نماد آخرین خبر

داستانک/ آقای اروین یالوم شما هم؟ (قسمت اول)‌

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستانک/ آقای اروین یالوم شما هم؟ (قسمت اول)‌

آخرين خبر/ بليط نمايش "اليور توئيست" گير نمي آمد. به هوتن زنگ زدم، سه تا بليط برايمان گذاشت. با دوستم بهمن و پسرم جلوي تالار وحدت قرار گذاشتيم. پنج دقيقه به شروع نمايش مانده بود و هنوز هيچکدام نيامده بودند. داشتم ديوانه مي شدم، مي خواستم حتما نمايش را از اول ببينم. بهمن رسيد. گفتم "چرا اينقدر دير اومدي؟" گفت "دير نيومدم، پنج دقيقه مونده... پسرت کو؟" گفتم "هنوز نرسيده" در حالي که نگاهم دائم به خيابان بود کمي با بهمن حرف زدم، نمايش داشت شروع مي شد ولي پسرم هنوز نيامده بود. هم دلخور و عصباني بودم ، هم نمي توانستم غر بزنم چون پسر "خودم" نيامده بود. به موبايلش زنگ زدم، جواب نداد. نمي دانستم چه کار کنم، درهاي سالن باز شده بود و تماشاگران داشتند وارد سالن مي شدند. خون خونم را مي خورد، بهمن لبخند مي زد و اين لبخندش از هزارتا فحش بدتر بود، انگار تقصير من بود، انگار من دير کرده بودم. بالاخره پسرم رسيد و از دور دوان دوان آمد. گفت "ببخشيد، خيلي ترافيک..."‌

‌وقت توضيح شنيدن نداشتيم. گفتم "حرف نزن، بريم تو. الان شروع مي شه" پسرم مي خواست چيزي بگويد گفتم "مي گم حرف نزن، بريم تو" ببخشيد ببخشيدگويان و معذرت خواهي کنان از جلوي مردم که به خاطر رد شدن ما نيم خيز مي شدند مي گذشتيم. پسرم پاي يک خانم ميانسال را لگد کرد. از صداي "آخ" بلند خانم معلوم بود که پايش له شده و درد تمام وجودش را گرفته است. کلي از خانم معذرت خواستم و به پسرم گفتم "چرا جلوي پاتو نگاه نمي کني؟" پسرم گفت "نگاه کردم، ولي فاصله اين رديف ها خيلي کمه" راست مي گفت، فاصله رديف ها کم بود. گفتم "اگه دير نيومده بودي مجبور نبوديم وقتي همه سرجاهاشون نشستند از جلوشون رد بشيم" بالاخره به صندلي هايمان رسيديم. رديف سوم صندلي هاي پانزده، شانزده و هفده. خوشحال بودم که نهايتا همه چيز جور شد.‌

‌ نفسي به آسودگي کشيدم و به پسرم گفتم "اين جا بهترين جاي سالنه" پسرم گفت "مگه رديف اول بهترين جاي سالن نيست؟" گفتم "نه، رديف اول به سن زيادي نزديکه، دائم بايد سرت را بگيري بالا... رديف سوم نزديکه، ولي خيلي نزديک نيست، بهترين جاس" بهمن گفت "چون بليط رديف سوم را بهش دادن مي گه اين جا بهترين جاس، والا همه مي دونن بهترين رديف، رديف اوله" گفتم "جاي تشکرته؟... اگه من نبودم رديف سي ام هم جا گيرت نمي اومد" بهمن گفت "اين جا کلا بيست تا رديف بيشتر نداره" ديگر چيزي نگفتم چون نمايش شروع شد. عجب دکوري، عجب صحنه اي. هميشه فيلم هاي موزيکال را دوست داشتم .
‌‌‌

اولين بار بود که داشتم يک نمايش موزيکال را از نزديک مي ديدم. ارکستر، جلوي صحنه، موسيقي نمايش را به صورت زنده اجرا مي کردند. جادو شده بودم. زيرچشمي به پسرم و بهمن نگاه کردم، معلوم بود آن ها هم خيلي خوششان آمده است. از پسرم پرسيدم "چطوره؟" گفت "عاليه... چقدر خوب شد اومدم" خوشحال بودم، با خودم گفتم حالا که پسرم بزرگتر شده بايد بيشتر با او تئاتر و سينما بروم. بايد به کتاب خواندن و فيلم ديدن تشويقش کنم و اگر جايي برنامه و موسيقي خوبي بود او را هم خبردار کنم. پسرم ذهنم را خوانده بود چون داشت با مهرباني مخصوصي نگاهم مي کرد. لبخند زدم و آرام پرسيدم "فکرمو خوندي؟" پسرم گفت "من بايد برم دستشويي" گفتم "چي؟" پسرم گفت "دارم مي ميرم" باورم نمي شد، گفتم "چرا قبل از نمايش نرفتي؟" پسرم گفت "نگذاشتي که... هي گفتي بدو بدو بدو، اصلا نگذاشتي حرف بزنم" دونفر از رديف پشت اعتراض کردند که صداي بلند ما اذيتشان مي کند، سه نفر هم از جلو سرشان را برگرداندند و نگاهي ملامت بار کردند، يعني ساکت شويم. آرام در گوش پسرم گفتم "وايسا بعد نمايش برو" پسرم گفت "دارم مي ترکم" گفتم "يک ساعت ديگه تمومه" پسرم گفت "پنج دقيقه هم نمي تونم صبر کنم" واقعا حالم بد شده بود، هنوز يک ربع هم از نمايش نگذشته بود و چند دقيقه پيش بود که با کلي مکافات از جلوي اين همه آدم رد شده بوديم. به پسرم گفتم "الان تازه نمايش شروع شده، اقلا يه کمي صبر کن، بعد برو" پسرم گفت "وسط نمايش که بدتره" خيلي به صحنه نزديک بوديم، آنقدر که مطمئنا بازيگران هم از بلند شدن و حرکت يک نفر تمرکزشان به هم مي خورد، بخصوص که برود و چندلحظه بعد برگردد. به پسرم گفتم "پس رفتي بيرون ديگه برنگرد تو سالن" يک نفر از پشت روي شانه ام زد و گفت "خوبه خودتون تو همين کار هستيد، زشته اينقدر حرف مي زنيد" معذرت خواهي کردم و با نگاهي تند در حالي که با انگشتم بيرون را نشان مي دادم ضربدري در هوا کشيدم، يعني اگر رفتي بيرون ديگر برنگرد. پسرم گفت "مي خوام بيام بقيه نمايش را ببينم ، زود مي رم و مي يام" گفتم "نمي شه" بهمن که مکالمات ما را مي شنيد گفت "برنگرده که بدتره... اين صندلي خالي بمونه از روي سن مي بينن فکر مي کنن پسرت نمايش را دوست نداشته، رفته" تمام پيشاني ام عرق کرده بود و قلبم تند مي زد. پسرم گفت "من ديگه طاقت ندارم... نذاري برم بدتر آبروريزي مي شه" نفس عميقي کشيدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هايم را از خجالت بستم. صداي پسرم را مي شنيدم که دوباره دارد از کساني که از جلوي پايشان رد مي شود عذرخواهي مي کند و صداي مردان و زناني را......

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره