نماد آخرین خبر

بخشی از کتاب/ داستان دستمال‌سرخ‌ها چه بود؟

منبع
خراسان
بروزرسانی
بخشی از کتاب/ داستان دستمال‌سرخ‌ها چه بود؟
خراسان/ شهيد مرادي کمي قبل از جنگ نامزد مي‌کند و سه، چهار ماه بعد از شروع جنگ هم به شهادت مي‌رسد. ايشان در آخرين نامه‌اي که به خانواده نوشته بود، از مادر مي‌خواهد مقدمات مراسم عروسي‌اش را مهيا کند. مادر هم وسايل پخت شام عروسي را تهيه و حتي با يکي از همسايه‌ها صحبت مي‌کند تا خانه‌اش را براي برگزاري جشن ازدواج در اختيار آنها بگذارند، اما در همين حين خبر شهادت محمدرضا را مي‌شنود. ناخواسته همه وسايلي که براي مراسم ازدواج پسرش تهيه کرده بود صرف مراسم شهادت محمدرضا مي‌شود. اين کتاب نوشته فاطمه دانشورجليل است که به روايت خاطرات صغري ذوالفقاري، مادر شهيد مرادي پرداخته است. نويسنده کتاب در مورد سخت‌ترين قسمت نوشتن خاطرات مادر اين شهيد مي‌گويد: «مادر شهيد روايت مي‌کرد وقتي جنگ شروع مي‌شود، محمدرضا نسبت به نامزدش کم‌توجهي مي‌کرد. مادر و مرحوم پدرش از او مي‌خواهند که بيشتر به «زهره» نامزدش توجه کند، اما محمدرضا مي‌گويد، چون احساس مي‌کند زياد در اين دنيا نمي‌ماند، نمي‌خواهد زهره به او وابسته شود. شهيد مرادي فقط يک بار زهره را با خود به بهشت‌زهرا مي‌برد و به او خبر مي‌دهد که در آينده نزديک بايد او را در چنين جايي و ميان مزار دوستان شهيدش ملاقات کند. در بخش ديگر نيز مادر شهيد روايت مي‌کند به دلش برات شده بود محمدرضا شهيد شده است. يک شب در عالم خواب مي‌بيند که پسرش به همراه فرمانده‌اش شهيد اصغر وصالي با لباس‌هاي يکدست سفيد پشت ميز سفيدي نشسته‌اند. اصغر وصالي خطاب به مادر شهيد مي‌گويد: حاج‌خانم تازه دو روز است که دلم آرام گرفته است. مادر شهيد بعد از بيداري يقين مي‌کند که فرزندش به شهادت رسيده است. همان روز هم پيکر محمدرضا را براي تشييع تحويل خانواده‌اش مي‌دهند. در اين کتاب درباره داستان دستمال‌سرخ‌ها مي‌خوانيم: «بعد از پيروزي انقلاب، امام خميني فرمان تشکيل سپاه را دادند. محمدرضا تا فرمان امام را شنيد وارد سپاه شد. تازه انقلاب به پيروزي رسيده بود که ضدانقلاب‌ها در کردستان شروع به خرابکاري کردند. نيمه اول سال 1358بود. محمدرضا و دوستانش دائم در کردستان بودند. در مريوان، سردشت و پاوه علنا جنگ بود. دموکرات‌ها، کومله‌ها، سلطنت‌طلب‌ها و تمام گروه‌هايي که ضدانقلاب اسلامي بودند، شروع کردند به خرابکاري. دشمنان هيچ وقت نگذاشتند که اين انقلاب نوپا جاني تازه بگيرد. محمدرضا خيلي کم به خانه مي‌آمد. وقتي به کردستان رفت، با اصغر وصالي و ديگر اعضاي دستمال‌سرخ‌ها دوست شد. آنها اولين نفراتي بودند که به خاطر کومله‌ها به کردستان رفته بودند و جزء نيروهاي رزمي سپاه بودند. محمدرضا برايمان تعريف کرد که در کرمانشاه وارد اردوگاهي شدند و از انبار آنجا صندوقي پيدا کردند که در آن دستمال گردن پيشاهنگي بود، سرخ‌رنگ به رنگ خون. دستمال‌هاي پيشاهنگي را همگي به گردن‌شان بستند. بعد از آن گروهي که با فرماندهي اصغر وصالي به کردستان رفته بودند، دور گردن‌شان دستمال سه‌گوش سرخ مي‌بستند و اسم‌شان به «دستمال سرخ‌ها» معروف شد. زماني که عمليات داشتند، اين دستمال‌ها را به پيشاني خودشان گره مي‌بستند و در زمان‌هاي ديگر دور گردن‌شان گره مي‌زدند. محمدرضا برايمان گفته بود که اين دستمال سرخ نشانه عهدي است که ما با همرزمان‌مان بستيم؛ يعني تا آخرين قطره خون‌مان راهشان را ادامه مي‌دهيم. حلواي عروسي فاطمه دانشور جليل ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد