
"مَم و زین" حکایتی عاشقانه در هزارتوی نرسیدنها

ايسنا/ مهم و زين حکايتي است از ناهمواريهاي راه عشق که 200 سال قبل از احمد خاني در کردستان ترکيه اتفاق افتاده و حکايت ناکاميهاي هميشگي عشق به صورت شفاهي و در قالب بيت در ميان مردم دست به دست شده و آوازخانهاي سنتي راويان عشق مهم و زين بودند، سالها بعد از اين ماجراي تلخ احمد خاني در قرن هفدهم آن را جمعآوري و در اثري منظوم به نام مهم و زين آن را به تصوير کشيده است.
مهم و زين
در زمانهاي قديم اميري بود بنام زينالدين که در جزيره بوتان فرمانروايي ميکرد و به مير بوتان شهرت داشت؛ اميري بود قدرتمند، رشيد، جسور و خوشنام که در بذل و بخشش حاتم طايي و در رشادت و جوانمردي رستم زال بود.
مير زينالدين دو خواهر داشت که در زيبايي به سان پريان بهشتي بودند، به نامهاي زين و ستي که زيبايي و نجابت آنها زبان زد عام و خاص بود، آنها در اندروني قصر زندگي ميکردند و کمتر کسي توانسته بود آنها را ببيند اما همهجا سخن از زيبايي و نجابت آن دو بود و خيليها در آرزوي ديدار آن دو خواهر بودند.
دربار مير جاي مردان شجاع و با کياست بود و در اين بين دو نفر از آنها به نامهاي مهم و تاجدين از مردان مورد اعتماد درگاه مير بودند که در شجاعت و رشادت کمنظير بودند.
تاجدين فرمانده محافظان و مهم نيز يکي از محافظان مير بود؛ تاجدين پسر اسکندر از وزراي مير و مهم پسر دبير "منشي" مير بود، تاجدين دو برادر بنامهاي عارف و چکو نيز داشت اما تاجدين و مهم از برادر هم به هم نزديکتر بودند در آن ايام مردم براي جشن عيد نوروز به باغ و بوستان، دشت و دمن ميرفتند و به شادي ميپرداختند، هيچکس در منزل نميماند.
در يکي از اين مراسمات تاجدين و مهم با لباس مبدل دخترانه در ميان جمعيت حاضر شدند اما به ناگهان دو پسرک جوان که در حال مبارزه بودند نظر آن دو را به خود جلب کرد که در مبارزه هيچکس حريفشان نبود و در زيبايي نظير نداشتند.
تاجدين و مهم کنجکاو شده آنها را تعقيب کرده و سرانجام پيبردند که آنها دو دختر در لباس مبدل مردانه هستند که در زيبايي به پري ميمانند، با ديدن آنها تاجدين و مهم چنان دل باخته ميشوند که هر دو از هوش ميروند.
آن دو دختر در لباس مبدل مردانه که در مبارزه حريف نداشتند همان خواهران مير بوتان زين و ستي بودند آنها انگشترهاي خود را با مهم و زين عوض کرده و به قصر برگشتند.
زماني مهم و تاجدين به هوش آمدند که ديگر کسي آنجا نمانده بود؛ آن دو پريشان و مشوش به خانه رفته و مريض و بدحال در بستر بيماري افتادند، همه فکر و ذکر آنها آن فرشتههاي زيبارو بودند و نميتوانستند لحظهاي از ياد آنها غافل شوند، ساعتها به انگشترها خيره ميشدند و به صاحبان آن فکر ميکردند تا اينکه متوجه شدند آن دو نفر يکي زين و آن يکي ستي بوده است.
ستي و زين نيز حالي بهتر از حال مم و تاجدين نداشتند؛ آنها دايهاي داشتند بنام هايزبون که زني دنيا ديده و با تجربه بود، وقتي حال و روز دخترکان را ديد متوجه شد که آنها در وضعيت مناسبي نيستند و کاملا دگرگون شدهاند، از آنها حال و حکايت را جويا شد و پرسيد: چه اتفاقي افتاده و چرا اينگونه آشفتهايد؟
زين گفت: دايه جان ما شيفته دوتا پسر شدهايم.
دايه گفت مگر ممکن است؟
زين گفت: آري، انگشترهاي ما پيش آنهاست و انگشترهاي آنها پيش ما، برو بگرد و صاحبان اين انگشترها را پيدا کن، دايه پيش يک رمال خبره رفت.
رمال رمل انداخت و گفت: اين انگشترها از آن مهم و تاجدين هستند.
دايه برگشت و موضوع را به زين و ستي گفت، زين گفت: دايه جان برخيز برو به مهم بگو زين تو را و ستي هم تاجدين را ميخواهد اگر آنها نيز ما را ميخواهند بر اساس رسم و رسوماتمان برايمان خواستگار بفرستند.
دايه طبق دستور زين انگشترها را برداشت و به سراغ مهم و تاجدين رفت و انگشترها را به آنها پس داد و موضوع خواستگاري را پيش کشيد و برگشت، مهم و تاجدين برخاستند و بزرگان خود را براي خواستگاري پيش مير فرستادند. ولي چون تاجدين بزرگتر از مهم بود ميبايست اول عروسي او انجام ميشد و پس از آن نوبت به مهم ميرسيد.
بزرگان خدمت مير رفتند و گفتند: يا مير شما تاجدين را به خوبي ميشناسيد، ما امروز آمدهايم که شما او را به دامادي خود قبول کنيد.
مير گفت: آري او براي من خيلي عزيز است اگر ستي راضي باشد من حرفي ندارم.
خواستگاري به خوبي و خوشي تمام شد و مير يک عروسي بسيار مجللي براي آن دو گرفت و ستي به عقد تاجدين در آمد و او به عنوان عروس قدم به خانه تاجدين گذاشت.
مير غلامي به نام بهکو داشت، مردي بود شيطان صفت، رياکار، دو بهم زن، متملق و چاپلوس بود؛ روزي بهکو نزد مير رفت و به او گفت: يا مير شما به تاجدين محبت بسيار کرديد و او را داماد خود قرار داديد ولي نميدانيد که او چشم طمع به تاج و تخت شما دوخته و خودش هم تصميم گرفته خواهرت زين را به مهم بدهد.
بهکو آنقدر از تاجدين و مهم بدگويي کرد تا ذهنيت مير را نسبت به آنها تغيير داد؛ مير خشمگين شد و گفت: به تاج و تختم سوگند ياد ميکنم اگر کسي بخواهد به خواستگاري زين براي مهم بيايد سرش را از تنش جدا خواهم کرد.
کسي جرات نداشت براي خواستگاري زين قدم پيش بگذارد، زين بعد از رفتن ستي تنها همدم خود را از دست داده بود و اينک تک و تنها در قصر در آتش عشق مهم مي سوخت و ميساخت و هر روز بيمارتر و لاغرتر از روز قبل ميشد و شب و روز کارش اشک ريختن و آه و ناله بود.
اما حال و روز مهم نيز بهتر از حال و روز زين نيست، روزي مير همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مهم از موضوع مطلع شده و از اين فرصت استفاده و خود را به باغ قصر ميرساند تا زين را ببيند؛ آنها در باغ موفق به ديدار هم ميشوند و آنقدر از در کنار هم بودن غرق در لذت ميشوند که متوجه گذر زمان و بازگشت مير و همراهان به باغ نشدند.
در اين حال زين فرصت فرار ندارد و زير عباي مهم پنهان ميشود و مهم نيز خود را به بدحالي ميزند؛ قبل از اينکه مير متوجه آنها شود تاجدين آنها را ميبيند و متوجه ميشود که زين زير عباي مهم خود را پنهان کرده است، به فکر چاره ميافتد فوري به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک ميکند مير و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک ميکنند بدين وسيله تاجدين مم و زين را از خطر نجات ميدهد.
به هر حال عشق و دلدادگي مهم و زين چنان زبانزد خاص و عام ميشود که براي مير خوشايند نيست؛ بهکو بار ديگر دست به کار ميشود و خود را به مير ميرساند و ميگويد: ارتباط مهم و زين خيلي زياد شده و همين باعث آبروريزي شما خواهد شد و همه اهالي جزير از اين ارتباط دم ميزنند.
مير ميگويد: با ظن و گمان نميشود من اين را باور ندارم.
بهکو ميگويد: قربان مهم دروغ نميگويد، او را به کاخ دعوت کنيد و با او شطرنج بازي کنيد و شرط اين باشد که وقتي شما برنده شديد از او بخواهيد که به شما بگويد که به چه کسي علاقمند بوده و او را دوست دارد او نيز حقيقت را به شما خواهد گفت، مير نيز همان کار را کرد.
اينک بازي شطرنج شروع شده و هر بار مير بازي را ميبازد، بهکو متوجه ميشود که زين از پنجره قصرش بازي برادر و معشوقش را نظاره ميکند، ولي مهم پشت به پنجره نشسته است، بار ديگر بهکو حيلهگر به فکر حيله ميافتد و به مير پيشنهاد ميدهد که براي خوششانسي جايشان را عوض کنند؛ مير و مهم جايشان را عوض ميکنند اين بار مهم روبهروي پنجره قصر زين قرار ميگيرد، بازي دوباره شروع ميشود در حين بازي ناگهان مهم چشمش به زين ميافتد که از پنجره قصر او را ميپايد هوش و حواس از سرش ميپرد و روند بازي از دستش خارج ميشود و بازي را خيلي زود به مير واگذار ميکند.
مير برنده با غرور ميگويد: حالا بگو به که دل باختهاي؟
بلافاصله بهکو به ميان حرف آنها ميپرد و ميگويد: مهم عاشق يک دختر سياه چرده و لب ترکيده عرب شده.
مهم گفت: نه من عاشق دختري هستم که نجيب زاده و دختر يک امير کُرد است و نام او نيز زين است.
مير تا اين حرفها را شنيد عصباني شد و دستور داد تا مهم را بکشند؛ مهم شمشيرش را از غلاف در آورد و آماده دفاع از خود شد؛ تاجدين و عارف و چهکو خود را به مهم رساندند و گفتند اگر قرار باشد مهم کشته شود بايد هر سه ما را نيز بکشيد.
مير به ناچار از کشتن مهم صرف نظر کرد ولي دستور داد او را به سياه چال بيفکنند، اينک مهم در زندان و زين در قصر به دور ازهم بيقرار و تشنه وصال و در غم هجران يکديگر به سوگ نشستهاند و عشق خواب و خوراک را به هر دوي آنها حرام کرده است.
آنها دست به چله کشي (نوعي رياضت است که تا چهل روز چيزي نميخورند) زدند. رياضت و چله کشي مهم به حدي رسيد که مهم بطور کلي زين را فراموش و از عشق زميني به عشق آسماني و عرفاني رسيد او ديگر غير از خدا عاشق هيچکس نبود.
همه مردم جزير از حال و روز آنها مطلع شده و احساس همدردي کرده و به بهکو لعنت ميفرستادند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است، تنفر مردم از بهکوي منافق روز به روز بيشتر و نارضايتي مردم از مير نيز بيشتر ميشد به حدي که تاجدين و عارف و چهکو تصميم گرفتند بر عليه مير قيام کنند و مهم را نجات دهند، بهکوي منافق مطلب را فوري به گوش مير رساند و به او پيشنهاد داد مقداري نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمي فروکش کند.
مير گفت : بهکو برو و به زين خبر بده من مهم را بخشيدهام و ميتواند اينک به ديدار او برود.
نقشه بهکو اين بود که ميدانست مهم به حدي در زندان ضعيف و نحيف شده که به محض ديدن زين طاقت نياورده و در دم خواهد مُرد، زين از موضوع باخبر ميشود و به همراه ستي و دايهاش براي ديدن مهم آماده ميشود اما دريغ که مهم جان باخته بود.
زين با دلي پر از غم و اندوه خود را بر سر بالين مهم در زندان ميرساند، دستي برسر و روي مهم مي کشد و به ناگاه مهم چشم ميگشايد و زين را نگاه ميکند اما او را نميشناسد.
به مهم ميگويند، اين زين است که به ديدن شما آمده مير هر دوي شما را عفو و با ازدواج شماها موافقت کرده است ولي ديگر کار از کار گذشته بود مهم تنها اين جمله را بيان کرد "من به غير از خداي خود از کسي درخواست عفو ندارم و غير از خداي خود معشوقي نميشناسم" مرا به حال خود واگذاريد و برويد، سپس براي هميشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرين تسليم کرد.
موضوع به گوش مير ميرسد او چنان منقلب ميشود و از کرده خود پشيمان که دستور داد حکيم و دکتر به زندان بروند و مهم را نجات دهند ولي مگر ميتوان بار ديگر مرده را زنده کرد؟ مردم جزير با دلي آکنده از غم و تاثر طي مراسم باشکوهي مهم را تشييع جنازه کرده و او را باغم و اندوه فراوان به خاک سپردند.
زين با دلي شکسته و پر از غم نزد برادرش مير زينالدين رفت اينک برادر پشيمان و سرافکنده است زين به او گفت برادر من نيز بايد به دلدادهام بپيوندم ولي از شما يک درخواست دارم و آن اين است که شما بايستي پس از مرگم يک مراسم عروسي براي من و مهم که ديگر در اين دنياي فاني نيستيم همانند مراسم عروسي تاجدين و ستي برگزار کنيد؛ سپس به سر قبر معشوق خود رفت و خود را بر سر قبر مهم انداخت و آنقدر گريه و زاري کرد تا او نيز از دنيا رفت.
تاجدين به سوي آنها ميرفت که ناگهان در سر راهش با بهکوي منافق مواجه و شمشيرش را کشيد و بهکو را به درک واصل کرد، مردم هر دو دلداده ناکام را در کنار هم به خاک سپردند و تصميم گرفتند که بهکو خيانتکار را نيز نزد آنها دفن کنند، پس از مدتي دو گل بر سر قبر اين دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولي خاري که در بين آن دو گل رشد کرده بود مانع رسيدن آن دو گل بهم شد.
هم اينک قبر مهم و زين در شهر جزير بوتان مورد توجه عام و خاص به ويژه عشاق است، مهم و زين نام يکي از داستانهاي منظوم عاشقانه به زبان کُردي کرمانجي سروده احمد خاني (۱۶۵۱ -۱۷۰۷) است که درسده ۱۷نوشته شده است.
مهم و زين را بهترين قطعه ادبي به زبان کُردي کرمانجي دانستهاند، مهم و زين داستان مهر پرشور دو دلدار به نامهاي محمد (مهم) و زينب (زين) است که اين دو در پايان داستان در ناکامي جان ميسپارند. صحنه اين داستان در سرزمين جزيره در شمال ميان رودان (شمال عراق و جنوب ترکيه) در قلمرو امير سرزمين بوتان است.
در سال ۱۹۹۲ فيلمي درباره مهم و زين و به همين نام از سوي اميد ايلچي در ترکيه ساخته شد همچنين مهم و زين را عبدالرحمن شرفکندي از کُردي کرمانجي به کُردي سوراني ترجمه کرده است.