اعتماد/ کفشهايم را در کوچههاي سارمران از پا در آورده بودم و با بچهها توي آب خنک قناتي که سرازير کوچهها بود راه مي رفتم و شعر مي خواندم، اينجا در تهران اما با کفشسياه و ماسک سياه و کيفسياه و ساک خريد سياه لابد براي بچه ها ترسناکم، مثل هيولايي سياه با چشم هاي خوابآلود که کيسهاي براي بردن بچهاي روي دوش انداخته است .
دختربچهاي از پشت نردههاي حياطي مي گويد واي و يکي ديگر مي گويد نترس ماسک دارد و حيران نگاهم مي کند که با ماسک سياه و کيسه سياه وسط کوچه ايستادهام و دستهايم را روي سرم گذاشته ام و دلم ميخواهد جادويي بشود و ماسک صورتي و مانتوي قرمز و کفش هاي سبز شبرنگ داشته باشم و کيسه و کيفم خال خالي سرخ و زرد باشند تا بچهها نترسند از من .
به بچهها ميگويم : به خدا من آدم بدي نيستم ، همسايه روبروييم و بچهها ميزنند به خنده و ميآيند پشت نردهها و ميگويند: ماسکت خيلي بزرگ است خانم، ميگويم: شل هم هست و خيلي وقت ها از دماغم ميافتد و خنده دار مي شوم ،اما از آن يکي ماسکها بيشتر به درد نفس کشيدن مي خورد .
بعد يکيشان مي گويد: مگر کرونا نرفته؟
ميگويم: دوباره برگشته گويا که چيزي بردارد و چاره اي نداريم جز اين که ماسک بزنيم.
بعد يکي ديگرشان که چشمهاي روشن پر از خنده دارد مي گويد :ماسک اندازه بزن خب و دست بقيه را به سمت حياط مي کشد، جايي که مادر يکي شان ايستاده و با خنده به ديوانگي من نگاه ميکند.
من هم ميخندم ودستي تکان ميدهم و مي گويم: ببخشيد، دلم نمي خواست ازمن بترسند ،مادربچه ها هم سري تکان ميدهد و مي گويد :حق داري.
بعد اما کيسه سياه و کيف سياهم را برمي دارم و با کفش سياه و مانتوي سياه و روسري سياهم راه ميافتم که ماسک لعنتي را توي سطل آشغالي بيندازم و يک دانه سفيدش را از داروخانهاي بخرم که لااقل در چشم بچههاي شهرم يک تکه روشني داشته باشم.
نويسنده: شرمين نادري
بازار