0
0
197
آخرين خبر/ يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند ملک نفسي سرد بر آورد و گفت اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملکت.
بدين اميد به سر شد دريغ عمر عزيز
که آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته بر آمد ولي چه فايده زانک
اميد نيست که عمر گذشته باز آيد
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اي دو چشمم وداع سر بکنيد
اي کف دست و ساعد و بازو
همه توديع يکدگر بکنيد
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر اي دوستان گذر بکنيد
روزگارم بشد بناداني
من نکردم شما حذر بکنيد