما يک خرابه بود و ته کوچه هم به خرابه ميرسيد. در آن زمان من سر صحنه تئاتر بودم. اسم آن «در اعماق» بود. نمايشي که در آن دوره تماشاگران بسيار زيادي داشت و حسابي ديده شد.
براي اجراي همان نمايش، با گروه «زمان» به جنوب رفتم تا نمايش بعد از تهران در آنجا اجراء شود و آن شروعي بود براي نمايشي که بعدها آن را در شهرهاي بزرگي مانند کرمان و اصفهان اجرا کرديم. اين اتفاقات رخ داد و پس از چندي دوباره به تهران بازگشتم. زماني که به تهران آمدم هنوز يک شب از آن نمايش مانده بود و ما براي اجراي آخر بايد به معدن سنگرود قزوين ميرفتيم. پنجشنبه به تهران رسيدم و قرار بود شنبه نمايش را در قزوين اجراء کنيم. در آن زمان در کانون پرورش فکري مشغول به کار بودم و مدت مرخصي من در کانون تمام شده بود؛ به همين دليل از کارگردان نمايش، «خانم مهين اسکويي» خواهش کردم اجازه دهد، من پنجشنبه و جمعه را در تهران بمانم و شنبه ظهر يک ماشين بياييد و مرا سر صحنه ببرد. ايشان پذيرفت و تصميم بر آن شد تا شنبه سري به کانون بزنم و خودم را در اداره نشان دهم و ظهر هم با کارگردان بروم و تا آخر شب نيز به تهران برگردم. آن زمان پسرم سياوش خيلي کوچک بود. صبح زود سياوش را به کودکستاني که در خيابان ابنسينا بود، رساندم و از همانجا به اداره رفتم.
در آن زمان آقاي فيروز شيروانلو، رئيسمان که فرد بسيار فرهيختهاي بود در اداره به من اتاقي داده بود تا تنها باشم و کارم را انجام دهم. ساعت حدود هشت و نيم صبح بود که سياوش را در کودکستان گذاشتم و به اداره رفتم. رسيده يا نرسيده به اداره مرا تحت نظر داشتند. مستخدم اداره که يک مرد ريزنقش آذربايجاني بود به اتاقم آمد و گفت که دو نفر با شما کار دارند. معمولاً من در آن دوران اربابرجوع زيادي داشتم و بچههاي دانشگاه زياد پيش من ميآمدند و طبق معمول به مستخدم اداره که انسان بسيار خوب و مهرباني بود گفتم که آنها را راهنمايي کند تا بالا بيايند. او رفت و برگشت و به من گفت که آنها گفتهاند که من پايين بيايم. من کمي درنگ کردم و گفتم باشد ميآيم. پايين رفتم و ديدم دو جوان منتظرم هستند. سلام و عليک کرديم. خيلي محترمانه گفتند: «ما دو دقيقه با شما کار داريم». گفتم بفرماييد برويم بالا و در اتاق صحبت کنيم. گفتند: «نه ما در خدمت شما باشيم». فهميدم دنبالم آمدهاند؛ گفتم اجازه دهيد تا بروم از دوستانم خداحافظي کنم.
به اتاق کار دوستاني که در طبقهي همکف بود بازگشتم، اگر اشتباه نکنم محسن حسام و مجيد دانش آراسته هم آن زمان در کانون کار ميکردند. وسائلي را که در جيبم بود در اتاق کارم گذاشتم، غير از کليد خانه که در جيبم ماند. سوارشديم به چهارراه شاه رسيديم. هنگامي که سوار ماشين شدم، يک کلاشينکف و کلت ديدم. به شوخي گفتم «براي دستگيري سيدرشيد آمده بوديد؟ تلفن ميزديد، خودم ميآمدم». گفتند: «نه اين يک رسم است». گفتم: «بگذاريد يک سيگار بگيرم.» فکر ميکردم در مقصد با سوال و جوابي رهايم ميکنند. رفتم و دو بسته سيگار شيراز گرفتم و باز سوار ماشين شدم. وقتي نزديک بازداشتگاه رسيديم، يکي از آنها گفت: «استاد ببخشيد ما بايد روي صورت شما را بپوشانيم.» يک شالگردن داشتم روي سرم انداختند و چشمهايم را پوشاند. اولين بار بود کسي «استاد» خطابم ميکرد!
وقت پياده شدن از ماشين از زير شال ديدم، آرم ماشيني که مرا با آن منتقل کردند؛ نشان شرکت ملي نفت ايران است. يکي از آنها بازويم گرفت و گفت: «استاد او را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.» و رفتيم و من را به سرهنگ وزيري نامي که در شهرباني بود، تحويل دادند. خوب به خاطرم است که او قدي بلند و رنگ روي زردي داشت. او مرا تحويل گرفت برد پشت پرده گفت: «لباسهايت را عوض کن». لباس زندان پوشيدم و آمدم بيرون. شخصي - که بعداً فهميدم نامش آرش است - مقابل من آمد. کلتش را در مقابلم مثل کابويهاي آمريکايي ميچرخاند و مدام متلک ميگفت. او مرا از يک محوطهاي مربوط به شهرباني، ارتش يا ساختمان امنيت، گذراند. از حياط مدوري رد شديم. که بعدا فهميدم اسمش «کميته» است؛ کميته مشترک چه و چه... در مسير صداي درها، قفل و آهن ميآمد. مرا به طبقهاي در زير زمين بردند و در سلولي جا دادند. راهي باريک بود که انتهاي آن به ديواري ختم ميشد و در سمت راست هم که سلول بود. آنجا با مردي برخورد کردم که حدودا شصت سال سن داشت. يک لحظه آرام و قرار نداشت و مدام دعا ميکرد که امام موسي کاظم به فريادش برسد. پرسيدم «چرا ناراحت هستي؟» گفت: «من رعيتي در لرستان هستم و براي خان شيره انگور ميبردم؛ دم در خانه خان مرا گرفتند و به اينجا آوردند و نميدانم دليل آن چيست.»
شما وارد زندان شديد. در آنجا شما با آن مرد تنها بوديد يا افراد ديگري هم در سلول بودند؟
بله. من و آن مرد در زندان نشسته بوديم و مرد مدام از امام موسي کاظم ياد ميکرد و از او کمک ميخواست. نيم ساعت نگذشته بود که در باز شد و جواني چهار دستوپا وارد سلول شد. کف پايش را بسته بود. پايش عفونت کرده بود و نميتوانست روي پاهايش راه برود. ميگفت اين زخم کثيف هم خوب نميشود که ولم کنند برم پي زندگيم. خوب نميشوم! مشخص بود مسئولان زندان قبول کردهاند، او را رها کنند تا برود. بعد انقلاب کنار سينما تختجمشيد همان پسر جوان را ديدم و با هم کمي صحبت کرديم؛ پايش خوب شده بود. اما خيلي نگران بود. در مدت زمان کمي که در آن سلول بودم مرد قد کوتاهي آمد و در را باز کرد و گفت: «دولتآبادي تو هستي؟» گفتم: «بله». گفت: «باش تا صبح دولتت بدمد.» بعد در سلول را بست و رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود؛ کلافه شده بودم و همان موقع سربازي آمد و من را به اتاق بازجويي برد.
پس تقريبا از همان روز نخست بازجويي شروع شد. از اتفاقات بازجويي برايمان بگوييد.
بازجو رسولي بود که اسم کوچک خودش را داشت، ناصر. اسم مستعاري براي خودش انتخاب نکرده بود و فکر ميکرد خيلي کار قهرمانانه انجام ميدهد. الان هم اگر من اسماش را ميبرم، براي اين است که شنيدهام فوت کرده. مرا به آنجا بردند و نشستم. دو زن هم آنجا کنار هم نشسته بودند. بعدها فهميدم خواهر و مادر وحيد افراخته بودند. اين حرفها مربوط به زمان انشعاب در سازمان مجاهدين خلق است. بازجو «رسولي« با کابلي به پاي آنها ميزد و به من ميگفت: «ببين ما اينجا از پا پوتين درست ميکنيم.» پاي خانمها ورم کرده بود. روي يک مبل بزرگ نشسته بودند. همه اين مسائل بود. زمان گذشت تا بپرسم «چرا مرا گرفتيد؟» جواب خاصي نداد. گفتم: «چرا مرا توي انفرادي حبس کرديد؟» در اين فاصله آرش، بازجوي معروف ساواک وارد شد؛ اين دو با هم کار ميکردند. رسولي به يک سرباز گفت تا مرا به سلول شماره هشت ببرد. مرا به سلول هشت بردند. در آن سلول افرادي از طيف مذهبي و طرفدار آقاي خميني بودند. جواني به نام تقي از اهالي قم بود. سربازي با درجه ستواني بود به نام حسين که مثانهاش کوچک بود و حتماً بايد شب دو بار ادرار ميکرد. از سازمان مجاهدين هم مسعود رجوي و جواني به نام خوشدل آنجا بودند. سلول حدودا سي و پنج متر بود. در گوشهاي از سلول مرد لاغر کرمانشاهياي بود که مدام با ناله از خانوادهاش ياد ميکرد.
وقتي وارد سلول شديد، اولين حسي که به سراغتان آمد چه بود؟
در زندان آدم به سرعت برق همه زندگياش را چک ميکند و نگران ميشود که مبادا ناخودآگاه رفتاري داشته يا چيزي دست نيروهاي امنيتي افتاده که از نظرشان غيرعادي باشد و کار دست آدم بدهد. مثل نمايشنامهاي که نوشته بودم به اسم «درخت» که گم شده بالاخره!
آيا چيزي بود که شما را نگران کند که با دسترسي نيروهاي امنيتي وضعيتتان وخيمتر شود؟
من چيز غيرعادي در زندگيام نداشتم؛ فقط يک بار که شمال رفته بوديم نسخهاي از شاهنامه دستم بود و در زمان فراغت آن را ميخواندم. همسرم گفت به جايي برويم. ورقي افتاده بود کنار خيابان؛ آنرا برداشتم و لاي شاهنامه گذاشتم که صفحه را گم نکنم. آن ورق لاي شاهنامه، مرا نگران کرده بود؛ چراکه دست بر قضا يک سري اسامي روي آن نوشته شده بود. نميدانم شايد آن برگه براي يک بچه مدرسهاي بود که اسم رفقايش را روي آن نوشته بود. اين کاغذ مقوايي ذهن مرا درگير کرده بود و ميگفتم نکند اينها بروند و تکه کاغذ را پيدا کنند و بگويند اين اسامي چه کساني است؟ ميخواهم بگويم ذهن در زندان همه جا را رصد ميکند. منتظر شدم تا زمان ملاقات برسد. کميته مشترک ضد خرابکاري ساواک به هر کسي ملاقات نميداد؛ اما بالاخره دو سه هفتهاي گذشت و پدرم و همسرم به ملاقات من آمدند؛ من در گوش پدرم گفتم برو و لاي شاهنامه را نگاه کن! آنجا خيالم راحت شد و تقريبا آرام گرفتم.
بعد از چندين روز که در زندان بوديد به شما توضيح ندادند که جرمتان چيست؟
نه! فقط وقتي من پرسيدم براي چه مرا گرفتهايد، گفتند: «کتابهايي که تو نوشتي در خانهي تمام کساني که ما بازداشت کردهايم، پيدا شده است.» به تدريج به من گفته شد، زماني که بچهها را ميگيريم و ميآوريم همه آنها ميگويند چرا دولتآبادي راست راست ميگردد و کتابش در بازار است اما ما را به جرم مطالعه اين کتابها و داشتن چنين عقايدي زنداني ميکنيد. من هم در جواب آنها گفتم: «شما خودتان اجازه داديد؛ اداره فرهنگ و هنر شماست و شما اجازه داديد آثارم منتشر شود. من چه کار کنم؟ بگوييد جمعکنند و ديگر کتاب مرا نفروشند». ميگفتم: «به درويش گفتند معرکهات را جمع کن، دستش را روي دهانش گذاشت. به همين سادگي». ميگفتم: «چرا مرا نگه داشتهايد؟» هيچ چيز نميگفتند. البته به نظرم مرا در زندان نگهداشتند تا بهام فهمانده شود آنجا (زندان) کجاست و با بچههاي مردم چه ميکنند! البته اين حرف ذهنيت من است و آنها وقتي مطمئن شدند و مطمئن هم بودند که من هيچ ربطي به گرايشات خاص سياسي ندارم و تنها نويسنده هستم، نرم شدند و در نهايت در سلول نگهام داشتند.
در ايام دستگيري شما مشغول نگارش دو رمان «کليدر» و «پايينيها» بوديد. وقتي بازداشت شديد نگران وضعيت آن دو اثر نشديد؟
حسين برادرم ميدانست من دو اثر در دست نگارش دارم. يکي «کليدر» و ديگري «پايينيها» بود. راستش ابتدا نگران بودم؛ اما شنيدم حسين همان روز دويده و نوشتهها را برداشته برده تا ازشان مراقبت کند، ديگر خيالم راحت شد که حسين ترتيب کارها را ميدهد. همسرم در آن ايام در بيمارستان کار ميکرد، همسرم را پيدا کرده بود. به خانه ما رفته بودند و دو بسته از دستنوشتههايم را از خانه برداشته و آنها را به جايي امني برده بود. حسين فکر کرده بود يکي از آن دو بسته رمان «کليدر» و ديگري هم آن رمان ديگر «پايينيها» است. من به حسين اطمينان داشتم و ميدانستم که از آنها مراقبت ميکند، اما تا بفهمم حسين کارها را برده، نگران سرنوشت داستان «کليدر» بودم و ميترسيدم اين اثر از دست برود. در واقع کاري از دستم برنميآمد و در آن فاصله مدام نگران بودم که نکند مامورها زودتر به خانه برسند و «کليدر» را ضبط کنند. اين نگراني تا دو سه ماه همراهم بود. چندي بعد جايم را عوض کردند و از سلول هشت به سلول ديگري رفتم. آنجا به من گفتند که ديشب سعيد سلطانپور اينجا بوده است. در سال پنجاه و سه و پنجاه و چهار اوج بازداشتها بود و سلولها پر از زنداني شده بود. بيست روزي در آن سلول بودم. آن زمان سر زندانيها را ميتراشيدند، اما دو هفته سر مرا نتراشيدند. براي برخي از همسلوليها چنين تصوري پيش آمده بود که مرا به زودي آزاد ميکنند و همسلوليها به من هم ميگفتند، موهايت را نزدند ميخواهند تو را آزاد کنند. اما آزاد نشدم و بعد دو هفتهاي سر مرا نيز تراشيدند.
اين نگراني تمام شد؟
نه. هنوز وقت ملاقات با خانواده نرسيده بود. بعد از کميته به قصر زير دادگاه، بعد از دادگاه يک و دو نوبت و قطعي شدن زمان حبس، بردن به بند دائم و سپس اولين ملاقات.
باتوجه به تعداد زياد دستگيريها زندان به شما چگونه گذشت؟
نزديک دو ماه شد که در کميته زنداني بودم. داخل زندان تراکم زياد بود. آنقدر سلول شلوغ بود که بچهها با چرخاندن پيراهنشان در سلول هوا را به جريان ميانداختند. در زندان هر يک از دستگيرشدگان از منطقهاي از ايران بودند، مثلا يک نفر بلوچ بود که با هيچکس غير از من حرف نميزد؛ او فقط در سلول قدم ميزد و با سوت ملوديهاي بلوچي را مينواخت. تراکم خيلي زياد بود. بچهها نزديک در سلول جايي درست کرده بودند که ميشد من سرم را کنار در سلول بگذارم تا از هواي راهرو نفس بگيرم. در سلول افرادي هم بودند که به واسطه آنها بازجو از احوال زندانيان مطلع ميشد. در آن انبوه جمعيت مدام نفسم ميگرفت. در هر ديداري که با بازجو در جلسههاي بازجويي داشتم از اين دستگيري خود ميپرسيدم که: «آخر به چه اتهامي مرا گرفتهايد؟!» اما جوابي نميداد. در روز جابهجايي از کميته به زندان قصر بار ديگر هم از رسولي پرسيدم: «نگفتيد چرا مرا گرفتيد؟» دستي روي شانهام گذاشت و گفت «برو بالا و حبست را بکش. اين قضيه نه دست من است و نه دست تو.» در هفته دوم يا سوم بازداشتم، دو نفر از دفتر بازرسي شاهنشاهي آمده بودند و با من صحبت کردند؛ در آن ديدار من به بازداشتم اعتراض کردم و بعدا معلوم شد، اينها آمدند خبر بگيرند و به بالا ببرند و از بالا لابد حکم آزادي مرا بگيرند، اما عملا اين داستان بالا به شانزده ماه طول کشيد تا بفهمم بايد بمانم و دو سال حبس را بکشم. در همه مدت بازداشت نگران بودم چه ميشود قطع شدن کاري که مينوشتم «کليدر» و چنان روان پيش ميرفت؟ پس در ذهنم کار را داشتم، به آن فکر ميکردم و در ذهنم ادامه ميدادم.
شما در تمام دوران حبس در يک زندان بوديد يا جاي شما را عوض کردند؟ منظورم اين است که بالا زندان ديگري بود؟
من مدتي را در زندان و بازداشتگاه کميته مشترک ضدخرابکاري ساواک بودم و روزگاري هم در زندان قصر. حدود 8 – 9 ماه پايان را در اوين؛ بندي که گفته ميشد بند ويژه گذراندم. خوب يادم هست که با يک دستگاه ماشين ون از کميته به زندان قصر منتقل شدم. قسمت جلو ماشين خانمها بودند و در قسمت عقب هم من و چند مرد ديگر بوديم. دختري کوچک هم کنار من جا داده بودند، آنسوي پاراوان. او يک تسبيح درست شده از هسته خرما در دستش را به سمت من آورد. دستش آنقدر کوچک بود که به آن خيره شده بود و ميگفتم که اين دختر اينجا چکار ميکند؟ فکر ميکنم به زحمت چهارده سال داشت از بس کف دستش کوچک و ظريف بود. وقتي به زندان رسيديم، آنجا هم 48 ساعت در قرنطينه بودم. مسئول قرنطينه آقايي به سن و سال الان من و شهردار بند بود. اتاق تميزي به ما داد و يک زنداني جوان را مسئول خدمت ما قرار داد. بعد از مدتها لباسهايم را پس دادند و يکي از خرسنديهاي من هم دست يافتن به کتاب جيبياي در لباسم بود. کتاب جيبي از داستانهاي کهن فارسي بود. شب به بچهها گفتم: «حالا که کتاب دارم بياييد و بنشينيد تا يک داستان برايتان بخوانم.» آنها نيز نشستند و من قصه يوسف را از تاريخ طبري براي آنها خواندم. يک داستان بسيار زيبا که هر روز ميشود آن را خواند و لذت برد. به نظر من آن داستان يکي از شاهکارهاي ادبيات و داستان جهان است. وقتي که شروع به خواندن کردم و تمام شد فکر ميکنم، کچويي که با ما هم سلول بود، نسبت به اين داستان اعتراض کرد. او گفت: «شما بايد انقلابي بخوانيد و انقلابي بنويسيد.» گفتم دست بردار. من دارم ادبيات ميخوانم، چرا شما متوجه نيستيد، اين داستان يک شاهکار است.
ملاقاتهاي شما با خانواده چگونه انجام ميشد؟
در اولين ملاقات پدر عزيزم آمد. پدرم، مادر، همسر و پسرم سياوش را آورد. سياوش آن زمان کمتر از سه سال سن داشت و در تمام آن مدت به هم بازيهايش گفته بود، پدرم در کرمان است. شهري که يکي از اجراي من بود در نمايش. اولين ملاقات در هفته دوم بود در کميته که ميخواستند خانوادهام را مطمئن کنند که سالم هستم و شکنجه نشدهام. ملاقات بعدي در ماه دوم - سوم بازداشتم در زندان قصر بود.
در همان نخستين ملاقات سراغ دستنوشتهها و کتابهايتان را گرفتيد؟
بله، پدر عزيزم پشت ميلهها آمد. ملاقات در آن زمان به اين شکل بود که در دو طرف کوچهي ميلهها ميايستاديم و هر دو پشت ميله بوديم و چند پاسبان هم در کوچهي بين ميلهها قدم ميزدند. با يکي از پاسبانها که آذربايجاني بود و هنگام کشيک مخصوصا شليک کرده بود تا محل خدمتش را عوض کنند و عوض نکرده بودند رفيق شدم و او موقع صحبت با همسرم به گوشهاي ميرفت تا من راحت با او صحبت کنم. سروان مظلومي هم يک افسر شريف بود و روز ملاقات دوبار اجازهي ملاقات ميداد به همسرم و سياوش. از داستان دور نشويم و به حاشيه نرويم؛ برويم سراغ موضوع اصلي صحبتمان. پدرم آمد و گفت فرشها را فرستادم رفت. آنجا بود که فهميدم دستنوشتهها از آن قضيه جان سالم به در برده و آن لحظه را همچنان در خاطر دارم. برادر عزيزم، حسين بعد از اينکه فهميد به من ملاقات دادند و پيبرد که حالم خوب است و اذيت نشدم، ميرود نوشتهها را به شهرستان ميبرد، آنجا داخل چند بسته نايلون و پارچه ميگذارد تا آسيب نبيند و در يک پيت حلبي زير خاک پنهان ميکند و برميگردد سرکارش. هنوز دستنوشتههاي اوليه «کليدر» با آثاري از آبخوردگي و زنگزدگي را دارم.
ميدانم از بحث فاصله ميگيريم اما مسئولان تا به حال براي خريد اين نسخه به شما پيشنهادي ندادند؟
به آقايان در سازمان اسناد و کتابخانه ملي و چند جاي ديگر گفتم که اين دستنوشتهها را از من بخريد و در جايي مناسب از آنها مراقبت کنيد؛ چراکه جزء ميراث فرهنگي است، اما اعتنايي نکردند. شايد اين چيزها برايشان مهم نيست و به دردشان نميخورد.
در آن زمان نگارش داستان «پايينيها» تمام شده بود؟
بله، اما يادم هست که در انتهاي «پايينيها» نوشته بودم، «تمام! اين کتاب يک بار ديگر بايد بازنويسي شود و تا آن زمان هيچکس حق انتشار آن را ندارد.» تا مجلد اول «کليدر» هم پيش رفته بودم. از آنجا به بعد ذهنم روي کار «کليدر» بود در زندان. گذشت و شانزده ماه بعد آمدند، بردند کميته و گفتند هرچه به نظرت ميرسد بنويس من نوشتم و بعد از آن رسولي گفت: «خدمت اعليحضرت ميفرستيم...» اين هم بماند. آن «نظرت را بنويس» نزديک ميشد به چهارده – پانزده ماه پيش که گفتم از بازرسي شاهنشاه آمده بودند!
پس زمان آزادي رسيده بود و خيال شما راحت بود که کتابها نيز در جاي امني قرار دارد؟
اگر اشتباه نکنم، چندي بعد از آن نوشتن از قصر مرا به اوين بردند. گفتند وسايلت را جمع کن و بيا. يک سوم باقيمانده از دو سال را در اوين گذراندم. پايان دوسال با دو پنج روز تخفيف قانوني، لابد هفتم اسفند 55 بردند که مرخص کنند اما برگرداندند که يعني بايد بماني و به اصطلاح «بايد مليکشي کني.» «مليکشي» اصطلاحي رايج براي زندانيهايي بود که ميخواستند به بهانهاي آنها را در زندان نگه دارند، در حالي که مدت حبسشان تمام شده بود. به هر حال نظرشان برگشت و فردايش مرا آزاد کردند اما براي يک شب ديگر نگهام داشتند.
در آن دوره هم توابسازي بود؟
بله، داستان دارد. به من گفتند که برگردم براي مليکشي من برگشتم اتاق بقچهام را گذاشتم زمين و به آن بچهها گفتم: «از اين به بعد شش ماه، شش ماه حبس ميکشم.» فردا دوباره به من گفتند بيا. رفتم، بقچه را برداشتم و رفتم و مرا دادند دست تهراني که برساندم منزل پدر آذر که او با سياوش آنجا زندگي ميکرد و آن روز مادر عزيز و رنجکشيده من هم خوشبختانه آنجا بود.
داستان روز آزادي از اوين را برايمان تعريف کنيد.
در روز آزادي آقاي تهراني، از نيروهاي ساواک در زندان اوين من را تحويل گرفت تا به خانه برساند. تهراني ميگفت: «صبح که از خانه بيرون ميآيم بچههايم خواب هستند و شب هم که از سر کار برميگردم باز بچههايم خواب هستند. من بچههايم را در بيداري نميبينم.» کمي صحبت کرديم تا اينکه گفت فلاني من اهل بخيه هستم. يعني ميخواست بگويد که او هم اهل قلم و کتاب است و ميخواهد بداند چه چيزهايي نوشتهام که منتشر نشده؟ طبعا راستش را به او نميگفتم! در زندان اتفاقهاي عجيب زيادي رخ ميداد و با اينکه حبس بوديم اما از خبرها مطلع ميشديم و در زندان از خيلي چيزها باخبر ميشديم. يادم ميآيد پيش از اينکه خانمام در يکي از ملاقاتها بيايد پشت ميلهها و بگويد، خانه را دزد زده است، بچههاي زندان گفته بودند، ديشب خانهات را خالي کردهاند. آن هم ماجراي جالبي داشت. در آن روزها تنها دلخوشيام اين بود که آثارم در امان مانده است.
در زمان دزدي کسي داخل خانه بوده است؟
بعد از زنداني شدنم عملا کسي در خانه زندگي نميکرد و همسر و فرزندم به خواست من و ناچار به خانه مادرخانمام رفته بودند و مامورها هم آنجا را براي خودشان «خانه امن» کرده بودند. پيش از بازداشت وقتي ماشين را در کنار خانه ميديدم و مطمئن شده بودم که تحتتعقيبم به زنم گفته بودم: «مرا خواهند برد و اگر بازداشت شدم در اين جا نمانيد. سياوش را بردار و به خانه مادرت برو.»
در دوران براي بازجويي شما را به منزل نبرده بودند تا با شما منزل را بگردند؟
يک بار از کميته مرا برداشتند و گفتند برويم و خانهات را ببينيم. آمدند گشتند و کتاب ژان پل سارتر را برداشتند و گفتند: «اين چيست؟» و کمي ديگر گشتند و يک سنگ روي لبه کتابخانهام پيدا کردند. گفتند: «اين ديگر چيست؟» گفتم: «اين سنگ آهن است که از معادن جنوب آوردهام با آهن 65%»؛ سر جايش گذاشتند. در همين هنگام من رفتم تا آب بخورم که گفتند: «نه بايست». فکرکردند ممکن است آب سمي باشد و من گفتم: «اين حرفها را ول کنيد آقا ... بگذاريد کمي آب بخورم». آب خوردم و برگشتيم.
بعد از آزادي نخست به کجا رفتيد؟
وقتي از زندان برگشتم به خانه پدرزنم رفتم؛ آذر (همسرم) و بچهام و مادرم در آنجا بودند. بعد از آنجا پيش پدرم رفتيم.
سرنوشت رمان «پايينيها» چه شد؟ توضيحي نداديد.
بعد از چند روز از آزادي، حسين برادرم آثارم را برايم آورد. دو بسته را باز کردم و ديدم دستنوشته رمان «پايينيها» نيست. پرسيدم: «پس رمان «پايينيها» کجاست؟!» حسين رنگش مثل گچ سفيد شد و گفت: «پايينيها کدام است؟ من همين دو بسته را ديدم و برداشتم پنهان کردم.» گفتم: «اينها دستنوشتههاي «کليدر» است و رمان ديگري هم به نام «پايينيها» آنجا بوده است.» گفتم: «برادر من آن يکي رمان جدا بود و يک حجمي داشت در حدود چهارصد - پانصد صفحه آچهار.» او گفت که ميدانسته مشغول نوشتن دو رمان هستم و آن دو بسته را برداشته و از خانه زده بيرون. فکر کرده بود هر بسته يک کار است. ديگر نيافتمش و معلوم نشد که دستنوشتههاي آن رمان چه شد؟ در مسير بازگشت به خانه تهراني که مامور شده بود مرا سالم برساند، ميپرسيد «چه داري؟ دولتآبادي، من هم اهل بخيهام، بگو نوشتههاي چاپ نشده چه داري؟» ميگفتم: «هرچه نوشتم همينهايي است که چاپ شده است.» در واقع نگران بودم که آنها پي ببرند من آثار منتشر نشدهاي دارم. گاه ذهنم ميرفت به اين سمت که نکند از طرف دوستي متوجه اين موضوع شده باشند؛ چراکه يک نمايشنامه تک پردهاي «درخت» را هم داشتم که درباره اعدامهاي چيتگر نوشته و منتشر نکرده بودم. شبي حسن به خانهام آمد، نمايشنامه را امانت گرفت تا بخواند و برگرداند، اما آن را برنگرداند. بههرحال «پايينيها» از بين رفت و نمايشنامهي تکپردهاي «درخت» هم! پيش از آن يک داستان گم شد که ديگر اسمش يادم نيست؛ همچنان بخش مهمي از «کليدر» که به دست دوست هنرمندم مهدي فتحي داده بودم کپي بگيرد برايم که گم شد، اما دوباره آن بخش را نوشتم.
بعدها دنبالش نرفتيد؟
در آن ايامي که انقلاب شده بود يکي گفت: «بيا برويم پروندهات هرچه هست را برداريم.» گفتم: «من چيزي ندارم. فقط يک نامه به فرح پهلوي نوشته بودم که ديگر اهميتي ندارد و در هر حال من تمام مدت حبسام را بلکه بيشتر تحمل کردم.» بعيد نيست رمان «پايينيها» دست ساواکيها مانده باشد و لابد الان هم بايد در اسناد دستگاههاي امنيتي باشد! ديگر خدا ميداند که آن را نگه داشتهاند يا نه!
موضوع رمان «پايينيها» چه بود؟
«پايينيها» داستان کارگري و زندگي پايين شهري بود. داستان آن به قول علما درباره اقشار پاييني جامعه بود و انصافا هم داستان جذابي بود. کارگران و مردم و قشر فقير در آن بودند و الان ديگر چيز خاصي از آن در خاطرم نيست؛ يکي دو دفتر چرکنويس شايد مانده باشد ازش اما ميدانم که در امور کار و زندگي طبقههاي پايين جامعه بود. شايد ماموران در آن سالها «پايينيها»ي جامانده در خانه را پيدا کرده و خواندهاند و به خاطر آن بود که يک سال اضافه حبس کشيدم. گاهي فکر ميکنم وقتي آن را خواندند، احتمالاً گفتهاند حبس او را افزايش دهيد چون دادگاه اول يک سال حبس بريد، دادگاه دوم افزوده شد به دوسال.
پس ابتدا به يک سال حبس محکوم شده بوديد و بعداً به دو سال افزايش پيدا کرده است؟
بله. داستان دادگاه من مثل دادگاه پاول در کتاب «مادر» گورکي ترتيب داده شده بود. من ديگر بعد از تجديدنظر فکر کردم بايد در دادگاه سخنراني کنم و در آن زمان کتابي از حسن پيرنيا دست من افتاده بود که در مورد ايران باستان بود. در قسمتي از اين کتاب به داستاني برميخوريم که يکي از پادشاهان حکم ميکند و ميگويد اين شخص اگر گناهکار است، بايد ثابت شود و اگر گناهکار نيست بايد بخشوده شود و همه کساني که در آنجا بودند شروع به استناد ميکنند. من اين داستان را خوانده بودم و با چنين فکري در دادگاه شروع به سخنراني کوبنده کردم و سخنراني اين چنين شروع شد: «ما شاهاني داشتيم ، چنين و چنان و … » پنج صفحه با خط خوانا و درشت نوشته بودم که تپق نزنم؛ سرم را که بلند کردم تا عکسالعملها را ببينم، در کمال نااميدي ديدم که دو تا از آقايان نظاميهاي سالخورده خوابيدهاند و يکي از آنها مثل داستان پاول در حال نقاشي است. دو برگ را نيمهکاره گذاشتم و به صفحه و پاراگراف آخر رسيدم. «در نتيجه من انتظار دارم با من باعدالت و عدل و انصاف برخورد شود و … » يکدفعه وکيل گفت: «اين حرفها چيست که ميزني؟» گفتم: «از خودم دفاع ميکنم.» آنها اصلا به صحبتهاي من گوش ندادند. وکيل تسخيري هم به دادم نرسيد. وکيل تسخيري ميدانيد در دادگاه چه نقشي داشت؟ او ميآمد و ميگفت: «اين بيشرفها گناهکار و آدمهاي بيپدر مادري هستند که شما بايد به آنها رحم کنيد.» وقتي اين حرفها را شنيدم عصبي شدم و گفتم: «آقا اين حرفها چيست؟» ديدم که دو نفر خواب هستند و يکي ديگر نقاشي ميکند، از انصاف و عدل گفتم و تمام شد! رأي را اعلام کردند دو سال براي من حبس بريدند، به زندان برگشتم. در زندان نيز کاري غير از فکر کردن به داستانهايم نداشتم و آنها را در ذهنام دنبال ميکردم و البته به فکر فراهم آوردن واژگان شفاهي پراکنده در سراسر کشور هم افتاده بودم با توجه به سلطهي برنامههاي تلويزيون که ميرفت زبان فارسي را به راستي فروبکشد، چنانکه هماکنون.
يعني حبس شما در زندان با همين تخيل کردنها گذاشت؟
من در زندان به آثار در دست نگارشم فکر ميکردم و يک طرحي داشتم که اين طرح روي زمين ماند. آن ايده، طرح جمع آوري واژگان فارسي محاوره در سراسر ايران بود و خيلي هم مقدور بود. در زندان به دليل اينکه از مناطق مختلف ايران، آدمهايي بودند و در سراسر کشور سپاه دانش و ترويج و دين و ... فرستاده شده بودند بهعنوان سرباز خدمت، پس اين امکان فراهم بود و فکر ميکردم هر کدام از سپاهيان در هر منطقه اگر 50 کلمه محاوره ويژه منطقه خودشان را يادداشت کنند و بفرستند مرکزي که به همين کار ميتوانست اختصاص يابد، انبوهي از واژهها جمع ميشود. واژههايي که عموما در بيان محاوره فارسي در مناطق مختلف ايران استفاده ميشد اما در آثار مکتوب از آنها استفاده نميَشد. طرح را داشتم، اما وقتي بيرون آمدم همهجا تقولق بود و گفته شد اين حرفها چيست بايد انقلاب کنيم و ديگر اين طرح نيز به فراموشي سپرده شد.
