بخشی از کتاب/ شبی که احساس ناامنی کردم
آخرين خبر
بروزرسانی
آخرين خبر/ ما در محله ي ناامني زندگي ميکرديم. يک شب که مجبور بودم براي رسيدن به اتومبيلم از کوچه پشت خانه عبور کنم، از شوهرم خواستم تا از پنجره طبقه دوم مواظب باشد، تا برايم اتفاقي رخ ندهد.
به دور از امنيت خانه و در دل تاريکي شب، احساس ترس بر من مستولي شد. برگشتم و شوهرم را پشت پنجره ديدم.
او از پشت پنجره مرا نگاه مي کرد، او آنجا بود و بلافاصله ترسم ناپديد شد و احساس امنيت و آرامش کردم.
بعد به اين فکر افتادم که اعتقاد به خدا، همان احساس آرامش و امنيتي را که به آن احتياج دارم به من مي دهد.
با علم به اين موضوع که او هميشه حاضر و ناظر بر اعمال ماست، کوشيدم تا به اين منبع امنيت بيشتر تکيه کنم.
وابستگي متقابل
ملودي بيتي