نماد آخرین خبر

روایت یک آرماتور بندِ عاشق

منبع
مشرق
بروزرسانی
روایت یک آرماتور بندِ عاشق
مشرق/ "راه خانه ام را بلدم" يکي از جديدترين آثار منتشر شده در خصوص شهداي مدافع حرم است که اوايل سال ۱۳۹۹ از سوي انتشارات خط مقدم به چاپ رسيده است. عذرا شوقي در اين کتاب ۱۵۰ صفحه اي، راويتگر ۱۴ سال زندگي مشترک خود با شهيد فريد کاوياني مي شود و فراز و فرودهاي يک زندگي ساده و عاشقانه را به قلم مريم حضرتي، پيش روي خواننده قرار مي دهد. با هم نگاهي به داشته هاي اين کتاب مي اندازيم. فريد آرماتور بند ساده اي است که از ابتداي جنگ در سوريه، بسيجي وار به اين کشور مي رود تا با ساخت سنگر و استحکامات دفاعي، مدافعان حريم اهل بيت را ياري رساند. ماجراي زندگي عاشقانه او با همسرش عذرا شوقي و سه فرزند قد و نيم قدشان، روايت ساده اي از يک خانواده ايراني است که در کنار زندگي ساده و شيرين شان، جنگيدن بر سر آرمان ها و ارزش ها و ايثار در نيل به اين آرمان ها را توامان دارند. عذرا شوقي روايت زندگي اش با شهيد کاوياني را از حول و حوش سال ۱۳۸۰ شمسي آغاز مي کند. در اين سال فريد که همشهري اش است، به عنوان همسر وارد زندگي او مي شود. فريد که از ۹ سالگي به دليل وضع معيشتي سخت خانواده اش به قم رفته و با کار در قاليبافي طعم سختي هاي زندگي را از همان دوران چشيده است، مرد خودساخته اي است که خيلي زود صداقت و سادگي اش عذرا را مجذوب خود مي کند. "عذرا خانوم، من دلم زندگي مي خواد. تا حالا خيلي سختي کشيده ام. از بچگي تنها بوده ام. حالا مي خوام همدم تنهايي هام باشي... اشک از گوشه چشمش چکيد روي انگشتان زمخت دستش." عذرا و فريد زودتر از آنچه خودشان فکر مي کردند به وصلت هم نائل مي شوند و خيلي زودتر هم عاشق مي شوند. فريد يک کارگر ساده است که بايد براي کار روي ساختمان ها به شهرهاي ديگر سفر کند و از همان اوايل زندگي شان جدايي هاي مقطعي اين زوج عاشق پيشه شروع مي شود. جدايي هاي روزانه و ماهانه اي که گويا عذرا را آماده اتفاق اصلي و يک جدايي هميشگي مي کنند. "فرداي آن روز با گريه از هم جدا شديم. فريد رفت. من ماندم و بچه اي که يک ماه بود در وجودم رشد مي کرد. هر ساعت تماس مي گرفت و جوياي حالم بود. از بچه مان مي پرسيد و دلداري ام مي داد. به سختي مي توانستم دوري اش را تحمل کنم" صادق فرزند اول خانواده اي مي شود که فريد و عذرا با کمترين امکانات سقفش را برافراشته نگه مي دارند. زندگي آنها بسيار ساده و محقرانه است تا آنجا که در اولين زمستاني که صادق تجربه مي کند، فريد مجبور مي شود حلقه ازدواجش را بفروشد تا براي صادق لباس گرم و مناسب زمستان تهيه کند. مريم حضرتي نويسنده اثر ترتيب زماني را رعايت نمي کند و قلمش را مرتب از گذشته به حال و بلعکس مي چرخاند. از روزهاي پس از شهادت فريد شروع مي کند و با خاطرات عذرا به گذشته برمي گردد و دوباره به حال مي رسد و باز به گذشته برمي گردد. خواننده به خوبي مي داند عذرا با ذوق و شوق خاطراتي را تعريف مي کند که اکنون با شهادت فريد رنگي از غم روي شان نشسته و همين موضوع باعث ارتباط قلبي با قهرمانان کتاب مي شود. وقتي عذرا دومين فرزندش "رقيه" را باردار مي شود، فريد زمزمه سوريه رفتن را آغاز مي کند. مي خواهد همان کار آرماتور بندي را آنجا با درآمد بيشتري ادامه دهد، اما خودش اعتراف مي کند: "راستش رو بخواهي کار بهانه است. من براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) به سوريه مي روم" سوريه رفتن هاي فريد از همان زمان که اوايل دهه ۹۰ است شروع مي شود و در اين بين، بچه ها در نبودن هاي بابا قد مي کشند و بزرگتر مي شوند. فريد گاهي سوريه رفتن را موقتا قطع مي کند و چون دلش در جبهه جا مانده، دوباره عزم رفتن مي کند. در نبودن هاي او اتفاق هاي زيادي مي افتد. مثل مرگ مادرش که دير متوجه مي شود و وقتي برمي گردد که چند روز از فوت مادر گذشته است. اين اتفاق فريد را براي مدتي درهم مي ريزد. عشق و انتظار دو رکن اصلي کتاب "راه خانه ام را بلدم" را تشکيل مي دهند و از ابتدا تا انتهاي کتاب خواننده را همراهي مي کنند. به عنوان خواننده مي خواهيم بدانيم اين انتظارهاي طولاني کي تمام مي شود و عاقبت با خبر شهادت فريد رو به رو مي شويم که در روزهاي گرم مردادماه ۱۳۹۵ با پيچيدگي خاصي به عذرا مي رسد. در اين زمان فرزند سوم شان احمد رضا هنوز شيرخواره است. "اجازه بدين براي بار آخر ببينمش. نمي شه خواهر! نمي دانم صدا از کدام طرف بود؛ ولي مثل پتک خورد توي سرم! هرچه اصرار کردم، اجازه ندادند براي آخرين بار صورتش را ببينم. فريد را با تمام آرزوها و جواني ام سپردم به خاک سرد. خودم را انداخته بودم روي خاک و با ناله گفتم: برگرد!"