آخرين خبر/ تاکسي پر بود. من با دو مرد ديگر عقب نشسته بوديم و پسر جواني هم جلوي تاکسي نشسته بود و با راننده حرف مي زد. خيابان شلوغ بود و تاکسي يواش يواش جلو مي رفت. مردي که کنار خيابان ايستاده بود سرش را کنار پنجره آورد و گفت: «داداش ما را هم سوار کن.» راننده گفت: «جا ندارم قربونت برم.»
مردي که کنار خيابان بود گفت: «خيلي عجله دارم، فوريه.»
راننده به پسر جوان که جلوي تاکسي نشسته بود، نگاه کرد. پسر جوان خودش را کشيد وسط و مرد هم آمد و سوار شد. حالامثل قديم ها جلوي تاکسي دو نفر نشسته بودند.
کمي جلوتر يک نفر ديگر گفت: «مستقيم.» راننده خنديد و گفت: «کجا مي خواي بشيني؟» مرد رو به من و دو نفر ديگر که عقب نشسته بوديم، گفت: «يه ذره جمع تر مي شينين؟» ما نگاهي به هم کرديم و جمع و جورتر نشستيم و مرد سوار شد.. .
کمي جلوتر يک نفر ديگر هم که عجله داشت سوار شد و بعد يک نفر که کار خيلي خيلي فوري داشت و يک نفر که کار حياتي داشت و يک نفر که مجبور بود، سوار شدند و يک نفر که مجبور مان کرد سوار شود و يک نفر ديگر و يک نفر ديگر.. .
و ما هي جمع و جمع تر مي شديم و بقيه هي سوار و سوارتر مي شدند.. .
برگرفته از sehat_story
بازار