0
0
99
آخرين خبر/ غالباً فکر ميکردم که اگر مجبورم ميکردند در تنه درخت خشکي زندگي کنم و در آنجا هيچ مشغوليتي جز نگاه کردن به آسمان بالاي سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت ميکردم.
آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و يا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را ميگذراندم، مثل اينجا در زندان که منتظر ديدن کراوت هاي عجيب وکيلم هستم
و همانطور که در دنياي آزاد، روز شماري ميکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماري را در آغوش بکشم ... درست که فکر کردم، من در تنه يک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پيدا ميشد، وانگهي، اين يکي از عقايد مادرم بود و آن را غالباً تکرار ميکرد که "انسان، بالاخره به همه چيز عادت ميکند".
بيگانه
آلبر کامو