وقتي در زندان بوديد مخارج زندگي چگونه تامين ميشد؟ آيا دوستان و همکاران به فکر بودند؟
خوشبختانه در آن زمان همسرم کار ميکرد. همچنين بابت دو ماه بازي تئاتر و هشت ماه تمرين، کارگردان پولي را در خانه ما فرستاده بود که البته زنم قبول نکرده بود؛ آمد و از من پرسيد که قبول کنم؟ گفتم اگر احتياج نداري قبول نکن براي اينکه آن پول آن قدر ناچيز بود در مقابل 9 ماه تمرين و اجراء که بيشتر توهينآميز مينمود تا اينکه کمک حالمان باشد! همسرم کار ميکرد و پدر و مادر و برادرم در کنار آنها بودند و به اين شکل روزها را ميگذراندند. روزگار گذشت اما در همين دوره خوشغيرتهايي بودند که کتاب «تنگنا»ي مرا برداشتند و تبديل به فيلم «انقلابي!؟» کردند و کسب شهرت فرمودند!! کاش اين افراد دست کم سري به پدر من ميزدند و حال او را که مريض هم شده بود ميپرسيدند. اي بابا ولش کن آقا.
منظور شما مسعود کيميايي است؟
دقيقا!
در سالهاي زندان کسي براي آزادي شما به عنوان يک شخصيت شناخته شده اقدامي نکرد؟
نه! تنها کسي که ميتوانست کمک کند، فرح پهلوي بود؛ اما بايد در نظر داشته باشيم که در آن زمان، سازمان امنيت دشمن شماره يک فرح بود و او نميتوانست پادرمياني کند. اتفاقاً ميخواهم در اينجا بگويم يکي از کساني که سلطنتطلبها بايستي خودشان را از او جدا بدانند فرح پهلوي است؛ چراکه او هيچ شباهتي به آنها ندارد. به نظر من فقط او ميتوانست پادرمياني کند و من نيز نامهاي به او نوشتم؛ چراکه در همان روزها او در مشهد به نمايشنامه «سفر» من جايزه جشنواره توس را داده بود.
در نامه چه نوشته بوديد؟
در نامه نوشته بودم که من کارمند کانون پرورش فکري، زيرمجموعهي اُمنايي شما هستم و عضو هيچ حزبي نيستم. مرا دستگير کردهاند و در زندان هستم و در حالي دارم زنداني ميکشم که شما به يکي از آثار من جايزه جشنواره توس را دادهايد.
نامه به دستشان رسيده بود؟
نميدانم. احتمالاً نه. ولي گفتم از طرف بازرسي شاهنشاهي آمدند و با من صحبت کردند. از آن تاريخ نزديک دو ماه در کميته و چهارده ماه هم در زندان بودم که مرا صدا زدند و آقاي رسولي گفت «بنويس.» گفتم: «چه بنويسم؟» گفت: «هرچه ميخواهي بنويس.» گفتم سوالي وجود ندارد. گفت «بنويس.» گفت «هر چه در مورد مملکت به نظرت ميآيد بنويس.» يک جمله که يادم هست، نوشتم: «اينجا زندان نيست ديوانهخانه است. چون تعدادي از بچهها جنون گرفته بودند و …» رسولي خواند. گفت: «چرا به اعليحضرت کرنش نکردي؟» گفتم: «در جايي نوشتم اعليحضرت خوب است توجه کنند اسم اينجا ندامتگاه است ولي عملاً شکنجهگاه و ديوانهخانه است.» گفت: «ميداني اين نامه کجا ميرود؟» گفتم: «براي پرويز ثابتي، رئيس ساواک؟» گفت: «نه». تمام رؤسا را گفتم تا به نخستوزير رسيدم . يک فحشي به نخستوزير داد و چون من کارمند فرح بودم گفتم: «خدمت شهربانو ميرود؟» يک فحش غليظتر به شهربانو داد. گفت: «اين نامه پيش خود اعليحضرت ميرود.» گفتم: «اي داد بيداد؛ چهارده ماه از روزي که من اعتراض کردم در حضور آن دو نفر گذشته است.» به حساب خودم اگر نامه با همين ريتم پيش ميرفت و قرار بود به نتيجه برسد، تقريبا نزديک ميشد به زماني که اعليحضرت در مصر گرفتار مرگ و ميرش بود، يعني شانزدهماه ديگر طول ميکشيد؛ آره آقا! ماجرا به اين صورت بود.
اين آزادي شما بيتأثير از فشار آمريکا براي بازي سياسي در دولت پهلوي نبود؟
در آن دوران زندان من تمام شده بود يا تأثيرگذار بود يا نبود. از طرف حقوق بشر آمدند و به من گفتند: «رفقاي شما در غرب ميگويند شما نويسنده مارکسيست هستيد.» من در جواب گفتم: «اين صحبت شما سه اشکال دارد. يک، من اصلاً به غرب نرفتهام تا آنجا آشنايي داشته باشم چه رسد به رفيق! دو، مارکسيسم در اين کشور ممنوع است. آثار آن هم وجود ندارد. سه، من عضو هيچ حزبي نيستم که احيانا در کلاسهاي آن مثلا شرکت کرده باشم. پس حرف شما از ريشه غلط است.» گفتند: «شما شکنجه شدهايد؟» گفتم: «من شکنجه نشدهام، از کساني بپرسيدکه شکنجه شدهاند.» که کم نبودند.
در داخل زندان با شما چطور برخورد ميکردند؟
خيلي تلخ و سخت بود اما زياد اذيتم نکردند. در تمام آن دوران تنها يک بار و آن هم گروهباني تلنگري به سر من زد؛ اما صداي شکنجه ديگران تا مدتها در گوشم بود. مثلاً از شش شب تا شش صبح روز اول سال 1354 وحيد افراخته را شکنجه ميدادند و من در سلول کنار هشت بودم يا خاطرم هست صبحاش مرا براي بازجويي بردند. در راه ديدم نعش يک نفر در راهرو افتاده است و يک پتو روي آن انداخته بودند. اين صحنهها تلخ بود. از ساعت هشت و نيم مرا به اتاق بازجويي بردند، آقاي حسينزاده پشت ميز ايستاد، از نيما تا نصرت رحماني به همه فحش داد. پشت سر من يک جواني را شکنجه ميدادند، چهره او هرگز يادم نميرود. او در سلول ما بود. در آن زمان يک اتاق جدا در شهر گرفته بود تا کارهاي انقلابي کند. با حروف ابجد يک صفحه نوشته بود که ساواک فکر ميکرد رمز است و ميزدند که مثلا رمز را باز کند. ميگفت پدرم رئيس کتابخانه است. از ساعت هشت و نيم تا نزديک ساعت يک شلاق به کف پاهاي او ميزدند و من هم در آنجا نشسته بودم و آقاي حسينزاده به همه نويسندگان مدرن و شعراي مدرن فحش ميداد و به من ميگفت: «چرا در مورد شهرياران گمنام چيزي نمينويسيد؟» دقيقاً کنار من، پشت سرم آن جوان را ميزدند. به نظرم در آن دوران بيش از من به خانوادهام سخت ميگذشت و من نيز نگران آنها بودم. بهخاطر دارم، کتک خوردن سياوش را. بچه در آن زمان سه سال بيشتر نداشت و مشغول بازي بود که جلوي چشمانم، افسري به نام ژيانپناه، او را گرفت و سيلي زد بهاش. آن افسر به گمانم يک موجود رواني بود.
چرا چنين کاري کرد؟
خانوادهام براي ملاقات با من آمده بودند. خانمم پشت ميلهها بود، سياوش بچه بود و به اين طرف و آنطرف ميپريد که ژيانپناه او را گرفت و توي گوشش زد. در واقع بايد بگويم با من کاري نداشتند اما برخي وقتها خانوادهام را اذيت ميکردند. مثلاً در زمان حبس در زندان اوين، به پدر هفتاد و پنج ساله و مادر ناتوانم گفته بودند، ساعت چهار صبح براي ملاقات بياييد. پدر و مادرم نيز از ساعت چهار صبح از نظام آباد شمالي راهافتاده بودند به سمت اوين و تا ساعت چهار بعدازظهر ماندند تا مرا ببينند. يا اينکه برادر همسرم را که نوجوان بود چند ساعتي بازداشت کرده بودند تا به او بگويند ما دولتآبادي را آزاد نخواهيم کرد، به خواهرت بگو فکر زندگي ديگري باشد. از اين قبيل رفتارها در خانه من که کليدش را داشتند و هرگاه همسرم با مادرم رفته بود ديده بود وسايلي را برده يا اشيايي را جابهجا کردهاند و ... بازي عصبي، چه ميدانم.
بعد از تجربه زندان، برخلاف بسياري از روشنفکران، درگير فعاليتهاي سياسي نشديد؟
نه. من هيچوقت سياسي نبودم. من نويسنده بودم و هستم و در زندان هم مدام در ذهنم مينوشتم. مثلاً در زندان فيلمنامه «هجرت سليمان» را بارها در ذهنم مرور کردم و آن را از بر شدم. داستان «جاي خالي سلوچ» را در روزگار زندان نوشتم و روزها به آن فکر ميکردم. همچنين در زندان مدام به ادامه رمان «کليدر» فکر ميکردم و درباره رويدادهاي آن رمان تخيل ميکردم. همچنين به زبان فارسي و گردآوردن واژگان.
بعد از آزادي به تئاتر برنگشتيد؟
نه. در زندان به طور جدي تصميم گرفتم تئاتر را کنار بگذارم پيش از آن هم نظرم همين بود که بازي در نمايش «در اعماق» آخرين کار تئاتريام باشد، چنانچه «شبهاي سپيد» نخستين کارم بود و طبعاً باتوجه به فقدان علاقهام به کار سياسي، تنها به نويسندگي پرداختم.
روزگار بعد از زندان به محمود دولتآبادي چطور گذشت؟
شروع به کار کردم؛ رفتم و در دانشگاه آزاد مشغول شدم. کارم را به صورت منظم ادامه ميدادم و در مورد مسائل زمانه سخنرانيهاي من موجود است. من در آن سالها در مورد مسائل اجتماعي و بيشتر معطوف به آن مهمّ وحدت ملي، حفظ اقوام و انسجام ملي صحبت کردم که مدارک آن امروز موجود است. در اين باره مقالاتي نيز نوشتهام و اولين کسي بودم که به اين رابطه پرداختم در آن آشفتگيها!
بهعنوان آخرين سوال. در سالهاي بعد از انقلاب در پي انتقام از کسي بر نيامديد؟ همانهايي که سالها عذابتان دادند؟
ابداً. در سالهاي زندان افسري در زير هشت کشيک ميايستاد که آدم بسيار نجيبي بود؛ جوان بود. بهزاد فراهاني مرا ديد و گفت که او را گرفتهاند و گفت که «از شما اسم برده است. شما ميآيي به نفع او شهادت بدهي؟»؛ گفتم: «با کمال ميل اين کار را ميکنم.» نه! من اصلاً اهل کينه و کينهکشي نبودهام و نيستم. اما آن پاسبان مهربان و نجيب آذري و سروان مظلومي، آن افسر شريف را هنوز در حافظه دارم و به نيکي از ايشان ياد ميکنم.
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار