آخرين خبر/ تمام عمر دستت صرف شادي شد
دستهاي تو مهربان بودند يکي بيشتر از ديگري
و چهرهات مثل وقتي که گلداني را آب ميدهند زيبا بود
مرگ با چهرهات چکار کرده
با سينهات که جاي بازي من بود
ديده ميشدي چون ماه کوچه و بازار
ديده ميشدي چون شاخهاي که از آب بيرون ميزند
در تو انگار چيزي بود که برق ميزد
ميدانستم، ميدانستم اين بهار که بيايد تو را چشم خواهند زد
پدرم براي تو چه بگويم
بگويم زخمم آنقدر عميق شده که ميتوان در آن درختي کاشت؟
بگويم غمينگم و مرگ کاري نميکند
دستت را بر شانهام بگذار و مرگ را متوقف کن
دارم ميروم، دارم نامم را از دهان دنيا خالي ميکنم.
"غلامرضا بروسان"
بازار