داستانک/ هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد

آخرين خبر/ کلاس دوم دبستان شيفت بعدازظهر بودم. باران تندي ميباريد. آن روز صبح يک چتر هفت رنگ خريده بودم، وقتي به مدرسه رفتم دلم ميخواست با همان چتر زيبايم زير باران بازي کنم اما زنگ خورد.
هر عقل سالمي تشخيص ميداد که کلاس درس واجبتر از بازي زير باران است. يادم نيست آن روز آموزگارم چه درسي به من آموخت، اما دلم هنوز زير همان باران توي حياط مدرسه مانده.بعد از آن روز شايد هزار بار ديگر باران باريده باشد و من صد بار ديگر چتر نو خريده باشم اما ، آن حال خوب هشت سالگي هرگز تکرار نخواهد شد.
اين اولين بدهکاري من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضي شبها فکر ميکنم اگر قرار بر اين شود که من آمدن صبح فردا را نبينم؛
چقدر پشيمانم از انجام ندادن کارهايي که به بهانهي منطق،
حماقت ناميدمشان.
حالا مي دانم هر حال خوبي سن مخصوص به خودش را دارد.
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛ ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ؟تک تک لحظه ها را زندگي کنيم، آنطور که اگر فردايي نبود راضي باشيم.