نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

تکه‌هایی از یک روز در خانه‌ی وولف‌ها؛ به‌مناسبت زادروز «ویرجینیا وولف»

منبع
بروزرسانی
تکه‌هایی از یک روز در خانه‌ی وولف‌ها؛ به‌مناسبت زادروز «ویرجینیا وولف»
خوابگرد/ در ساسکس شرقي انگليس، خانه‌اي کهنسال و دلپذير از اوايل بهار تا اوايل پاييز پذيراي دوستداران ويرجينيا وولف است. بازديدکننده‌ها از گوشه و کنار دنيا مي‌آيند؛ از شهرهاي دور آمريکا، استراليا، ژاپن، فرانسه. ممکن است نه زبان مادري‌شان يکي باشد و نه سرووضع‌شان شبيه هم، اما اغلب چند وجه اشتراک دارند: رمان‌ها، نامه‌ها و يادداشت‌هاي روزانه‌ي او را خوانده‌اند؛ از احساسي که به اين خانه و محيط اطرافش داشته به‌خوبي آگاه‌اند؛ شوهر، فک و فاميل و دوست و آشناي وولف را مي‌شناسند و گويي پيش از آمدن به اين خانه سال‌ها در آن زندگي کرده‌اند. داوطلب‌ها، منجيان فرهنگ خانه‌ي وولف‌ها که در همسايگي يک کليسا و يک دبستان در روستاي رادمل واقع شده، مانکس‌هاوس نام دارد و نخست منزل ييلاقي و تابستاني وولف و همسرش لئونارد بوده است. بعدها با تشديد جنگ جهاني دوم و افزايش خطر زندگي در پايتخت، سکونت‌گاه دائمي آن‌ها شده است. متولي کنوني اين خانه که مهماناني چون تي.اس.اليوت و اي.ام.فورستر به خود ديده، بنياد خيريه‌اي است به نام «نشنال تراست». اين بنياد غيردولتي متولي بسياري از بناهاي تاريخي و ساختمان‌هايي است که ميراث فرهنگي بريتانيا (به جز اسکاتلند) محسوب مي‌شوند. نشنال تراست نزديک به شش هزار کارمند دارد. اما پشتوانه‌ي اصلي آن و چيزي که حياتش را از ۱۸۹۵ تا به امروز ميسر کرده، همکاري مستمر ۶۲ هزار داوطلب است؛ کساني که بي‌چشمداشت، وقت، نيرو، دانش و مهارت‌هاي خود را براي پاسداري از ميراث فرهنگي اين سرزمين‌ به کار مي‌گيرند. در مانکس هاوس هم چند خانم مؤدب و باحوصله که راجع‌به تاريخچه‌ي خانه، ساکنان سرشناس پيشين و اشياي به‌جامانده در آن توضيح مي دهند، همگي داوطلب‌ هستند.
در صف منتظران به موقع رسيديم تا از وقت خوب استفاده کنيم. اما درهاي خانه بسته بود با يادداشتي پوزش‌خواهانه که از بازديدکنندگان مي‌خواست يک ساعت و نيم بعد مراجعه کنند. ويلان شديم پشت در خانه‌ي وولف‌ها. ما و هفت هشت نفر ديگر که همگي مثل ما غيرانگليسي بودند. يکي ديگر از منتظران مردي کوتاه‌قد بود با سر و وضعي ژوليده اما تميز. يک کوله‌پشتي حجيم روي شانه‌هايش سوار بود. مرد با ديدن ما لبخند زد. سرِ صحبت باز شد. گردشگري آمريکايي بود. نوازنده‌ي موسيقي – نپرسيدم چه سازي – از سير تا پياز يادداشت‌هاي روزانه‌ي وولف را خوانده بود و جملات او را در مورد کليسا و مدرسه‌اي که در همسايگي نويسنده بود با لذت بازگفت. حرف که به سال خودکشي وولف کشيد، گفت ۱۹۴۳. بي‌هوا پريدم وسط حرفش و گفتم ۱۹۴۱. لبخندزنان گفت گمان نمي‌کند درست بگويم. چند جمله مي‌گفت و سکوت مي‌کرد تا مرا به حرف زدن دعوت کند. اما پي‌گير نبودم. اگر فکر مي‌کرد که وولف در ۱۹۴۳ خودکشي کرده، به خودش مربوط بود. آن‌جا نبودم که اطلاعات گردشگران را تصحيح کنم. رنج سفر را خريده بودم تا محل زندگي نويسنده‌اي را ببينم که استقلال انديشه‌اش روزگاري برايم الهام‌بخش بود. در حال‌وهواي «گذشته‌اي» بودم که هم‌چنان در اين خانه به جا مانده بود و نه در گيرودار «حالي» که از ميانش مي‌گذشت و ردي به جا نمي‌گذاشت. خواهرانه، بي‌حسادت در جاي‌جاي فضاي داخلي خانه اثر ذوق و هنر ونسا بل، خواهر نقاش ويرجينيا وولف به چشم مي‌آمد. گويا پس از آن‌که اوضاع مالي ويرجينيا و شوهرش از فروش کتاب‌هاي او سروسامان گرفت، به خواهرش سفارش داد که با هنر خود خانه‌‌ي آن‌ها را تزئين کند و به اين ترتيب از او حمايت کرد. رابطه‌ي دو خواهر صميمي و گرم بوده؛ ويرجينيا وولف که خود بچه نداشت با فرزندان ونسا هم رابطه‌اي دوستانه داشت و زندگينامه‌ي‌ دوجلدي که کوئنتين بل، يکي از دو پسر ونسا، بعدها درباره‌ي خاله‌ي پرآوازه‌ي خود نوشت از معتبرترين آثار درباره‌ي وولف به شمار مي‌آيد. اين گرمي رابطه‌ي دو زن و دو خواهر هنرمند را نبايد دست‌کم گرفت، وقتي به ياد بياوريم که چنين رابطه‌اي چقدر ممکن است آکنده از چشم‌وهم‌چشمي کور باشد؛ همان‌طور که رابطه‌ي دو خواهر رمان‌نويس معاصر انگليسي، اي.اس.بايت و مارگارت درابل، چنين است؛ خواهرهايي که دهه‌هاست سايه‌ي همديگر را با تير مي‌زنند.
باغ آن‌چه مانکس‌هاوس را به‌ويژه در بهار چشم‌ربا مي‌کند، باغ پارک‌مانندي است که طرح زيباي آن يادگار لئونارد وولف است. او در دوران حيات خود باغبان اصلي خانه بوده و با وسواس و صرف وقت بسيار به چمن و گل و گياه آن رسيدگي مي‌کرده است. اين همان باغي است که در بسياري از يادداشت‌هاي روزانه و نامه‌هاي ويرجينيا به فضاي سبز و خرمش و به درخت‌هاي ميوه‌اش اشاره شده است. در اين باغ، دو نيم‌تنه‌ي وولف و همسرش به چشم مي‌خورد. خاکستر يکي از آن‌ها در زير يکي از همين مجسمه‌ها دفن شده و خاکستر ديگري بر خاک باغچه‌ها پاشيده شده. حالا به ياد ندارم کدام به کدام بود. در روز ديدار در بند نوشتن نبودم تا از جزئيات يادداشت بردارم، هرچند مي‌دانستم که مي‌خواهم بعدها اين روز را روي کاغذ بياورم. اما براي يادداشت نوشتن بايد روز ديگري مي‌رفتم، روزي که اولين ديدار نباشد. آلونکي از آنِ خود در انتهاي محوطه‌ي باغ، کلبه‌ي چوبي تک‌اتاقه‌‌اي است که خلوتکده‌ي ويرجينيا وولف براي نوشتن بوده است. در انگليس گويا در گذشته‌اي نه چندان دور رسم بوده نويسنده‌هايي که دست‌شان به دهان‌شان مي‌رسيده، در آلونکي در باغ خانه، دور از رفت‌وآمد ديگران، بنويسند (همتاي اين آلونک در خانه‌ي اعياني برنارد شاو هم هست). آلونک ويرجينيا وولف ايوان کوچکي هم دارد. در همين اتاق بود که او بسياري از کتاب‌هايش از جمله خانم دالووي و خيزاب‌ها را نوشت. در روز ديدار ما درِ آلونک بسته بود، اما از پنجره‌ها مي‌شد ميزتحرير و صندلي چوبي، عينک وولف و قلم‌هايش، يک چراغ نفتي و بخاري برقي کهنه‌اي را ديد. رودخانه‌ي برهوت خيلي کنجکاو بودم رودخانه‌ي‌ اوز را ببينم؛ همان رودخانه‌اي که ويرجينيا وولف خود را در آن غرق کرد. از کودکي هميشه شيفته‌ي رودخانه‌ها بوده‌ام؛ آرام باشند يا خروشان، زير آفتاب بدرخشند يا زير نور ماه، در هر حال مسحورم مي‌کنند. حالا هم لبِ لبِ بخشي از رود تيمز زندگي مي‌کنم، سايه به سايه‌ي لشکري از قوها، مرغابي‌ها و اردک‌ها. برايم دشوار است بپذيرم که کسي رودخانه را براي کشتن خود انتخاب کند. از خانه‌ي وولف‌ها تا محل رودخانه‌ي اوز مسيري زيبا براي پياده‌روي است؛ مسيري نه چندان کوتاه از ميان دشت. اما خود رودخانه به هيچ روي چيزي نبود که انتظار داشتم. بيشتر به يک کانال آب در گودالي تيره مي‌مانست. بر زمين حاشيه‌اش سبزي ديده نمي‌شد. خاک تيره بود و بعد لايه‌ي پهني از سنگ‌هاي درشت (وولف چندتايي از همين سنگ‌ها را در جيب‌هايش جا داد تا از غرق شدنش مطمئن باشد) و بعد لايه‌اي کم‌رمق از علف. از هيچ قو و غاز و جنبنده‌ي ديگر هم خبري نبود. شايد اگر در پنجه‌ي افسردگي گرفتار باشي، سايه‌ي جنگ جهاني بر دنيا گسترده باشد و تصميم بگيري در روزي سرد از اولين روزهاي بهار به زندگي خود پايان بدهي، دست‌کم رودخانه‌ي اوز به هيچ زباني به تو نمي‌گويد: اين کار را نکن! دل خاکستري تا به ماشين برسيم، راهي دراز در پيش داشتيم. بي‌دليل مکدر بودم. سردم بود. ژاکت بلندم را آزمندانه به خود پيچيده بودم و تندتند مي‌رفتم. مرد آمريکايي که تمام روز با احتياط و با حفظ ۱۵، ۲۰ قدم فاصله مرا دنبال کرده بود و به اين راضي شده بود که از همسرم راجع‌به علاقه‌ي من به وولف پرس‌وجو کند، حالا پشت سرم مي‌دويد. عاقبت ازنفس‌افتاده بلند گفت: « درست گفتيد! ۱۹۴۱ بود.» برگشتم و سري تکان دادم. همسرم زير لب گفت: «لااقل خداحافظي کن. بيچاره گناه داره.» نمي‌دانم چرا زورم آمد بگويم: خداحافظ. نويسنده: پرتو شريعتمداري ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد