آخرين خبر/ گاهي سرنوشت مثل طوفان شني است
که مدام تغيير سمت ميدهد.
تو جهتت را تغيير ميدهي،
اما طوفان دنبالت ميکند.
تو باز ميگردي،
اما طوفان با تو ميزان ميشود.
اين بازي مدام تکرار ميشود، مثل رقص شومي با مرگ پيش از سپيدهدم. چرا؟
چون اين طوفان چيزي نيست که دورادور بدمد، چيزي که به تو مربوط نباشد. اين طوفان خود توست.
چيزي است در درون تو...
بنابراين تنها کاري که ميتواني بکني
تن در دادن به آن است،
يک راست قدم گذاشتن درون طوفان،
بستن چشمان و گذاشتن چيزي در گوشها که شن تويش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن.
در آن نه ماهي هست،
نه خورشيدي، نه سمتي،
و نه مفهوم زمان...
و طوفان که فرونشست، يادت نميآيد چي به سرت آمد و چه طور زنده ماندهاي!
در حقيقت حتي مطمئن نخواهي شد
که طوفان واقعا به سر رسيده.
اما يک چيز مشخص است...
«ازطوفان که درآمدي، ديگر همان آدمي نخواهي بود که به طوفان پانهاده بودي».
معني اين طوفان همين است...!
کتاب کافکا در کرانه
هاروکي موراکامي
بازار