نماد آخرین خبر

بهره‌ای از بهار؛ مولانا و تأویل بهار

منبع
خبرگزاري کتاب ايران
بروزرسانی
بهره‌ای از بهار؛ مولانا و تأویل بهار
خبرگزاري کتاب ايران/ اگرچه هر فصلي زيبايي‌ها و جاذبه‌هاي ويژه خود را دارد، هرکسي، با توجه به حال و هواي خود، يکي از فصل‌ها را بر ديگر فصل‌ها ترجيح مي‌دهد. بعضي از افراد، پاييز را «پادشاه فصل‌ها» مي‌دانند و برخي ديگر بهار را «اصل فصل‌ها» به شمار مي‌آورند. بي‌هيچ ترديدي مولانا فصل بهار را بر همه فصل‌ها ترجيح مي‌دهد. از طريق يک آمارگيريِ بسيار ساده، مي‌توان اين ادعا را اثبات کرد: واژه «بهار» بيش از سيصد و هفتاد بار، واژه‌هاي «پاييز و خزان» حدود نود و پنج بار، واژه‌هاي «زمستان و دي» حدود هشتاد بار و واژه «تابستان» هشت بار در غزليات مولانا به کار رفته‌اند؛ بنابراين، با اطمينان مي‌توان مولانا را «شاعر بهار» ناميد. در آمار بالا، مي‌بينيم که در ديوان شمس، بعد از بهار، از فصل پاييز بيش از ديگر فصول ياد شده است و همين بسامد بالا ممکن است ما را دچار اين پندار کند که مولانا بعد از بهار، پاييز را بيشتر از ديگر فصل‌ها دوست دارد، اما با مراجعه به اشعار مولانا مي‌توان دريافت که در غالب اوقات، او پاييز را در تقابل با بهار آورده و همان‌قدر که بهار را ستوده است، به نکوهش پاييز پرداخته است؛ براي نمونه برخي از صفاتي که مولانا براي پاييز آورده است، عبارتند از: «غارت‌گر، افسرده، زشت‌خو، راهزن، جفاکار، بي‌زنهار، دغل‌کار، ظالم، وحشي (همچو دد)، سنگ‌دل، خشک‌کننده باغ و نظاير آن‌ها». پاره‌اي از صفاتي که مولانا براي زمستان آورده است، عبارتند از: «روترش، عيش‌کش، يغماگر، جفاکار، نامحرم، ويران‌کننده باغ، سرد، خشک، بدبخت و امثال آن‌ها». با توجه به اين صفت‌ها معلوم مي‌شود که مولانا علاقه‌اي به پاييز و زمستان ندارد و به همين سبب است که براي بيان «اندوه‌ناکي، کسالت و ملالت، ظلم و ستم، فراق» و مسائلي از اين دست، از پاييز و زمستان و ديگر عناصر مربوط به آنها بهره مي‌گيرد؛ براي نمونه به اشعار زير توجه نماييد: ــ اي پادشاه صادقان! چون من منافق ديده‌اي؟ با زنـدگانـت زنـده‌ام، بـا مـردگانـت مـرده‌ام با دلبــران و گلرخان چـون گلبنـان بشکفتـه‌ام با منکـران دي‌صفت همچون خزان افسرده‌ام (ديوان شمس، غزل 1233) ــ هرچـه بيـافت بـاغ دل از طـرب و شکفتگي از دي اين فــراق شـــد حـاصـل او همه هبا زرد شده‌است باغ جان از غم هجر چون خزان کي بـرســد بهــار تـو، تـا بنمــايي‌اش نمـــا (ديوان شمس، غزل 21) ــ به دي بگـويـد گلشـن کـه هرچـه خواهي کن! بـه فــر عــدل شهنشـــه نتـــرسـم از يغمـــا چـو آسمـان و زمين در کفش کـم از سيبي است تـو بــرگ مـــن بــربايي، کجا بريّ و کجا؟ (ديوان شمس، غزل 51) در برابر صفات منفي و ناپسندي که مولانا براي پاييز و زمستان آورده است، همه جا بهار را با صفات زيبا و پسنديده آورده است و آن را نماد «زيبايي و شادماني و دادگري و رشد» قرار داده است. بهار، با عناصر بسيار غني و سرشارش، مجموعه‌اي از امکانات را، براي تصويرسازي و مضمون‌آفريني، در اختيار مولانا قرار مي‌دهد و مولانا هم براي بيان تجربه‌هاي عرفاني و دروني خود، به زيباترين شکلي از اين امکانات بهاري بهره مي‌گيرد. به نظر مي‌رسد که با نگاهي فراگير مي‌توان مجموعه سخنان مولانا درباره بهار را در سه گروه بزرگ طبقه‌بندي کرد: 1) بهار و خدا، 2) بهار و رستاخيز، 3) بهار و انسان. ما در اين نوشتار مختصر برآنيم که درمورد سومين بخش سخن بگوييم، اما خوب است که درمورد آن دو بخش ديگر هم اشارتي گذار داشته باشيم. 1) بهار و خدا: به نظر مولانا بهار سرشار از نشانه‌هاي خداست و مي‌توان در هر ذره از عناصر بهاري خدا را به روشني تمام ديد. گذشته از اين نکته کلي، مولانا، با تأمل در بهار، استنباط‌هاي لطيفي درمورد آفريدگار اين مجموعه خوبي و لطف دارد؛ براي نمونه به چهار مورد از آنها اشاره مي‌کنيم: 1-1) امانت‌داري زمين در پرتو دانش الهي: زمين، بر اثر دانشي که خدا به او داده است، موجودي «امانت‌دار» است و هر تخمي را که خدا به آن سپرده است، به او پس مي‌دهد. جالب اينجاست که زمين، طبق رسم امانت‌داري، بدون نشانه، امانت‌ها را پس نمي‌دهد و بهار، با نشانه‌هاي خدا به سراغ زمين مي‌رود، زمين او را مي‌شناسد و امانت‌ها را پس مي‌دهد و همه جا سرسبز مي‌شود (مثنوي، د 1/ 513 – 506). 1-2) نياز «باد» به جنباننده: يکي از عناصر طبيعت «باد» است. به نظر مولوي، باد انواع گوناگوني دارد: باد نَفَس، باد نَفَس که به سخن تبديل مي‌شود، باد بهاري، باد پاييزي، باد خوش‌بو، باد خشک‌کننده گياهان، باد شمال، باد صبا، باد دبور، بادي که با آن کاه را از گندم جدا مي‌کنند، بادي که با آن کشتي را پيش مي‌رانند، باد ولاد که سبب تولد بچه مي‌شود، باد دندان‌درد و ديگر بادها. مي‌توان با تأمل و تدبر دريافت که باد يک پديده بيش نيست، ولي اين‌همه نقش‌ها و خاصيت‌هاي گوناگون دارد؛ ازاين‌رو باد که بهترين نوعِ آن بادِ بهاري است، از نشانه‌هاي بزرگ خداست و هر انسانِ دانايي درمي‌يابد که جنبشِ باد بدونِ جنباننده نيست (مثنوي، د 4 / 154- 125). 1-3) ديدن بهار در آثار آن: هيچ‌کس نمي‌تواند خود بهار را ببيند. بهار را تنها از روي آثارش مي‌توان ديد. سرسبز شدن گياهان، زنده شدن طبيعت مرده، وزش باد روح‌بخش، دل‌انگيز شدن هوا، شکفته شدن گل‌ها و به بار نشستن درختان همه گواهي مي‌دهند که بهار وجود دارد. به همين منوال خدا را نمي‌توان ديد، ولي آثار او همه جا را فراگرفته است. وقتي خدا در دل کسي حضور يابد، سراپاي او را به گلستان تبديل مي‌کند و همين گلزار شدن، نشانه خدايي بودن است (مثنوي، د 5/ 3318-3312). 1-4) قدرت خدا: خدايي که مي‌تواند از دل خار گل بشکفاند، زمستان را به بهار تبديل کند و سرو را هميشه سرسبز و سربلند نگاه دارد، قادر است که اندوه ما را به شادي بدل سازد و ما را از همه صفات پليد پاک کند و بدون زحمت و رنج، ما را به مقصود و مقصدمان برساند (مثنوي، د 6/ 1745-1741). 2) بهار و رستاخيز: مولانا، با تأمل در حادثه بسيار شگفت‌آور بهار، همواره به ياد رستاخيز مي‌افتد و نکته‌هاي عميقي را از آن استنباط مي‌کند. در ادامه به سه مورد از اين نکات اشاره مي‌کنيم: 2-1) برهان رستاخيز: به نظر مولانا، بهار يک رستاخيز کامل است. درختاني که در تابستان سرسبز و پر بار و بر بودند، در زمستان همه برگ‌ها و ميوه‌هاي خود را از دست مي‌دهند و برهنه و بي‌رمق برجاي مي‌مانند. پرندگان از باغ رخت برمي‌بندند و همه جا را سکوت و تيرگي و سرما فرامي‌گيرد، ولي با فرارسيدن بهار، همه طبيعت يک‌باره از شور و نشاط زندگي سرشار مي‌شود و دوباره صداي دل‌انگيز پرندگان در باغ طنين مي‌افکند و همه جا خرم و پر از رنگ و بو مي‌شود. خدايي که با طبيعت چنين کاري را انجام مي‌دهد، بي‌گمان مي‌تواند مردگان را براي زندگاني جديدي برانگيزد و رستاخيزي برپا کند؛ ازاين‌رو به نظر مولانا، بهار برهاني روشن براي اثبات روز قيامت است (مثنوي، د 1/ 2026-2114). 2-2) نفرت خار از بهار: درخت خشکيده پر از خاري که به هيچ روي توانايي به گل نشستن و ياراي ميوه دادن را ندارد، بهار را بسيار ناخوش مي‌دارد و آرزو مي‌کند که هيچ‌گاه بهار از راه نرسد؛ زيراکه بهار مايه رسوايي آن مي‌شود، اما درختي که آماده سرسبز شدن است، بي‌صبرانه انتظار بهار را مي‌کشد. بهار، از اين حيث هم مانند رستاخيز است؛ انسان‌هاي بدانديش و بدکاري که همه لحظات عمر خود را در زشت‌کاري گذرانده‌اند، دشمن رستاخيزند و از آن واهمه دارند؛ چراکه رستاخيز مايه بي‌آبرويي آنها مي‌شود و پرده از درون ناپاک‌شان برمي‌دارد، اما نيکوکاران و نيک‌انديشان عاشق قيامت‌اند و از آن بيمي ندارند (مثنوي، د 1، 2933-2917 و د 5، 1802-1976). 2-3) جز آنچه کاشته‌ايم درو نمي‌کنيم: ممکن است کسي در زمستان خار مغيلان يا حنظل بکارد و با انواع تبليغات‌ها و خبرسازي‌ها همه مردم را متقاعد کند که گندم کاشته است، ولي ترديدي نيست که در بهار که فصل روييدن و باليدن است، رسوا خواهد شد. رابطه دنيا و آخرت نيز کاملاً مانند رابطه زمستان و بهار است و محال است که انسان جز چيزي را که کاشته است، برداشت کند. بسياري از انسان‌هاي غافل و بيدادگر که به اين قانون آفرينش بي‌توجه هستند، تنبلي، تزوير، بي‌برنامگي، شلختگي و کينه مي‌کارند و انتظار دارند که پيشرفت، تکامل، تعالي، توفيق و صداقت برداشت کنند (مثنوي، د 6/ 427-413). در خواب همه مردم يکسان و همانند مي‌شوند، ولي پس از بيدار شدن، انديشه‌ها، احساسات و باورهاي هرکس به سوي خود او بازمي‌گردد و ممکن نيست که يک آهنگر، نجار از خواب بيدار شود. در قيامت نيز همين طور است، همه باورها و اعمال هرکسي فقط و فقط به سوي خود او باز مي‌گردد و امکان ندارد که کسي ظالم به خواب مرگ فرو رفته باشد و نيکوکار محشور شود(مثنوي، د 1/ 1690-1684 ؛ د 5/ 1789-1781 و د 5/ 3979-3969). 3) بهار و انسان: منظور از اين عنوان، طرح مباحث اخلاقي و عرفاني است که مولانا آنها را با تأمل در فصل بهار و مجموعه عناصر متنوع مربوط به آن، درک و دريافت کرده است. بررسي و تحليل همه سخنان مولانا در اين بخش به فرصتي فراخ نياز دارد و ما به اختصار تمام به هشت نکته اشاره مي‌کنيم و دامن سخن را فراهم مي‌آوريم. 3-1) بهار غيبي: به‌جز آسمان و ابري که ما مي‌بينيم، آسمان و ابري ديگر وجود دارند که مولانا آنها را «آسمان غيبي» و «ابر غيبي» مي‌نامد و طبيعتاً از چنين آسمان و ابري هم «باران‌هاي غيبي» مي‌بارد؛ براي نمونه «باران هوشياري و آگاهي» که هرچند روز يک‌بار بر دنياي آکنده از حرص و شهوت و خشم و ترس و غفلت ما فرومي‌بارد، از باران‌هاي غيبي است. فلسفه بارش باران آگاهي آن است تا غمي را که مصيبت‌ها و مشکلات براي انسان‌ها پيش مي‌آورند، تسکين ببخشد و انسان‌هاي حريص غافل لحظه‌اي به خود آيند و اين‌گونه سرآسيمه و بي‌محابا خود را در آتش زياده‌خواهي و جاه‌طلبي و شهوت‌خواهي نابود نکنند. البته اين باران گاه به گاه بر دنياي ما مي‌بارد؛ زيراکه اگر انسان‌ها هميشه در حالتِ آگاهي باشند، خرابي‌ها و نقص‌هاي زيادي در زندگي آنها پديد مي‌آيد. ستون نگهدارنده اين دنيا حرص و غفلت انسان‌هاست و چنان‌چه انسان‌ها آگاه و هوشيار شوند و غفلت و حرص آنها از بين برود، بي‌گمان اين جهان ويران مي‌شود. خداوند، از دنياي غيب، اندکي باران هوشياري بر اين جهان مي‌باراند، تا حرص و حسادت و غفلت انسان‌ها طغيان نکند و جهان آبادان بماند، اما اگر اين آگاهي اندکي از حد درگذرد، جهان به کلي نابود مي‌شود (مثنوي، د 1/ 2070-2012). 3-2) سرماي بهار و سرماي پاييز: پيامبر اسلام در سخني حکيمانه فرموده‌اند: «تن خود را در معرض سرماي بهاري قرار دهيد؛ زيراکه سرماي بهاري همان‌گونه که درختان را خرم و سرسبز مي‌کند، تن شما را نيز شاداب و باطراوت مي‌سازد، اما خود را از سرماي پاييزي حفظ کنيد؛ زيرا که سرماي پاييزي همان‌طور که باغ‌ها را خشک و سرد مي‌کند، تن شما را نيز بي‌نيرو و بي‌رمق مي‌سازد». به نظر مولانا بايد از سطح ظاهري اين سخن پيامبر درگذشت و معناي باطني عميق آن را فهميد. منظور از پاييز «نفس و هوا» است و درواقع اين نفس و هواست که وجود آدمي را پژمرده و ناتوان مي‌کند و منظور از بهار «عقل و ولي خدا» است؛ زيراکه تنها در سايه عقل و ولي خداست که مي‌توان تازه و سرسبز شد (مثنوي، د 1/ 2059-2038). 3-3) دوستي با خزان و بهار: يکي از مهم‌ترين نکاتي که مولانا از تامل در بهار آموخته است، مسأله «همنشيني و دوستي» است. اگر خوب دقت کنيم، مي‌بينيم که خاک در مجاورت پاييز که قرار مي‌گيرد، سرد و تيره و افسرده مي‌شود و همه سرسبزي و زيبايي خود را از دست مي‌دهد و در مقابل، وقتي که خاک با «بهار» دوست مي‌شود، خرم و بانشاط و پر بار و برگ مي‌گردد. اين حکايت ما آدميان است که هرگاه در مجاورت يک جان تيره افسرده ملول قرار مي‌گيريم، نشاط زيستن در ما فرومي‌ميرد و سرد و خاموش مي‌شويم، اما در همنشيني با انسان‌هاي سبک‌روح خيرخواه نيک‌انديش، مي‌بينيم که آتش حيات در وجود ما شعله‌ور شده و سرشار از نيرو و نشاط و نور و گرما شده‌ايم (مثنوي، د 2/ 41-31). 3-4) برق دل و باران اشک: تا غرش رعد و درخشش برق و بارش باران و تابش خورشيد نباشد، هيچ باغي در بهار، سرسبز و پرشکوفه نمي‌شود. سرزمين وجودِ آدمي نيز اين‌گونه است. اگر کسي خواهان آن است که دروني خرم و سرسبز داشته باشد، بايد سرزمين وجود خود را از اشک توبه سيراب سازد و آه‌هاي آتشين بکشد و ناله‌هاي جانسوز از سويداي دل برآورد (مثنوي، د 2/ 1666-1653). 3-5) کامل نبودن بهار بدون پاييز: درست است که گفتيم مولانا علاقه‌اي به پاييز و زمستان ندارد و خواهان بهار است، ولي گاه در سخنان او با نکته‌هاي عميقي درمورد ارزش پاييز و زمستان روبه‌رو مي‌شويم. سخن بر سر اين است که اگر هميشه بهار بود و خزاني وجود نداشت، در آن صورت اصلاً بهار را نمي‌توانستيم بشناسيم؛ چراکه هرچيزي را با ضد آن مي‌توان شناخت؛ پس براي تشخيصِ بهار حتماً به وجود زمستان نياز داريم. گذشته از اين بهار شدن بهار، نيز مستلزم وجود پاييز و زمستان است. تعادل طبيعت در گرو چرخش مدام پاييز و بهار است. در بهار گويي طبيعت در حال خرج کردن سرمايه‌هاي خود است، اما در پاييز و زمستان، طبيعت در حال تجديد قوا و تمدد اعصاب است. اگر هميشه بهار بود، چه بسا سرمايه‌هاي طبيعت به سرعت پايان مي‌يافت و زندگي نابود مي‌شد. همان‌گونه که روز بدون شب کامل نيست، بهار نيز بي زمستان، ديري نمي‌پايد. حال بياييد اين نکته مهم را در قلمرو احوال دروني انسان بررسي کنيم. همان‌گونه که شب و روز و زمستان و بهار مکمل و متمم هم‌اند، قبض و بسط و غم و شادي نيز هيچ‌کدام به تنهايي کافي نيستند و هرکدام مکمل آن ديگري است. بسط به منزله خرج کردن سرمايه‌هاي دروني و قبض به منزله دخل و کسب کردن سرمايه است. با اين بيان روشن مي‌شود که غم و قبض از لوازم گريزناپذير زندگي آدمي‌اند و بلکه بدون غم امور او سامان نمي‌پذيرند. غم اگرچه تلخ و جانگزاست، اما درون آدمي را براي دريافت فيض‌هاي جديد و خيرهاي نو آماده مي‌کند (مثنوي، د 3/ 3754-3748). خداوند هم خافض است و هم رافع و به اين ترتيب امور جهان را تدبير مي‌کند. نه تنها انسان بلکه سرتاسر جهان عرصة ظهور اين دو اسم خداست، او آسمان را برافراشته و زمين را پهن گسترده است، زمين را گاهي سرسبز و گاهي خشک مي‌دارد،‌ روز و شب را در تقابل با هم قرار مي‌دهد، مزاج ما را گاهي بيمار و گاه سلامت مي‌دارد. جنگ‌ها و صلح‌ها، غم‌ها و شادي‌ها، بيم‌ها و اميدها و امثال آنها جلوه‌گاه اين دو صفت خدا هستند و تقابل آنها سبب تعادل در امور جهان مي‌شود (مثنوي، د 6/ 1854-1847 ؛ د 5/ 3698-3685 و د 2/ 1666-1653). 3-6) ناپايداري بهار و پاييز: دقت در تغيير فصول، ما را به نکته مهمي راهنمايي مي‌کند؛ وقتي‌که درمي‌يابيم که بهار، با همه زيبايي‌ها و سودمندي‌ها و خرمي‌هايش، سرانجام جاي خود را به فصل سرد و تيره و خشک پاييز مي‌دهد، آنگاه راز مهمي بر ما آشکار مي‌شود و آن اينکه هيچ کاميابي و پيروزي و شادمانيي پايدار نيست. از سوي ديگر، پاييز هم ديري نمي‌پايد و جاي خود را به بهار مي‌دهد و از اينجا درمي‌يابيم که هيچ شکست و ناکامي و اندوهي هم پايدار نيست. فهم عميق اين نکته دقيق باعث مي‌شود که به پيروزي‌ها و کاميابي‌ها دل نبنديم و به خاطر اندوه‌ها و شکست‌ها بيش از حد ناراحت نشويم؛ چراکه هيچ حالي ماندگار نيست (مثنوي، د 4/ 1614-1993). 3-7) شيوه سپاس‌گزاري گلستان از بهار: بهار باعث مي‌شود که گلستاني پر از گل‌ها و شکوفه‌هاي رنگارنگ پديد آيد. حال اين گلستان چگونه مي‌تواند از بهار تشکر کند؟ به نظر مولانا جوشش چشمه از زمين، رويش گياهان و خرمي درختان و بوي دل‌انگيز گل‌ها، بهترين تشکر از بهارند. درواقع همه گل‌ها و گياهان، با طراوت و شکوفايي، خود دارند از بهار سپاس‌گزاري مي‌کنند. اگر يک انسان مؤمن مي‌خواهد از خدا تشکر کند، بهترين کار آن است که با شکفتگي و نشاط و طراوت ناشي از ايمان، شکر خدا را به جاي بياورد. انسان پژمرده افسرده ملول هر قدر هم که با زبان شکر کند، همه وجودش نشانه ناسپاسي و ناشکري اوست. اگر باغ ايمان در درون جان کسي شکوفا شود، محال است که همه وجود او را غرق شور و شادي و نشاط نکند (مثنوي، د 4/ 1776-1764 و د 6/ 4550-4538). 3-8) بهار و سنگ و خاک: اگر هزاران بهار بر يک «سنگ» بگذرند و باران‌هاي پربرکت بهاري بر آن فروببارند و نسيم روح‌بخش جانفزا روز و شب آن را نوازش ‌کنند و خورشيد جوانمرد، بي‌دريغ نور و گرماي خود را نثار آن کند، بر روي آن سنگ گل يا گياهي نخواهد روييد. اما «خاک» نرم فروتن کنار آن سنگ، با بارش اولين باران‌ها و با نوازش نخستين نسيم‌ها و با اولين تابش‌هاي خورشيد، به گلزاري پر رنگ و بو تبديل مي‌شود (مثنوي، د 1/ 1912-1911). راز مسأله در چيست؟ بهار که همان بهار است و باد همان باد و باران همان باران و خورشيد همان خورشيد؛ پس چرا سنگ آن‍گونه ماند و خاک اين‌گونه شد؟ راز مسأله در «سنگ بودن» و «خاک بودن» است. سعي باد و باران و خورشيد در سنگ صلب خاره که همه درهاي وجود خود را بر روي هرگونه تحولي بسته است، هيچ تأثيري ندارند، ولي خاک را به گلستان تبديل مي‌کنند. انسان‌هايي که غرقِ غرورند و خودبيني مجالِ ديدنِ هيچ چيز و هيچ‌کس را برايشان باقي نگذاشته است و بي‌شفقتي و سنگ‌دلي آنها را به سنگ‌هاي خاراي نفوذناپذير تبديل کرده است، از وزش نسيم و تابش آفتاب و بارش باران و رويش گياهان چه بهره‌اي مي‌برند؟ آنها که به سبب کينه‌هاي کهنه، در «اکنون» حضور ندارند و اسير دردها و رنج‌هاي گذشته‌اند، از دگرگوني فصل‌ها چه نصيبي دارند؟ از مولاناي نادره‌کردار شيرين‌گفتار بشنويم: «از بهاران کي شود سرسبز سنگ؟ خاک شو! تا گل برويي رنگ رنگ سال‌ها تو سنگ بودي دلخراش آزمون را، يک زماني خاک باش!» ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره