
عشق و نفرت؛ رابطه عجیب «تولستوی» و همسرش
بروزرسانی


مجله ادبي آوانگارد/ درباره کتاب «عشق و نفرت: زندگي طوفاني لئو و سونيا تولستوي»؛ طبق اسنادي که شايرر نشان مي دهد، بخشي از اختلافات تولستوي و همسرش حتي قبل از ازدواجشان آغاز شده بود.
زن سعدي در فرهنگ عامه و تاريخ ادبيات ايران به بداخلاقي و نافرماني معروف است. مثل سائري وجود دارد که مي گويد فلاني زن سعدي است، يعني مثل زن سعدي سرکش و نافرما است يا به قول فقها ناشزه است. در فرهنگ اروپايي زانتيپه، زن سقراط، را مثل مي زنند که زن حسود و بداخلاقي بود و سقراط را اذيت و آزار مي کرد و سقراط معتقد بود جز خودش کسي نمي تواند با اين زن کنار بيايد. درباره او حکايت هاي فراواني وجود دارد که ديوژن لائرتي برخي از آن ها را نقل کرده است.
در عصر ما تا همين اواخر همسر تولستوي هم زن سليطه اي مثل زن سقراط و سعدي فرض مي شد. مردم غالبا خيال مي کردند تولستوي مرد قديس و وارسته اي بود که هدفي جز رستگاري بشر نداشت، در حالي که سونيا تولستوي زن خودخواه و ناشزه اي بود که آرمان هاي بزرگ او را به چيزي نمي گرفت و مدام با او مشاجره مي کرد و آزارش مي داد؛ اين تصويري است که از همان ايام زندگي تولستوي از او و همسرش وجود داشت و خود سونيا، همسر تولستوي، هم از آن باخبر بود، چنان که در يادداشت هاي روزانه خود گفته بود: «مردم اين جا همه به من به چشم زن احمقي مثل زانتيپه، زن سقراط، نگاه مي کنند.»
ولي اين مقايسه دست کم از يک جهت ناعادلانه است. زنان سعدي و سقراط اهل علم و ادب نبودند، فضايل علمي و ادبي نداشتند، ولي سونيا تولستوي زن فاضل و کتابخواني بود، زبان فرانسه را مي دانست و احتمالا بيش از هر کسي در دنيا آثار همسرش را خوانده بود، چون وظيفه او بود که بارها از روي خط خرچنگ قورباغه همسرش رونويسي کند، چنان که مثلا هفت بار از روي «جنگ و صلح» رونويسي کرد و اين غير از مواردي است که تولستوي قسمت هايي از کتاب را بازنويس مي کرد و سونيا مجبور بود آن ها را دوباره بنويسد.
شايد تنها کتابي که نگاه منصفانه تري به زندگي خانوادگي تولستوي و رابطه او با همسرش داشت، «روشنفکران» نوشته پل جانسون بود. گرچه جانسون هم فقط به بخشي از اسناد زندگي خانوادگي تولستوي دسترسي داشت و چون هنوز آن اسناد به طور کامل منتشر نشده بود، نمي توانست تصوير دقيقي از روابط سونيا و لئو تولستوي عرضه کند، اما حالا به همت نشر هرمس کتابي از ويليام شايرر به فارسي ترجمه شده که تصوير ديگري از زندگي خانوادگي تولستوي به ما نشان مي دهد.
در ايران شايرر را معمولا با کتاب معروفش درباره آلمان نازي، «ظهور و سقوط رايش سوم» مي شناسند. کتابي که دو بار به فارسي ترجمه شده و در نيم قرن اخير بارها تجدي چاپ شده است. حالا کتاب «عشق و نفرت: زندگي طوفاني لئو و سونيا تولستوي» هم تصوير ديگري از ويليام شايرر به ما نشان مي دهد و هم تصوير ديگري از تولستوي. نويسنده براي نگارش اين کتاب اسناد و مدارک جديدي در دسترس داشته که مهم ترين آن ها خاطرات سونيا تولستوي است.
سونيا مثل بسياري از زنان تحصيل کرده روس از جواني خاطرات روزانه اش را يادداشت مي کرد. بخشي از خاطرات او که شامل يادداشت هاي او تا سال ۱۸۹۵ بود، از حدود صد سال پيش در دسترس بود و به انگليسي هم ترجمه شده بود، اما متن کاملي از خاطرات او وجود نداشت. دوره کامل خاطرات او به روسي اولين بار در سال ۱۹۷۸ انتشار يافت و چند سال بعد، در ۱۹۸۵، به قلم کتي پورتر به انگليسي هم ترجمه شد.
شايرر براي نگارش اين کتاب، علاوه بر خاطرات سونيا تولستوي، منابع دست اول ديگري هم پيدا کرد. از جمله اين مناب است شهادت فرزندان سونيا و لئو تولستوي که الان ديگر مدت هاست فوت کرده اند و محققان به آن ها دسترسي ندارند. شايرر با تکيه به منابع دست اولي که پيدا کرده، به بررسي منشا اختلافات تولستوي با سونيا مي پردازد؛ اختلافاتي که سرانجام به فروپاشي زندگي خانوادگي آنان و حتي مرگ تولستوي منجر شد. آن طور که از کتاب شايرر پيداست، اين اختلافات به چند دسته تقسيم مي شود: اول مسائل مربوط به روابط تولستوي با زني به نام آکسينيا بازيکنيا در سال هاي جواني است.
طبق اسنادي که شايرر نشان مي دهد، بخشي از اختلافات تولستوي و همسرش حتي قبل از ازدواج شان آغاز شده بود. تولستوي زماني که مي خواست از سونيا خواستگاري کند، از سر سادگي دفتر يادداشت هاي روزانه اش را در اختيار سونيا گذاشت. گفت دوست ندارد چيز محرمانه اي بينشان وجود داشته باشد و ترجيح مي دهد از همه چيز هم خبر داشته باشند. ولي جاي جاي اين خاطرات پر از هرزگي هاي دوران جواني تولستوي بود.
بدتر از همه رابطه اش با زني روستايي به نام آکسينيا بازيکنيا که حتي از او صاحب پسري نامشروع شده بود، گرچه تولستوي هيچ وقت او را به عنوان پسرش به رسميت نشناخت. باز بدتر اين که آکسينيا اطراف ياسنايا پوليانا، خانه اربابي تولستوي، زندگي مي کرد و سونيا به هر حال مجبور بود با او و پسرش ديدار کند. اين مسئله حسادت جنون آميزي در وجود سونيا برانگيخت که تا آخر عمرش ادامه داشت. بخشي از اختلافات تولستوي و سونيا به زندگي توأم با فسق و فجور تولستوي در سال هاي جواني و از جمله رابطه اش با آکسينيا مربوط مي شد.
دوم تناقضاتي که در شخصيت خود تولستوي وجود داشت؛ تناقضاتي که سونيا آن ها را دورويي تلقي مي کرد. سونيا از همسرش مي پرسيد چطور مي تواند مردم را از روابط جنسي حتي بين زن و شوهر منع کند، در حالي که خودش شانزده بار زنش را آبستن کرده و از او سيزده بچه دارد؟ چطور مي تواند صبح تا شب موعظه کند و حرف از بشردوستي بزند، در حالي که خودش توجهي به فرزندانش ندارد و براي مراقبت از آن ها کوچک ترين قدمي بر نمي دارد؟
سوم مسئله روابط تولستوي با چرتکوف بود. چرتکوف از دوستان نزديک تولستوي بود و به يک معنا مدير برنامه هاي او به شمار مي رفت. از وقتي در سال ۱۸۸۳ با تولستوي آشنا شد، روابط نزديکي با تولستوي پيدا کرد و به يکي از نزديک ترين دوستان او تبديل شد. ولي سونيا از او خوشش نمي آمد. هر دو خود را ميراث دار تولستوي و صاحب آثار او مي دانستند.
چرتکوف براي اين که حق نشر آثار تولستوي را به دست بياورد، به اختلافات بين لئو و سونيا دامن مي زد و سونيا هم در مقابل تلاش مي کرد روابط او با تولستوي را محدود کند. مسئله چرتکوف مشاجرات تلخي بين سونيا و تولستوي به وجود آورد که در نهايت زندگي را براي هر دوي آن ها غيرقابل تحمل کرد.
چهارم مسئله تانيف؛ سونيا در سال ۱۸۹۵ با موسيقيدان مشهوري به اسم سرگئي ايوانوويچ تانيف آشنا شد و روابط صيميمانه اي با او برقرار کرد. با او به کنسرت مي رفت، در برنامه هايش حضور مي يافت و حتي در تمريناتش شرکت مي کرد. چند بار در ايام تابستان بدون مشورت با تولستوي او با به ياسنايا پوليانا دعوت کرد. روابط صميمانه سونيا با تانيف حسادت تولستوي را برانگيخت. به نظر بچه ها هم اين رابطه شرم آور بود.
سونيا تاکيد مي کرد هيچ سر و سري بين او و تانيف وجود ندارد. فقط از کارهاي هنري او لذت مي برد، ولي روابط نزديک او با تانيف به موضوع مشاجرات دائمي آن ها تبديل شد.
پنجم مسئله حق التاليف آثار تولستوي بود. تولستوي از حوالي سال ۱۸۸۰ دستخوش انقلاب باطني عميقي شده و راه و رسم جديدي در پيش گرفته بود. نمي خواست با فروش آثارش پول به دست بياورد و کسب درآمد از طريق فروش اثارش را مغاير با آرمان هايش مي دانست. سونيا معتقد بود املاک تولستوي درآمدزا نيست. حق التاليف کتاب هاي تولستوي تنها منبع درآمدي است که براي خانواده وجود دارد.
مسئله حق التاليف آثار تولستوي هم به موضوع مشاجرات دائمي آن ها افزوده شده بود. سرانجام با هم به توافقي شفاهي رسيدند؛ قرار شد اختيار نشر کليه آثاري که تولستوي قبل از سال ۱۸۸۰ نوشته بود، از جمله «جنگ و صلح» و «آنا کارنينا» به سونيا واگذار شود و سونيا با حقوق نشر اين کتاب ها خانواده را اداره کند، ولي براي کتاب هايي که بعد از ۱۸۸۰ به چاپ رسيده بود، توقع حق التاليف نداشته باشد. اين توافق شفاهي هم با ظهور چرتکوف در زندگي خانوادگي آن ها دوامي نياورد. چرتکوف مدعي تمام آثار تولستوي بود و عمده اختلافات او با سونيا هم بر سر همين موضوع بود.
سرانجام تولستوي در اواخر عمرش وصيت نامه اي پنهاني تنظيم کرد و حق نشر تمام آثارش را، از جمله آثاري که قبل از ۱۸۸۰ نوشته بود، به چرتکوف واگذار کرد. سونيا همين که از تنظيم اين وصيت نامه اطلاع يافت، جست و جوي نامعمولي را در زندگي شخصي همسرش آغاز کرد. پنهاني آثارش را مي خواند، تعقيبش مي کرد و مراقب بود مبادا با چرتکوف ديدار کند. مجموع اين اختلافات که ظرف ۴۷ سال روي هم انباشته شده بود، سرانجام به فروپاشي زندگي خانوادگي آن ها و فرار تولستوي از ياسنا پوليانا، خانه آباء و اجدادي اش، منجر شد و نهايتا با مرگ او در نتيجه همين فرار پايان يافت، اما نبايد خيال کنيم زندگي تولستوي با سونيا خالي از عشق بود و آن دو هيچ وابستگي به هم نداشتند.
مشاجره واختلاف بود، ولي عشق و وابستگي هم وجود داشت و همين وابستگي دوجانبه بود که با وجود همه اين اختلافات قريب به نيم قرن، آن ها را در کنار هم نگه داشت. قبل از آن انقلاب روحي تولستوي، زندگي شاد و محبت آميزي داشتند و شايد اگر سر و کله چرتکوف پيدا نمي شد، زندگي آن ها هم به مسير ديگري مي رفت.










