داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت ششم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت پنجم
هنوز باورم نميشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهديدم ميکرد که باور کردم در اين مسير اسيرش شده و ديگر روي زندگي را نخواهم ديد.
سرخي گريه چشمم را خون کرده و خوني به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفيدتر ميشد و او حالم را از آينه ميديد که دوباره بيقرارم شد :«نازنين چرا نميفهمي بهخاطر تو اين کارو کردم؟! پامون ميرسيد دمشق، ما رو تحويل ميداد. اونوقت معلوم نبود اين جلادها باهات چيکار ميکردن!»
نيروهاي امنيتي سوريه هرچقدر خشن بودند، اين زخم از پنجه همپيالههاي خودش به شانهام مانده بود، يکي از همانها ميخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفي را با چاقو زد که ديگر عاشقانههايش باورم نميشد و او از اشکهايم پشيمانيام را حس ميکرد که برايم شمشير را از رو کشيد :«با اين جنازهاي که رو دستمون مونده ديگه هيچکدوم حق انتخاب نداريم! اين راهي رو که شروع کرديم بايد تا تهش بريم!»
ديگر از چهرهاش، از چشمانش و حتي از شنيدن صدايش ميترسيدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روي شيشه ميچکيد. در اين ماشين هنوز عطر مردي ميآمد که بيدريغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جاي اشک خون ميباريد.
در اين کشور غريب تنها سعد آشنايم بود و او هم ديگر قاتل جانم شده بود که دلم ميخواست همينجا بميرم. پشت شيشه اشک، چشمم به جاده بود و نميدانستم مرا به کجا ميکشد که ماشين را متوقف کرد و دوباره نيش صدايش گوشم را گزيد :«پياده شو!»
از سکوتم سرش را چرخاند و ديد ديگر از نازنين جنازهاي روي صندلي مانده که نگاهش را پردهاي از اشک گرفت و بيهيچ حرفي پياده شد. در را برايم باز کرد و من مثل کودکي که گم شده باشد، حتي لبهايم از ترس ميلرزيد و گريه نفسم را برده بود که دل سنگش برايم سوخت.
موهايم نامرتب از زير شال سفيدي که ديشب سميه به سرم پيچيده بود، بيرون زده و صورتم همه از درد و گريه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهايم را زير شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از ديدن اين حالم کلماتش هم ميلرزيد :«اگه ميدونستم اينجوري ميشه، هيچوقت تو رو نميکشوندم اينجا، اما ديگه راه برگشت نداريم!»
سپس با نگاهش ادامه مسير را نشانم داد و گفت :«داريم نزديک دمشق ميشيم، بايد از اينجا به بعد رو با تاکسي بريم. ميترسم اين ماشين گيرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشين پياده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفي بود که قدم روي زمين گذاشتم.
سعد ميترسيد فرار کنم که دستم را رها نميکرد، با دست ديگرش مقابل ماشينها را ميگرفت و من تازه چشمم به تابلوي ميان جاده افتاد که حسي در دلم شکست.
دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سينه پريد که روي تابلو، مسير زينبيه دمشق نشان داده شده و همين اسم چلچراغ گريه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گريههايم کلافه شده بود و نميدانست اينبار خيال ديگري خانه خاطراتم را زير و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا ميکرد.
هميشه از زينبيه دمشق ميگفت و نذري که در حرم حضرت زينب (سلاماللهعليها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زينب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پاي نذر مادر ماند و من تمام اين اعتقادات را دشمن آزادي ميديدم که حتي نامم را به مادرم پس دادم و نازنين شدم.
سالها بود خدا و دين و مذهب را به بهانه آزادي از ياد برده و حالا در مسير مبارزه براي همين آزادي، در چاه بيانتهايي گرفتار شده بودم که ديگراميد رهايي نبود...
حتي روزي که به بهاي وصال سعد ترکشان ميکردم، در آخرين لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پايم التماس ميکرد که "تو هديه حضرت زينبي، نرو!" و من هويتم را پيش از سعد از دست داده و خانواده را هم فداي عشقم کردم که به همه چيزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در اين غربت ديگر هيچ چيز برايم نمانده بود که همين نام زينب آتشم ميزد و سعد بيخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنين! داري ديوونهام ميکني!» و همين پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفي در گوشم پيچيد و آرزو کردم اي کاش هنوز نفس ميکشيد و باز هم مراقبم بود.
در تاکسي که نشستيم خودش را به سمتم کشيد و زير گوشم نجوا کرد :«ميخوام ببرمت يه جاي خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نميخوام با هيچکس حرف بزني، نميخوام کسي بدونه ايراني هستي که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوي زينبيه ماند و ديدم تاکسي به مسير ديگري ميرود که دلم لرزيد و دوباره از وحشت مقصدي که نميدانستم کجاست، ترسيدم.
چشمان بيحالم را به سمتش کشيدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روي دهانم فشار داد و بيشتر تحقيرم کرد :«هيس! اصلاً نميخوام حرف بزني که بفهمن ايراني هستي!»
و شايد رمز اشکهايم را پاي تابلوي زينبيه فهميده بود که نگاه سردش روي صورتم ماسيد و با لحن کثيفش حالم را به هم زد :«تو همه چيت خوبه نازنين، فقط همين ايراني و شيعه بودنت کار رو خراب ميکنه!»
حس ميکردم از حرارت بدنش تنم ميسوزد که خودم را به سمت در کشيدم و دلم ميخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگيره رفت و خط نگاهم را ديد که مچم را محکم گرفت و تنها يک جمله گفت :«ديوونه من دوسِت دارم!»
از ضبط صوت تاکسي آهنگ عربي تندي پخش ميشد و او ديوانگياش را به رخم کشيد :«نازنين يا پيشم ميموني يا ميکُشمت! تو يا براي مني يا نميذارم زنده بموني!» و درِ تاکسي را از داخل قفل کرد تا حتي راه خودکشي را به رويم ببندد.
تاکسي دقايقي ميشد از مسير زينبيه فاصله گرفته و قلب من هنوز پيش نام زينب جا مانده بود که دلم سمت حرم پريد و بياختيار نيت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زينب شوم!
اگر حرفهاي مادرم حقيقت داشت، اگر اينها خرافه نبود و اين شيطان رهايم ميکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن ميشدم و ظاهراً خبري از اجابت نبود که تاکسي مقابل ويلايي زيبا در محلهاي سرسبز متوقف شد تا خانه جديد من و سعد باشد.
خيابانها و کوچههاي اين شهر همه سبز و اصلاً شبيه درعا نبود و من ديگر نوري به نگاهم براي لذت بردن نمانده بود که مثل اسيري پشت سعد کشيده ميشدم تا مقابل در ويلا رسيديم.
ديگر از فشار انگشتانش دستم ضعف ميرفت و حتي رحمي به شانه مجروحم نميکرد که لحظهاي دستم را رها کند و ميخواست هميشه در مشتش باشم.
درِ ويلا را که باز کرد به رويم خنديد و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شيرينزباني کرد :«به بهشت داريا خوش اومدي عزيزم!» و اينبار دستم را نکشيد و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برايم زبان ميريخت :«اينجا ييلاق دمشق حساب ميشه! خوش آب و هواترين منطقه سوريه!» و من جز فتنه در چشمان شيطاني سعد نميديدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«ديگه بخند نازنينم! هر چي بود تموم شد، ديگه نميذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
ياد ديشب افتادم که به صورتم دست ميکشيد و دلداريام ميداد تا به ايران برگرديم و چه راحت دروغ ميگفت و آدم ميکشت و حالا مرا اسير اين خانه کرده و به درماندگيام ميخنديد.
ديگر خيالش راحت شده بود در اين حياط راه فراري ندارم که دستم را رها کرد و نميفهميد چه زجري ميکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلايي که تو درعا سرمون اومد، وليد اين ويلا رو برامون گرفت!» و ولخرجيهاي وليد مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم ميزد و در برابر چشمان خيسم خيالبافي ميکرد :«البته اين ويلا که مهم نيس! تو دولت آينده سوريه به کمتر از وزارت رضايت نميدم!»
ردّ خون ديروزم هنوز روي پيراهنش مانده و حالا ميديدم خون مصطفي هم به آستينش ريخته و او روي همين خونها ميخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از اين مبارزه و انقلاب به هم خورد و او براي اولين بار انتهاي قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردي برا چي خودمو و تو رو اينجوري آواره کردم؟ اگه تو صبر کني، تهش به همه چي ميرسيم!»...
ديگر رمق از قدمهايم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر ميشد و او ميديد نگاهم دزدانه به طرف در ميدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردي دستانم فهميد اينهمه ترس و درد و خونريزي جانم را گرفته و پاي فراري برايم نمانده که با دست ديگرش شانهام را گرفت تا زمين نخورم.
بدنم را به سمت ساختمان ميکشيد و حتي ديدن اين حال خرابم رؤياي فتح سوريه را از يادش نميبرد که نبوغ جنگي رفقايش را به رخم کشيد :«البته وليد اينجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونيم داريا رو از چنگ بشار اسد دربياريم، نصف راه رو رفتيم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط ميشيم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بيروت! کل دمشق و کاخ رياست جمهوري و فرودگاه نظامي دمشق هم ميره زير آتيش ما و نفس حکومت رو ميگيريم!»
ديگر از درد و ضعف به سختي نفس ميکشيدم و او به اشکهايم شک کرده و ميخواست زير پاي اعتقاداتم را بکشد که با نيشخندي دلم را محک زد :«از اينجا با يه خمپاره ميشه زينبيه رو زد! اونوقت قيافه ايران و حزب الله ديدنيه!»
حالا مي فهميدم شبي که در تهران به بهانه مبارزه با ديکتاتوري با بنزين بازي ميکرد، در ذهنش چه آتشي بوده که مردم سوريه هنوز در تظاهرات و او در خيال خمپاره بود.
به در ساختمان رسيديم، با لگدي در فلزي را باز کرد و ميديد شنيدن نام زينبيه دوباره دلم را زير و رو کرده که مستانه خنديد و شيعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بريم؟ شيعهها تو همين شهر سُنينشين داريا هم يه حرم دارن، اونو ميکوبيم!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولي نژاد