باشگاه خبرنگاران/ ايران سرزميني است که با نام شاعرانش در جهان شناخته شده است. همه ايران را با حافظ، عطار، سعدي، مولانا، خيام و سنايي مي شناسند. اين ها هفت شاعري هستند که با شعرهايشان در جهان مشهور شدند و پس از آنان شاعران زيادي قلم زدند اما هيچ يک به پايه و جايگاه اين شاعران نرسيدند. برخي از اين اسامي که نامشان را در اينجا ذکر کرديم، در زندگيشان دچار تحول روحي شدند و داستان هايي درباره شان نقل مي شود.
ماجراي تحول روحي عطار چه بود؟
يکي از اين شاعران ما عطار است؛ صاحب منطق الطير. هم او بود که هفت وادي عرفان را از زبان پرندگان نقل کرد و کتابش را پس از حمد و ثناي خداوند و پيامبرش با دور هم جمع شدن پرندگان آغاز کرد. هر پرنده نماد يکي از خصوصيات اخلاقي انسان شد. پرنده هاي زيادي دور هم جمع شدند و در نهايت سي مرغ به قله قاف رسيدند و دريافتند سيمرغ همان سي مرغ است که هفت وادي را طي کرده اند. چه چيزي باعث شد عطار سراغ سرودن شعر عرفاني برود؟
درباره پشت پا زدن عطّار به اموال دنيا و دنبال زهد و تقوا رفتن او داستانهاي زيادي گفته شدهاست. مشهورترين اين داستانها، داستاني است که جامي نقل ميکند: «عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درويشي از آنجا گذر کرد. درويش درخواست خود را با عطار در ميان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود ميپرداخت و درويش را ناديده گرفت. دل درويش از اين رويداد چرکين شد و به عطار گفت: تو که تا اين حد به زندگي دنيوي وابستهاي، چگونه ميخواهي روزي جان بدهي؟ عطار به درويش گفت: مگر تو چگونه جان خواهي داد؟ درويش در همان حال کاسه چوبين خود را زير سر نهاد و جان به جانآفرين تسليم کرد. اين رويداد اثري ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پيش گرفت»
داستان توبه سنايي چيست؟
سنايي شاعري است که حديقه الحقيقه را سرود. اين کتاب همان کتابي است که از عرفان مي گويد. او هم مانند عطار براي بيان مطالب عرفاني از داستان بهره مي برد؛ اما روايت او روايتي يکپارچه مانند منطق الطير نيست؛ بلکه حکايت هايي کوتاه است که محمل مطالب عرفاني مي شود. درباره توبه سنايي مي گويند، مردي به نام « لاي خوار » باعث شد او توبه کند.
سبب توبه سنايي آن بود که در زمستاني که سلطان محمود جهت تسخير بعض از ديار کفر از غزنين بيرون رفته بود، سنايي در مدح او قصيدتي در سلک نظم کشيد؛ متوجه اردوي وي شد تا به عرض او برساند. در اثناي راه يکي از مجذوبان مشهور به لاي خوار ساقي خود را ميگفت: قدحي پر کن به کوري محمود سبکتکين. ساقي گفت محمود پادشاهي است مسلمان و به امر جهاد مشغول مينمايد. لاي خوار گفت: مردکي است ناخشنود و آنچه تحت حکم وي درآمده است، ضبط نميتواند کرد. ميرود که مملکت ديگر بگيرد و آن قدح را درکشيد. باز با او گفت قدحي ديگر پر کن به کوري سنايي شاعر.
ساقي گفت: سنايي مردي است شاعر، فاضل، مقيد، متقي، لطيف الطبع. لايخوار گفت: اگر وي از لطف طبع بهرهور بودي به کاري اشتغال نمودي که وي را به کار آمدي، گزافي چند در کاغذي نوشته که به هيچ کار نميآيد و نميداند که او را براي چه کار آفريدهاند. سنايي از شنيدن اين سخن متحيرشده از شراب غفلت هشيار گشت و به سلوک مشغول شد.
چه شد ناصر خسرو از شعر مدحي دست شست؟
ناصر خسرو شاعري است که در زمان سلطان محمود غزنوي زندگي مي کرد. او را با قصايد محکم و استوارش مي شناسند.
ناصرخسرو در سن چهل سالگي شبي در خواب ديد که کسي او را ميگويد «چند خواهي خوردن از اين شراب که خرد از مردم زائل کند؟ اگر بهوش باشي بهتر» ناصر خسرو پاسخ داد «حکما، چيزي بهتر از اين نتوانستند ساخت که اندوه دنيا ببرد». مرد گفت «حکيم نتوان گفت کسي را که مردم را به بي هوشي و بيخردي رهنمون باشد. چيزي بايد که خرد و هوش را بيفزايد.» ناصر خسرو پرسيد «من اين از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوينده يابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصر خسرو در اثر اين خواب دچار انقلاب فکري شد، از شراب و همه لذائذ دنيوي دست شست، شغل ديواني را رها کرد و راه سفر حج در پيش گرفت. وي مدت هفت سال سرزمينهاي گوناگون از قبيل آذربايجان، ارمنستان، آسياي صغير، حلب، طرابلس، شام، سوريه، فلسطين، جزيرة العرب، قيروان، تونس و سودان را سياحت کرد و سه يا شش سال در پايتخت فاطميان يعني مصر اقامت کرد.
ماجراي ملاقات شمس و مولانا چه بود؟
مولانا شاعر و عارف زمانه خودش بود. مريداني داشت و پس از ملاقاتش با شمس تبريزي مريد او شد. شمس تبريزي بر قلب و جان مولانا چنان تاثير گذاشت که پس از رفتن شمس براي دومين بار غزليات شمس مولانا سروده شد.
روزي مولوي از راه بازار به خانه بازميگشت که عابري ناشناس گستاخانه از او پرسيد: «صراف عالم معني، محمد برتر بود يا بايزيد بسطامي؟» مولانا با لحني آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقهٔ انبياست، بايزيد بسطامي را با او چه نسبت؟» درويش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن يک سبحانک ما عرفناک گفت و اين يک سبحاني ما اعظم شأني به زبان راند؟» مولانا فرو ماند و گفت: درويش، تو خود بگوي. گفت: اختلاف در ظرفيت است که محمد را گنجايش بيکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او ميريختند همچنان خمار بود و جامي ديگر طلب ميکرد. اما بايزيد به جامي مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتي است! سبحاني ما اعظم شاني! پس از اين گفتار، بيگانگي آنان به آشنايي تبديل شد. نگاه شمس تبريزي به مولانا گفته بود از راه دور به جستجويت آمدهام اما با اين بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله ميتواني رسيد؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درويش و اينبار مزاحم را از شانههايم بردار.»
بازار