آخرين خبر/ من مردهام
و اين را فقط
من ميدانم و تو
که چاي را تنها در استکان خودت ميريزي
خستهتر از آنم که بنشينم
به خيابان ميروم
با دوستانم دست ميدهم
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است
-گيرم کليد را در قفل در بچرخاني
دلت باز نخواهد شد
ميدانم
من مردهام
و اين را فقط من ميدانم و تو
که ديگر روزنامه را با صداي بلند نميخواني
نميخواني و
اين سکوت مرا ديوانه کرده است
آنقدر که گاهي دلم ميخواهد
مورچهاي شوم
تا در گلوي نيلبکي آرام بگيرم
و باد نُتها را به خانهام بياورد
يا مرا از سياهي سنگفرش خيابان بردارد
بگذارد روي پيراهن سفيد تو
که ميدانم
باز هم مرا پرت ميکني
لابهلاي همين سطرها
لابهلاي همين روزها
اين روزها
در خوابهايم تصويريست
که مرا ميترساند
تصويري از ريسماني آويخته از سقف
مردي آويخته از ريسمان
پشت به من
و اين را فقط من ميدانم وُ من
که ميترسم برش گردانم
گروس عبدالملکيان
از کتاب: گزينه اشعار، نشر مرواريد
بازار