آخرين خبر/ پيش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زباني چو بيان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همين پرده ي راست
تا من از راز سپهرت گرهي باز کنم
صبر کن اي دل غمديده که چون پير حزين
عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم
چه غريبانه تو با ياد وطن مي نالي
من چه گويم که غريب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از اين باد بلاخيز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازي داشت
کي بود باز که شوري به جهان در فکنم
ني جدا زان لب و دندان جه نوايي دارد؟
من ز بي همنفسي ناله به دل مي شکنم
بي تو آري غزل «سايه» ندارد «لطفي»
باز راهي بزن اي دوست که آهي بزنم
از صفحه اينستاگرام hushang_ebtehaj
بازار