
داستان شب/ دمشق شهر عشق- قسمت اول


آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
ساعت از يک بامداد ميگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحويل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در اين نيمهشب رؤيايي، خانه کوچکمان از هميشه ديدنيتر بود.
روي ميز شيشهاي اتاق پذيرايي هفت سين سادهاي چيده بودم و براي چندمين بار سَعد را صدا زدم که اگر ايراني نبود دلم ميخواست حداقل به اينهمه خوشسليقگيام توجه کند.
باز هم گوشي به دست از اتاق بيرون آمد، سرش به قدري پايين و مشغول موبايلش بود که فقط موهاي ژل زده مشکياش را ميديدم و تنها عطر تند و تلخ پيراهن سپيدش حس ميشد.
ميدانستم به خاطر من به خودش رسيده و باز از اينهمه سرگرمياش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشي را از دستش کشيدم. با چشمان روشن نگاهم کرد و همين روشني زير سايه مژگان مشکياش هميشه خلع سلاحم ميکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبيخش کردم :«هر چي خبر خوندي، بسه!»
به مبل تکيه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندي که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حريف نظام ايران نشديد، شايد ما حريف نظام سوريه شديم!»
لحن محکم عربياش وقتي در لطافت کلمات فارسي مينشست، شنيدنيتر ميشد که براي چند لحظه نيمرخ صورت زيبايش را تماشا کردم تا به سمتم چرخيد و به رويم چشمک زد.
به صفحه گوشي نگاه کردم، سايت العربيه باز بود و رديف اخبار سوريه که دوباره گوشي را سمتش گرفتم و پرسيدم :«با اين ميخواي انقلاب کني؟» و نقشهاي ديگر به سرش افتاده بود که با لبخندي مرموز پاسخ داد :«ميخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهميدم چه ميگويد و سرِ پُرشور او دوباره سودايي شده بود که خنديد و بيمقدمه پرسيد :«دلستر ميخوري؟» ميدانستم زبان پُر رمز و رازي دارد و بعد از يک سال زندگي مشترک، هنوز رمزگشايي از جملاتش برايم دشوار بود که به جاي جواب، شيطنت کردم :«اون دلستري که تو بخواي باهاش انقلاب کني، نميخوام!»
دستش را از پشت سرش پايين آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه ميرفت، صدا رساند :«مجبوري بخوري!» اسم انقلاب، هياهوي سال ۸۸ را دوباره به يادم آورده بود که گوشي را روي ميز انداختم و با دلخوري از اينهمه مبارزه بينتيجه، نجوا کردم :«هر چي ما سال ۸۸ به جايي رسيديم، شما هم ميرسيد!»
با دو شيشه دلستر ليمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوايم را به خوبي شنيده بود که شيشهها را روي ميز نشاند و با حالتي منطقي نصيحتم کرد :«نازنين جان! انقلاب با بچهبازي فرق داره!»
خيره نگاهش کردم و او به خوبي ميدانست چه ميگويد که با لحني مهربان دليل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازي ميکرديم! فکر ميکني تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوي مبارز را به خودم داده بودم که صدايم سينه سپر کرد :«ما با همون کارها خيلي به نظام ضربه زديم!»
در پاسخم به تمسخر سري تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازي گرفت :«آره خب! کلي شيشه شکستيم! کلي کلاسها رو تعطيل کرديم! کلي با حراست و بسيجيها درافتاديم!»
سپس با کف دست روي پيشانياش کوبيد و با حالتي هيجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! اين پسر سوريهاي عاشق يه دختر شرّ ايراني شد!» و از خاطرات خيالانگيز آن روزها چشمانش درخشيد و به رويم خنديد :«نازنين! نميدوني وقتي ميديدم بين اونهمه پسر ميري رو صندلي و شعار ميدي، چه حالي ميشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست آوردن يه همچين دختري رؤيا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زيبا و لحن گرم عربي، دست و پاي دلم را گم کردم و براي فرار از نگاهش به سمت ميز خم شدم تا دلستري بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخيد و دلبرانه زبان ريختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولي اول بايد حرف بزنيم!»
تيزي صدايش خماري عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نميکرد و با دست ديگر از جيب پيراهنش فندکي بيرون کشيد. در برابر چشمانم که خيره به فندک مانده بود، طوري نگاهم کرد که دلم خالي شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنين! تو يه بار به خاطر آرمانت قيد خونوادهات رو زدي!» و اين منصفانه نبود که بين حرفش پريدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بين انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زينب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردي و شدي نازنين؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بيتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنايه زد :« چادرت هم بهخاطر من گذاشتي کنار؟ اون روزي که ليدر اغتشاشات دانشکده بودي که اصلاً منو نديده بودي!»
بهقدري جدي شده بود که نميفهميد چه فشاري به مچ دستم وارد ميکند و با همان جديت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتي و بهخاطر همين تفاوت در نهايت ترکشون ميکردي! چه من تو زندگيات بودم چه نبودم!» و من آخرين بار خانوادهام را در محضر و سر سفره عقد با سعد ديده بودم و اصرارم به ازدواج با اين پسر سر به هواي سوري، از ديدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روي چشمانم نشست.
از سکوتم فهميده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقهاي زد و تنها يک جمله گفت :« مبارزه يعني اين!» ديگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفيدي چشمانش به سرخي ميزد که ترسيدم.
مچم را رها کرد، شيشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردي تعارف زد :«بخور!» گلويم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زير شيشه اشک ميلرزيد و او فهميده بود ديگر تمايلي به اين شبنشيني عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شيشه را با آرامش باز کرد و همين که مقابل صورتم گرفت، بوي بنزين حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«ميخواي چيکار کني؟»
دو شيشه بنزين و فندک و مردي که با همه زيبايي و عاشقياش دلم را ميترساند. خنده از روي صورتش جمع شد، شيشه را پايين آورد و من باورم نميشد در شيشههاي دلستر، بنزين پُر کرده باشد که با عصبانيت صدا بلند کردم :«برا چي اينا رو اوردي تو خونه؟»
بوي تند بنزين روانيام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازي ميکرد، سُستي مبارزاتم را به رخم کشيد :«حالا فهميدي چرا ميگفتم اونروزها بچه بازي ميکرديم؟»
فندک را روي ميز پرت کرد، با عصبانيت به مبل تکيه زد و با صدايي که از پس سالها انتظار براي چنين روزي برميآمد، رجز خواند :«اين موج اعتراضي که همه کشورهاي عربي رو گرفته، از تونس و مصر و ليبي و يمن و بحرين و سوريه، با همين بنزين و فندک شروع شد؛ با حرکت يه جوون تونسي که خودش رو آتيش زد! مبارزه يعني اين!»
گونههاي روشنش از هيجان گل انداخته و اين حرفها بيشتر دلم را ميترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهرباني هميشگياش زمزمه کرد :«من نميخوام خودم رو آتيش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نبايد ساکت بمونيم! بن_علي يه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وايسه و فرار کرد! حُسني_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از ديروز ناتو با هواپيماهاش به ليبي حمله کرده و کار قذافي هم ديگه تمومه!»
و ميدانستم براي سرنگوني بشّار اسد لحظهشماري ميکند و اخبار اين روزهاي سوريه هوايياش کرده بود که نگاهش رنگ رؤيا گرفت و آرزو کرد :«الان يه ماهه سوريه به هم ريخته، حتي اگه ناتو هم نياد کمک، نهايتاً يکي دو ماه ديگه بشّار اسد هم فرار ميکنه! حالا فکر کن ناتو يا آمريکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد ميره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر ميشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان ميگرفت و او با لبخندي فاتحانه خبر داد :«مبارزه يعني اين! اگه ميخواي مبارزه کني الان وقتشه نازنين! باور کن اين حرکت ميتونه به ايران ختم بشه، بشرطي که ما بخوايم! تو همون دختري هستي که به خاطر اعتقاداتت قيام کردي! همون دختري که ملکه قلب پسر مبارزي مثل من شد!»
با هر کلمه دستانم را بين انگشتان مردانهاش فشار ميداد تا از قدرتش انگيزه بگيرم و نميدانستم از من چه ميخواهد که صدايش به زير افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من ميخوام برگردم سوريه...» يک لحظه احساس کردم هيچ صدايي نميشنوم و قلبم طوري تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چي؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدايش به سختي شنيده ميشد :«قول ميدم خيلي زود ببرمت پيش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهاي چنگ ميزدم که کودکانه پرسيدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهميد براي از دست ندادنش التماس ميکنم که از جا پريد و عصبي فرياد کشيد :«مردم دارن دسته دسته کشته ميشن، تو فکر درس و مدرکي؟»
به هواي عشق سعد از همه بريده بودم و او هم ميخواست تنهايم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نميبري سوريه؟» نفس تندي کشيد که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدايي خفه پرسيد :«نازنين! ايندفعه فقط شعار و تجمع و شيشه شکستن نيست! ايندفعه مثل اين بنزين و فندکه، ميتوني تحمل کني؟»...
دلم ميلرزيد و نبايد اجازه ميدادم اين لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقي نداره! بلاخره يه جايي بايد ريشه اين ديکتاتوري خشک بشه، اگه تو فکر ميکني از سوريه ميشه شروع کرد، من آمادهام!»
براي چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد اين ميدان باشم که با لحني مبهم زير پايم را کشيد :«حاضري قيد درس و دانشگاه رو بزني و همين فردا بريم؟» شايد هم ميخواست تحريکم کند و سرِ من سوداييتر از او بود که به مبل تکيه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جاي جواب، دستور دادم :«بليط بگير!»
از اقتدار صدايم دست و پايش را گم کرد، مقابل پايم زانو زد و نميدانست چه آشوبي در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنين! همه آرزوم اين بود که تو اين مبارزه تو هم کنارم باشي!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد