
بهترین و جنجالیترین ترجمههای احمد شاملو
هفت صبح
بروزرسانی

هفت صبح/ مستندي که چندي پيش درباره احمد شاملو از صدا و سيماي ايران پخش شد، انتقادهاي فراواني به همراه داشت. کارگردان اين مستند صحبتهايي انجام داد که چيز زيادي به حرفهاي پيشين اضافه نميکرد، فقط اينکه اشاره کرده اگر قرار بود همه چيز را بگويد، حرفهايي بيشتر بود و الخ.
البته اهالي ادبيات طبيعتاً با بخش از اين گفتههاي جنجالي پيشتر هم آشنا بودهاند و براي آنها حرف تازهاي در اين نوع مستندها يافت نميشود، مسئله اينجاست وقتي جاي خالي نقد و بررسي کارنامه ادبي چهرههاي بزرگي نظير شاملو در تلويزيون خالي است، جاي آن را ناگهان مستندهايي ميگيرند که هيچ نکته آموزندهاي در آنها براي بينندگان نيست.
اگر نگاهي به کارنامه ادبي اين بزرگترين چهره شعر معاصر بيندازيد، خواهيد ديد که شاملو شدن محصول عمري تلاش بيوقفه بوده است. به همين دليل در روزهايي که ادبيات ترجمه بيشتر از آثار داخلي مورد توجه قرار گرفته است، ما هم در اين مطلب سراغ بررسي بخشي از کارنامه ترجمههاي شاملو رفتيم تا هم خوانندگان احتمالي نسل نو را با اين ترجمهها آشنا کنيم و هم فهرستي از بهترين ترجمههاي اين شاعر و محقق بزرگ و البته جنجاليترينشان داشته باشيم.
ترجمه داستان
شازده، مسافر يا شهريار؟
«شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپري اولين بار در سال ۱۳۳۳ به همت مترجم برجسته ايراني محمد قاضي ترجمه و در ايران منتشر شد. چند سال بعد يعني سال ۱۳۴۲، فريدون کار هم بار ديگر اين کتاب را با همين عنوان ترجمه کرد تا ماجرا رسيد به ترجمه احمد شاملو در سال ۱۳۵۸. از اينجا حاشيهها شروع شد. چون شاملو مثل خيلي ترجمههاي بحث برانگيز ديگرش، عنوان قصه را به «مسافر کوچولو» تغيير داد و آن را در هفتهنامه «کتاب جمعه» چاپ کرد. چند سال بعد هم يعني در سال ۱۳۶۳، اين قصه را در قالب کتاب و چند ماه بعد از آن در قالب نوار صوتي با صداي خودش منتشر کرد.
جالب اينجاست شاملو خودش هم به عنواني که ترجمه کرده بود، پايبند نماند. چون از چاپ سوم به بعد عنوان کتاب را به همان «شازده کوچولو» تغيير داد. جالب اينجاست در ترجمه داخل کتاب گاهي به عنوان «شازده کوچولو» بسنده نکرده و با عنوان «شهريار کوچولو» هم اين نام را آورده.
يکي از مهمترين ترجمههاي اين کتاب، اما در سال ۱۳۷۹ به همت ابوالحسن نجفي، مترجم برجسته منتشر شد. نجفي درباره ترجمه شاملو گفته: «شاملو کتاب را نخستين بار با نام مسافر کوچولو ترجمه کرد و در مقدمهاي که بر کتاب آورده مدعي ميشود که پرنس به معناي شاهزاده نيست. علاوه بر اين ما در نيمي از اين کتاب، شخصيت اصلي را با نام شاهزاده کوچولو و در نيم ديگر او را با نام «امير» ميشناسيم. او در تحرير دوم، آن مقدمه را حذف و در تحرير سوم، کتاب را يک بار ديگر و اين بار با نام شازده کوچولو ترجمه ميکند. گرچه زبان اصل کتاب که زبان معيار است، رنگ شاعرانه دارد و شاملو در ترجمه خود از زبان عاميانه استفاده کرده است.»
هرچند امروز اين کتاب آنقدر ترجمه و چاپ شده که به قول شهرام اقبال زاده، مترجم: «روزي ميرسد که هر ايراني يک بار شازده کوچولو را ترجمه کند!»، چون در حال حاضر اين کتاب بيش از ۷۰ ترجمه دارد. حتي يکي از مترجمان به نام علي شکرالهي در مقدمه ترجمهاش انتقادي هم به ترجمه قاضي داشته و نوشته: «از آنجايي که ايشان ترجمه اين کتاب را يک سال پيش از کودتاي ۲۸ مرداد برعهده گرفتهاند، در استفاده کردن از نام شاهزاده، دوري جسته و نام شازده را برگزيدهاند و در فصل دهم نيز، که در مورد يک پادشاه است، به نظر ميرسد ايشان در کار ترجمه، موضع سياسي خود را اعمال نموده و عدهاي ديگر نيز ناآگاهانه، همين روش را دنبال کردهاند!»
در مجموع منتقدان ترجمه در ايران، ترجمههاي شاملو، ابوالحسن نجفي و اصغر رستگار را مفيدتر ميدانند. هر چند شنيدن «شازده کوچولو» با صداي شاملو شايد هنوز هم خوشايندتر از مابقي باشد.
آرام و رام
«دُن آرام» کتابي چهار جلدي است که نوشتن آن بيش از ۱۴ سال از عمر نويسندهاش را ربود و به جاي آن جايزه نوبل را در دستانش گذاشت. اين کتاب را ميتوان نمونهاي از ادبيات رئاليستي سوسياليستي دانست که بيش از آنکه خوانده شود، دربارهاش حرف زده شده و در ايران اين حرفها از چرايي محبوبيت کتاب نزد اهالي ادبيات آغاز و به جدل بر سر ترجمههاي آن ختم ميشود.
دن آرام تا به امروز، سه بار در ايران ترجمه شده است. نخست توسط محمود اعتمادزاده (بهآذين)، سپس منوچهر بيگدلي خمسه و آخرين بار نيز احمد شاملو ترجمه آن را به دست گرفت و البته نبايد از ياد برد که هيچ يک از اين سه نسخه از اصل روسي کتاب ترجمه نشدهاند و بسياري بر اين باورند که همين مسئله آسيب قابل توجهي بر استخوانبندي روايت وارد آورده است.
البته شاملو نيز به قول خودش اصراري بر ترجمه لغت به لغت «دن آرام» نداشته و در مقدمه رمان نوشته: «من دُن آرام را وسيلهاي رام يافته بودم براي پيشنهاد زباني روايي به نويسندگان فارسي زبان. به دليل آنکه فُضلا بياينکه معلوم باشد مشروعيت فتواشان را از کجا آوردهاند، زباني به کار ميبردند که ربطي به زبان زنده و پوياي مردم ندارد.»
در حقيقت همه بحث و جدلها بر سر ترجمه شاملو از همين جا آب ميخورد، اينکه بسياري، چون محمد بهارلو تمام قد از ترجمه شاملو دفاع ميکنند و بهارلويي که معتقد است: «کساني که ميگويند اين متن به تعريض ترجمه شده، پرت گفتهاند؛ زيرا چه کسي هفت سال از عمر خود را به چنين ترجمهاي اختصاص ميدهد؟ بايد پذيرفت که در طول هزار سال يک جلد دن آرام حتي به اندازه دايره واژگاني زبان زنده ما نيست. براي اين ترجمه از حيث کاربرد اصطلاحات، مثلها، شبهجملهها نميتوان نمونهاي يافت و حتي با آثار قبلي خود شاملو نيز قابل مقايسه نيست.»
و در نقطه مقابل بهارلوها، برخي ديگر براين باورند که شاملو «دن آرام» را ترجمه نکرده، بلکه از آن مانند ظرفي براي بيان مقصود خود سود جسته و بر اين کار خرده ميگيرند. اما آنچه پرواضح است به قول حسن ميرعابديني: «خواننده پابرهنهها و دُن آرامِ شاملو اين آثار را به هواي لذت بردن از ذوق و زبانورزي مترجمي ميخواند که ضمن حفظ خط کلي روايت، در واقع دارد نوشته خودش را ارائه ميدهد... شايد بتوان گفت شاملو، با ترجمههاي آزاد، ضمن جستجو براي کشف ظرفيتهاي زبان فارسي، به ذوقورزي در زمينه قصهنويسي ادامه ميداد؛ به عبارتي از ترجمه مَحمِلي ميساخت براي تداوم علاقه خود به داستاننويسي.»
مرگ کسب و کار من است
چاپ چهاردهم اين رمان با ترجمه احمد شاملو همين اواخر از سوي انتشارات نگاه منتشر شد. «مرگ کسب و کار من است» يکي از ترجمههاي معروف شاملو است. شايد اصلاً نام نويسنده فرانسوي، روبر مرل، به واسطه همين ترجمه بود که بين فارسي زبانها سر زبان افتاد. هرچند که نويسندهاي معروف و مشهور بود. او در اين رمان ماجراي جلاد آشويتس، رودلف فرانتس هويس را روايت ميکند؛ شخصيتي که سردمدار اردوگاههاي آدمسوزي نازيهاي آلمان بود. البته روبر مرل نام کاراکتر اصلي را به رودلف لانگ تغيير داده. هويس در سال ۱۹۴۶ دستگير شد و در اختيار روانپزشکان آمريکايي قرار گرفت. گفتگوييها هم بين روانپزشکان با اين فرد انجام شد که دستمايه رمان «مرگ کسب و کار من است» قرار گرفته.
اما مقدمه شاملو بر اين کتاب اهميت ويژهاي دارد چرا که همواره تأکيد دارد جنايت، جنايت است و نبايد از جنايات هيچ کدام از دو طرف جنگ گذشت. شاملو جابهجا در پاورقيها به اين نکته اشاره ميکند و حتي گاهي با لحني زننده در پانوشتها، جنايتکاران جنگي را مسخره ميکند. مثلا در جايي از پانوشتها به همراه هيتلر يعني موسيليني و طرفدارانش لقب «دلقک» ميدهد.
در مقدمه تأثيرگذارش هم مينويسد: «اين کتاب زندگينامه يک جلاد مدرن است و قالب آن چارچوب وقايع تاريخي مسلمي است که در نيمه اول قرن حاضر بر اروپا گذشته... مسئله اين است که اگر ميتوان رودلف لانگ را به عنوان افسري که مأمور اجراي قتل عام زندانيان بوده محکوم شمرد، چگونه ميتوان خلبان هواپيمايي را که به پرتاب بمب اتمي بر هيروشيما و ناکازاکي مأمور شده از جنايت مبري شناخت؟ آيا فاتح يا مغلوب بودن در نفس جنايت تغييري ميدهد؟... ميتوانيد جلوي چشمتان مجسم کنيد که اگر يک بمب اتمي آلماني بر واشنگتن افتاده بود چه زنجمورهاي راه ميانداختيد؟ پس چطور وقتي بمب اتمي آمريکا، هيروشيما را تا آخرين سلول عصبياش در هم ميشکند نه فقط به هيچ جايتان نيست بلکه آن را کبوتر سفيدي با بالهاي صلح و آشتي در نظر مجسم ميکنيد؟... هيتلر به عنوان تشکيلاتدهندهاي نابغه، نوعي پليس کشوري ابداع کرد که بيدرنگ در سراسر کشورهايي که مضافاليه دموکراسي را يدک ميکشند، مورد تقليد قرار گرفت... اردوگاههاي تمرکز در سراسر جهان برپا شد. نازيسم بازگشت و اين بار بي وحشت از شکست... سر و ته يک کرباس! فاتح و مغلوب، هر دو سر و ته يک کرباس، پشت و روي يک سکه! تو خطا کردهاي. در اين ترديدي نيست. اما آيا من خود به راه درست رفتهام؟».
اما بهلحاظ ترجمه، رمان شايد براي فارسي امروز کهنگيهايي داشته باشد. چون شاملو گاهي در ترجمه از اصطلاحهايي استفاده ميکند که ديگر امروز به گوش ما آشنا نيست: «دست و بال افرادمان را ميگذاريم توي خمير!»، «سگرمههايش را در هم کشيد»، «خرج جا و خوراک خواهرهايت را اوستابرسان کنيم». با اين حال رمان «مرگ کسب و کار من است» ترجمه احمد شاملو همچنان معوفترين ترجمه در زبان فارسي از اين رمان است.
کاش اين زندگينامه من بود!
«هنگامي که «پابرهنهها» منتشر شد، درخشش تند آن چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعر تثبيت شده»، يکسره در ظلمت فراموشي پنهان کرد! «پابرهنهها» يک صاعقه بود، چيزي غيرمنتظره و غافلگير کننده که در پرتو آن همه چيز بيرنگ مينمود. کتابي که به فاصله دو سال به بيش از ۳۰ زبان برگردانده شد.» اين چند خط که احمد شاملو آنها را در مقدمه رمان «پابرهنهها» نوشته، نشان از قدرت اثري دارد که توانسته وجوه ديگر خالق خود را کمرنگ يا اصلاً بيرنگ کند.
قدرتي برخاسته از رنج، حرمان، فقدان و نااميدي مطلق. قدرتي که پا بر گلوي خواننده ميگذارد و فشار ميدهد، آنقدر فشار ميدهد تا نفسش را بند بياورد و شايد براي همين است که شاملو در جايي ديگر از مقدمه اين کتاب مينويسد: «دنياي کودکي نخستين برخوردي است که انگشت تأثر بر روح خواننده ميکشد.
اينجا دنياي کودکي بهشت ظلمتزدهاي است که در آن بهندرت بسيار ممکن است روزنهاي باز شود تا نوري گرم و روشن از آن راه ورود يابد. اينجا آغوش محبت مادر و کنار گرم و اطمينان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرماي فقر و نياز و گرسنگي متحجر ميشود.»
روزي که زاهاريا استانکو، نويسنده رومانيايي از سر ناچاري و نيافتن مطلب دندانگير، نخستين صفحات رمان «پابرهنهها» را براساس خاطرات کودکياش نوشت و براي روزنامه فرستاد، نه تنها توقع تاييد نداشت که منتظر فوجي از سرزنش و گلايه بود. اما استقبال از اين نوشته چنان او را تحت تاثير قرار داد که در مدت زمان کوتاهي رمان را تمام کرد. استانکو درباره اين شوق نوشته: «بهار ۴۷ بود که پابرهنهها را دست گرفتم... و يک ماه به آخرين ماه ۴۸ مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاييز ۴۸ سراسر به تصحيح و حذف و تغيير مطالب آن گذشت.»
و اين قدرت تلخي گره خورده با شوق است که احمد شاملو را به سمت ترجمه «پابرهنهها» سوق ميدهد. او نخست در سال ۱۳۳۶ بخشهايي از اين رمان را به همراه عطا بقايي ترجمه کرد که سال ۱۳۳۷ در ضميمه رايگان هفتهنامه آشنا منتشر شد و سپس به تنهايي ترجمه کامل «پابرهنهها» را با فاصلهاي بيش از يک دهه در سال ۱۳۵۰ به اتمام رساند و منتشر کرد. شاملو چنان اين کتاب را دوست ميداشته که در دوخط آخر مقدمهاش بر اين رمان نوشته است: «يک چيز را محرمانه بهتان بگويم: اولين بار که اين کتاب را خواندم با خودم گفتم: کاش اين زندگينامه من بود!»
راهب بودايي با دماغي بزرگ ...
شاملو «دماغ» را اولين بار در سال ۱۳۴۶ در هفته نامه «خوشه» چاپ کرد؛ با طرحهايي از مرتضي مميز. دماغ روايت کوتاهي از زندگي يک راهب بودايي است که دماغي بزرگ و بدترکيب دارد و تنها خواستهاش از خداوند اين است که اين وصله ناجور را روي صورت او کوتاه کند! اما اهميت انتشار «دماغ» از آن جهت بود که مخاطبان فارسي زبان با يکي از مشهورترين نويسندگان ژاپن آشنا شوند.
شاملو بعدها دماغ، سه قصه و يک نمايشنامه ديگر را از اين نويسنده ژاپني يعني ريونوسوکه آکوتاگاوا را منتشر کرد. آکوتاگاوا البته اين روزها بين علاقهمندان ادبيات نامي بسيار آشناست. حتي اگر داستانهايش را نخوانده باشيد، احتمالا کارتون ژاپني «توشيشان» را بايد ديده باشيد. اين کارتون در ايران با عنوان «افسانه توشيشان» در دهه هفتاد پخش شد و طرفداران فراواني پيدا کرد؛ آنقدر که بارها آن را بازپخش کردند. حالا بد نيست بدانيد که ماجراي «توشيشان» برگرفته از افسانهاي چيني است که بسياري آن را روايت کردهاند. از جمله عنوان يکي از داستانهاي نويسنده بزرگ ژاپني، ريونوسوکه آکوتاگاوا نيز بوده است.
در معرفي اين نويسنده بزرگ بايد گفت اگر بخواهيم فهرستي از داستانهاي کوتاه شاهکار جهان تنظيم کنيم قطعا يکي از آنها داستان در جنگل» نوشته ريونوسوکه آکوتاگاوا است. براساس اين داستان، کارگردان بزرگ ژاپني، کوروساوا فيلمي ساخت با عنوان «راشامون» که يکي از شاهکارهاي سينماي ژاپن است. کوروساوا فيلم را در سال ۱۹۵۱ ساخت و قبل از آن بيش از ۱۰ فيلم ديگر هم ساخته بود، اما منتقدان اعتقاد دارند همين فيلمش سبب شد که شهرتي جهاني پيدا کند. با اين حال اگر بخواهيم بين نسخه سينمايي و داستان يکي را انتخاب کنم، به نظر ميرسد داستان آکوتاگاوا قدرتمندتر باشد، چون تکنيک و سوژه داستان و شيوه روايت و شخصيتپردازي همه با هم چنان در اين داستان کوتاه عجين شده که کمتر ميتوان به قدرت آن يافت.
بعدها مجموعه داستاني از اين نويسنده با عنوان «پرده جهنم» با ترجمه جلال بايرام منتشر شد. سيمين دانشور هم البته پيشتر «در جنگل» را در مجموعه داستاني با عنوان «ماه عسل آفتابي» ترجمه و منتشر کرده بود. اين کتاب مدتي ناياب بود، اما دوباره به همت انتشارات «نگاه» منتشر شد و در حال حاضر در بازار کتاب موجود است. «دماغ» هم در ايران از سوي انتشارات «مرواريد» بارها بازچاپ شده است.
قصههاي بابام
ترجمه شاملو از «قصههاي بابام» يکي از ترجمههاي شيرين اوست. چون ماجراي داستانهاي اين کتاب هم طنزآميز هستند و زباني کوچه خياباني دارند؛ دو ويژگي که شاملو به خوبي از عهده آنها برآمده. قصه در ايالت جورجيا در جنوب آمريکا ميگذرد و عرق از سر و صورت آدمها روان است. راوي هم نوجوان دوازده، سيزده سالهاي است به اسم ويليام استروپ که داستان افتضاحات پدرش، موريس را تعريف ميکند.
طبيعتا داستانها فقط به همين دو کاراکتر ختم نميشود. شخصيتهاي ديگري هم نظير مارتا، مادر ويليام و کاکا هن سم، سياهپوست خدمتگذار آنها حضور دارند. پدر مردي علاف و تنبل و تا حدودي عياش است. اصولا فکري درباره خانواده و تربيت و اين حرفها در کلهاش نيست. گاهي فکر پولدار شدن به سرش ميزند، گاهي فکر تربيت، گاهي فکر سر زدن به کليسا و خلاصه انواع و اقسام افکاري که هيچ آيندهاي براي چنين مردي در آنها متصور نيست.
اين وسط مادر خانواده، مارتاي بيچاره کار ميکند، چشم به چرخ خياطي ميدوزد، لباسهاي مردم را ميشورد و کارهاي ديگري که بتواند خرج اين پدر بيمسئوليت را دربياورد. از آن طرف فکر خانه هم هست و اينکه همسر بيمغزش دوباره افتضاحي تازه به بار نياورد. موريس البته به شدت از مارتا ميترسد و حاضر است حتي پسرش را هم جلو بيندازد تا گرفتار مارتا نشود. حالا حساب کنيد که در اين خانه سياهپوستي هم خدمتگذار است که البته دائم ميخواهد از زير کار در برود. با اين حال پدر خانواده گاهي خفتش ميکند و کارهايي سرش ميريزد که غرزدنهاي کاکا را به دنبال دارد.
«کاکا» اين روزها واژهاي نژادپرستانه به شمار ميرود و شايد کمتر استفاده شود. به خصوص اگر ماجرا طنزآميز باشد گاهي انتقاداتي را به دنبال دارد. با اين حال شاملو در آن ايام، اين عنوان را براي اين کاراکتر در نظر گرفته. چون در سالهاي زندگي نويسنده، ارسکين کالدول، هنوز به شکل امروز، جنبشهاي ضدنژادپرستانه وجود نداشت و در مورد واژهها و تعابير مختلف، سختگيري به اين شدت نبود.
در توضيح زندگي اين نويسنده بايد گفت، او از دو دانشگاه مشهور پنسيلوانيا و ويرجينيا دانشنامه گرفت. در جواني مدتي به آمريکاي مرکزي سفر کرد و وقتش را به ولگردي و کارهاي مختلف از قبيل خبرنگاري و بازي فوتبال حرفهاي گذراند. هر روز به کار جديدي دست ميزد، ولي در هيچکدام از شغلها موفقيت قابل توجهي به دست نميآورد. همين باعث شد تا دوباره به اتازوني برگردد، اما اين بار تصميم گرفت که نويسنده شود.
کالدول به تدريج بر اثر نوشتن تعداد زيادي داستان و مقاله در روزنامههاي مختلف مشهور شد و آثارش مورد توجه و قبول مردم قرار گرفت. او از جمله نويسندگان آمريکايي است که آثارش همه مملو از ريشخند و طعني است که طبقه مخصوصي از اجتماع را مورد تحقير قرار ميدهد. اين طبقه در کتابهاي کالدول آدمهايي هستند که وجود ديگران را براي آسايش خويش ناچيز ميشمرند. طنز و ريشخند در مورد کساني که آسايش ديگران را به هيچ ميگيرند و در بند خويش و منافع خود هستند. او در اين آثار، جامعه آمريکا را به نقد کشيده و به سخره ميگيرد و در بسياري موارد، فرهنگ اشراف را مورد استهزا قرار ميدهد.
شاملو هم که اين اثر را باب طبع ديده، در ترجمه، زبان کوچه و بازار را به کار گرفته و خوب تاخته: «باباجانم پرسيد: ميتوني نفس بکشي کاکا؟ سياه گفت: خيلي خوب ميتونم نفس بکشم. اما اين آبگاهم خيلي زقزق ميکنه! بابام گفت: چرند ميگي، آبگاهت هيچ مرگش نيست. ميتوني درست ببيني؟ سياه گفت: هيچي، هيچي نميبينم. مثل يه شب کور که زير آفتاب مونده باشه کور کورم. چشمم هيچ جا را نميبينه. بابام توضيح داد: واسه اينه که تو الان ته چاهي: اونجا هيچ کسي نميتونه چيزي ببينه. سياه گفت: آخ! تو چاه افتادم؟اي خدا، آق موريس!» اين کتاب سال ۱۳۸۹ به همت انتشارات نگاه منتشر شد.
ترجمه نمايشنامهها
«اگر در لحظاتي از نمايش، تماشاگر نداند که چه بايد بکند، بخندد يا بگريد، آن لحظه بيگمان، لحظه موفقيت من است.» اين جمله را لورکا در بيان مقصدي گفته که پيش از جوانمرگياش به آن دست يافت و درهاي تازهاي را به سوي تئاتر جهان گشود. بله دنيا جاي عجيبي است، جايي که در آن نمايشنامهنويسي مانند لوپه دوگا را که بيش از دو هزار نمايشنامه نوشته کسي نميشناسد و تراژدي سهگانه هموطنش لورکا، دردي را در جانها زنده ميکند که مشترک است، ميان مردمان سرزمينهاي بسيار و مردمان سرزمين من و در اندک زماني در جهاني که هيچ معلوم نيست کوچک يا بزرگ شناخته ميشود.
لورکا در هر سه نمايشنامهاش زندگي زنان و مردان روستايي را به تصوير ميکشد که بندهاي نامرئي سنتهاي کور چنان به دست و پايشان تنيده شده که زندگي را زهر و به تنها زنده ماندن بدل ميکند. «خون» عنصر مشترک اين سه نمايشنامه است. خوني که در رگها جريان دارد و تبارت را تعيين ميکند، خوني که بيگناه ريخته ميشود. خوني که در تمدنهاي کهن و باورهاي ديرين مقدس است. خوني که سالها بعد در آثار «آنا منديتا» هنرمند آمريکايي-کوبايي رخ مينمايد و در نهايت چنان به دست و پايش ميپيچد که با مرگ خودش اثري ديگر خلق ميکند.
از تراژدي سهگانه لورکا در ايران اجراهاي بسيار ديدهام. کارگردانان ميل و رغبت بسيار به اجراي نمايشي چنين تنيده با مرگ و زندگي و رنگ دارند. اما شايد از ميان اين سه نمايش، «خانه برناردالبا» دوستداشتنيتر باشد. اين نمايشنامه بدون هيچ وسيلهاي، خشونتي را به نمايش ميگذارد که در بن استخوانهاي تماشاگر ميپيچد و به لرزه در ميآوردش. خشونتي که از همان سنتهاي کور و عقيم برمي خيزد و از يک جايي به بعد ديگر جنسيتمدار هم نيست و ادامه و اقتدا به آن بر عهده تک تک افرادي است که ميتوانند خون جاري در رگها را به خون ريخته بر زمين بدل کنند.
ما اندلسيها...
از برگ برگ نمايشنامه «خانه برناردآلبا» خون ميچکد. نمايشنامههاي ديگر لورکا هم همينطورند؛ همينطور خون چکان. همينطور که درد شخصيتهايش آنقدر گران است که بر دوش خوانندهها و بينندهها جا ميماند. از آن دردهاي پيچيده در رويا و کابوس توأمان، از آن دردها که احمدشاملو، نجف دريابندري، محمود کيانوش و فانوس بهادروند را وسوسه کرد تا دست به کار ترجمه آن شوند. احمد شاملويي که اشعار لورکا را هم به فارسي برگردانده و انگار عصاره جان او را از ميان کلمات بيرون کشيده بود.
لورکا جايي گفته: «ما اندلسي ها، گاهي سر س تارهها فرياد ميکشيم و گاهي بر خاک سرخ جاده بوسه ميزنيم.» و شاملو اعجاز اين زيست را در شعرهاي لورکا مييابد و به فارسي تبديل ميکند تا نام اين شاعر در ايران به اندازه اعتبارش در ادبيات جهان شناخته شود. نمايشنامههاي لورکا هم از جنس اشعار او هستند و شاملو هم با همان غلظت حضور در آنها رسوخ ميکند. همان غلظتي که از دوش لورکا سُر ميخورد و بردوش شخصيتهاي نمايشنامهاش مينشيند، همان غلظت که از دوش شخصيتهاي نمايشنامه سُر ميخورد و بردوش مخاطب سنگيني ميکند. همان غلظت که شاملو در مقدمه کتاب «سه نمايشنامه» از آن مينويسد: «اکثر قهرمانان درام لورکا، بارِ گرانوزني را به دوش ميکشند. بار آيين و رسومي خانوادگي، بار سنن ستمگر و سختگير شرافتي که امروز ديگر به هيچ روي قابل درک و فهم نيست.»
زبان تمامي نمايشنامهها، اندلسي است و بسياري از منتقدان اين نمايشنامه را به همراه «يرما» و «عروسي خون» سهگانه روستايي نامگذاري کردهاند. اشعار نمايشنامههاي لورکا نيز از دل ترانههايي رخ مينمايد که آنها را «کانته خوندو» يا «آوازهاي ژرف» مينامد. با وجود طنين انداختن اين آوازها در کلمات پر از استعاره و تشبيه، لورکا بر اين باور است که در نمايشنامههايش به واقعگرايي روي آورده است.
شاملو در ترجمه اين نمايشنامهها رَد کتاب کوچه را دنبال ميکند و از زبان محاوره مردم تهران بهره ميگيرد تا زبان مردمان روستايي نمايشنامههاي لورکا را قوام دهد. با اين همه نبايد از نظر دور داشت که زبان نمايشنامههاي لورکا محاورهاي نيست و خطري که اين شکل از ترجمه را تهديد ميکند، تحميل گويشي بيربط با جغرافيا و زبان و ايجاد برخي تناقضها در نمايشنامه است. مردها، بچهها، مادران که در همه حال، از ديد لورکا، قرباني شرايط هستند، بدين سنت گردن مينهند. به بيان ديگر آنان با اطاعت و انقياد خويش حتي به هنگامي که از آن جز درد و رنج حاصلي بر نخواهند گرفت، سنتها را جاوداني ميکنند و از آنجا که مادران بدين سنن خانوادگي سر تسليم فرود ميآورند، مرگ يا قرباني شدن فرزندان خود را، چون امري اجتناب ناپذير ميپذيرند.
ترجمه شعر
همچون کوچه بيانتها
واقعيت اين است که ترجمههاي شعر شاملو را بيشتر شعرهاي شاملويي شاعران خارجي ميدانند تا ترجمهاي دقيق از اشعار آنها. اما بايد توجه داشت تمامي منتقدان شعر به اتفاق بر اين نظر هستند که نميتوان زيبايي و دقت را توأمان در ترجمه داستان مراعات کرد، چه برسد به ترجمه شعر. خود شاملو در گفتگويي، شعري از خودش را مثال آورده و گفته بود: «ما بيچرا زندگانيم / آنان به چرا مرگ خود آگاهاناند؛ حالا اگر مثلا زبان آلماني يا انگليسي به چنين دخالتي راه ندهد و بافت زباني اين سطور در ترجمه از ميان برود، حاصل کار چه خواهد شد؟ ما بي دليل زندهايم آنها ميدانند چرا مردهاند!» (مجله آدينه)
در واقع شاملو ترجمه شعر خودش را مسخره ميکند و به اين نکته اشاره دارد که شايد در رمان و داستان، کاراکترها و روايت و ماجرا، مهمتر از خود زبان باشند، اما شعر آيا واقعاً چيزي جز زبانآوري است؟ به همين دليل زماني که با شعر مواجه ميشويد، چطور ميتوان آن را ترجمه کرد، بي آنکه دستي در آن ببريم يا به نوعي بازنويسي برسيم؟ به همين دليل با وجود انتقادهايي به ترجمههايي که شاملو از شاعران مختلف جهان ارائه داده، هميشه موافقان سرسختي هم داشته که به شدت ترجمههايش را دوست داشتهاند. يکي از دلايل هم اين است که مترجم خود يکي از بزرگترين شاعران ايراني است و چه بهتر که ترجمه شعر به دست او باشد.
خود شاملو در همان مصاحبه در اينباره گفته: «مترجمان اگر خودشان شاعر هم باشند ميتوانند مشکل را حل کنند، منتها تا حدودي و فقط در مورد پارهاي شعرها.» (مجله آدينه)
هرچند خودش هم به دستي که در شعر ديگران برده واقف است و مينويسد: «تذکار اين نکته را لازم ميدانم که، چون ترجمه بسياري از اين اشعار از متني جز زبان اصلي به فارسي در آمده و ناگزير حدود اصالت آنها مشخص نبوده، ناگزير به بازسازي آنها شدهام. اصولا مقايسه برگردان اشعار با متن اصلي کاري بيمورد است. غالبا ترجمه شعر جز از طريق بازسازي شدن در زبان ميزبان او بيحاصلي است...» (مقدمه کتاب «همچون کوچه بي انتها»)
راستش به شکلي زيرکانه احتمالا پيشتر از اينکه منتقدان بعدها او را مورد حمله قرار بدهند، اعتراف کرده که شعر را از دريچه زبان خودش ديده و براي همين هم از اول گفتيم شايد بعضي ترجمههايش ترجمههاي شاملويي باشند.
اما موافقتها و مخالفتها درباره ترجمههاي شاملو از اشعار شاعران خارجي زبان به همين جا ختم نميشود. کتاب «همچون کوچه بي انتها»، گزيده شعري است از شاعران مختلف جهان به انتخاب و ترجمه شاملو. اگر نگاهي به فهرست شاعران اين کتاب بيندازيد، بعضي از شاعران چندان نام آشنا نيستند و مترجم احتمالاً صرفاً به خاطر نزديکي مرامنامه سياسي خود با آنها، به ترجمه آثارشان رغبت پيدا کرده. اين در حالي است که سراغ شاعران بزرگ آن سوي آب، نظير اليوت يا رمبو نرفته.
مثلاً کسي که در ايران از طريق ترجمه شاملو، معروف شد شخصي است به اسم مارگوت بيکل که اصولا چيز چنداني از او يافت نميشود (در اينباره رجوع کنيد به مقاله مفصل مجتبي پورمحسن درباره سرچ کردن نام مارگوت بيکل در اينترنت و نتيجهاي که در پي نداشت!) اين موضوع در باره بعضي شاعران ديگر هم صادق است. لنگستون هيوز بيش از اينکه شاعر درخشاني باشد، شاعر مفاهيمي است که شاملو با آنها همذاتپنداري بيشتر ميکرده.
البته دور از انصاف است اگر تمام ترجمههاي شعر شاملو را با اين چوب برانيم. براي همين بد نيست سراغ «هايکوها» هم برويم. شاملو «هايکو» را با همکاري ع. پاشايي، سه سال بعد از چاپ «همچون کوچه بي انتها» منتشر کرد؛ ۱۳۶۱. در مقدمه اين کتاب مينويسد: «در ترجمه اين اشعار به زبان فارسي گرفتاري چنداني نداشتيم. هايکو ساده است و بينياز از پيرايههاي زباني و تعقيدها، ايهام و مداخله امکانات گوناگون دستوري و صوتي ... بهعنوان مقايسه بايد گفت شعر فارسي در بافت کلام است که متجلي ميشود، اما در هايکو ژاپني نقش تعيين کننده مستقيما بر عهده اشياء است و کلام در آن نقش رابطه را بازي ميکند.
اينجا شعر عرضهداشت جان انسان و جهان در امکانات و ظرايف زبان نيست بلکه به يک تعبير هايکو يک راه، يک وجه زندگي و يک آيين است. راهي که به هر حال ميتوان شناخت، وجهي که ميتوان فراگرفت و آييني که ميتوان با آن آشنا شد.»
اين نوع جهانبيني که شاملو از آن ميگويد، دقيقاً همان راهي است که بعدها تأثير زيادي در شاعران معاصر ايران گذاشت. گذشته از تأثيري که هايکوها در شعر دهه هفتاد داشت و البته خيليها را صرفاً مقلد اين راه کرد، اما نوعي نگاه به جهان را براي شاعران و مخاطبان فارسيزبان نشان داد.