نميفهميدم از کدام حرم حرف ميزند، ديگر نفسي برايم نمانده بود که حتي کلماتش را به درستي نميشنيدم و ميان دستانش تمام تنم از ضعف ميلرزيد.
وارد خانه که شديم، روي کاناپه اتاق نشيمن از پا افتادم و نميدانستم اين اتاق زندان انفرادي من خواهد بود که از همان لحظه داريا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رويم قفل کرد، ميترسيد آدم فروشي کنم که موبايلم را گرفت و روي اينهمه خشونت، پوششي از عشق کشيد :«نازنين من هر کاري ميکنم براي مراقبت از تو ميکنم! اينجا بهزودي جنگ ميشه، من نميخوام تو اين جنگ به تو صدمهاي بخوره، پس به من اعتماد کن!»
ديگر براي من هم جز تنفر و وحشت هيچ حسي نمانده و فقط از ترس، تسليم وحشيگرياش شده بودم که ميدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفي مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زنداني اين خانه شدم و بدون خبر از دنيا، تنها سعد را ميديدم و حرفي براي گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ ميگفت و من از غصه در اين غربت ذره ذره آب ميشدم.
اجازه نميداد حتي با همراهياش از خانه خارج شوم، تماشاي مناظر سبز داريا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بيشتر شبيه کنيزش بودم که مرا تنها براي خود ميطلبيد و حتي اگر با نگاهم شکايت ميکردم ديوانهوار با هر چه به دستش ميرسيد، تنبيهم ميکرد مبادا با سردي چشمانم کامش را تلخ کنم.
داريا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات ميشد، سعد تا نيمهشب به خانه برنميگشت و غربت و تنهايي اين خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها ميجنگيدم بلکه راه فراري پيدا کنم و آخر حريف آهن و ميلههاي مفتولي نميشدم که دوباره در گرداب گريه فرو ميرفتم.
دلم دامن مادرم را ميخواست، صبوري پدر و مهرباني بيمنت برادرم که هميشه حمايتم ميکردند و خبر نداشتند زينبشان هزاران کيلومتر دورتر در چه بلايي دست و پا ميزند و من هم خبر نداشتم سعد برايم چه خوابي ديده که آخرين جمعه پريشان به خانه برگشت.
اولين باران پاييز خيسش کرده و بيش از سرما ترسي تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحني گرفته صدايم زد :«نازنين!» با قدمهايي کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام اين شبها تمايلي به همنشينياش نداشتم که سرپا ايستادم و بيهيچ حرفي نگاهش کردم.
موهاي مشکياش از بارش باران به هم ريخته بود، خطوط پيشاني بلندش همه در هم رفته و تنها يک جمله گفت :«بايد از اين خونه بريم!»
براي من که اسيرش بودم، چه فرقي ميکرد در کدام زندان باشم که بيتفاوت به سمت اتاق چرخيدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدي خانه را روي سرم خراب کرد :«البته تنها بايد بري، من ميرم ترکيه!»
باورم نميشد پس از شش ماه که لحظهاي رهايم نکرده، تنهايم بگذارد و ميدانستم زندانبان ديگري برايم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پريد. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشي شده بود، همسرم بود و ميترسيدم مرا دست غريبهاي بسپارد که به گريه افتادم.
از نگاه بيرحمش پس از ماهها محبت ميچکيد، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضي که گلوگيرش شده بود، زمزمه کرد :«نيروها تو استان ختاي ترکيه جمع شدن، منم بايد برم، زود برميگردم!» و خودش هم از اين رفتن ترسيده بود که به من دلگرمي ميداد تا دلش آرام شود :«ديگه تا پيروزي چيزي نمونده، همه دنيا از ارتش آزاد حمايت ميکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکيه جمع کرده تا با همه توان به سوريه حمله کنه!»
يک ماه پيش که خبر جدايي تعدادي از افسران ارتش سوريه و تشکيل ارتش آزاد مستش کرده و رؤياي وزارت در دولت جديد خواب از سرش برده بود، نميدانستم خودش هم راهي اين لشگر ميشود که صدايم لرزيد :«تو برا چي ميري؟»
در اين مدت هربار سوالي ميکردم، فرياد ميکشيد و سنگيني اين مأموريت، تيزي زبانش را کُند کرده بود که به آرامي پاسخ داد :«الان فرماندهي ارتش آزاد تو ترکيه تشکيل شده، اگه بخوام اينجا منتظر اومدنشون بمونم، هيچي نصيبم نميشه!»
جريان خون در رگهايم به لرزه افتاده و نميدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم ايران!» و فقط ترس از دست دادن من ميتوانست شيشه بغضش را بشکند که صدايش خش افتاد :«فکر کردي ميميرم که ميخواي بذاري بري؟»
معصومانه نگاهش ميکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه ديگري کشيده بود که قاطعانه دستور داد :«وليد يه خونواده تو داريا بهم معرفي کرده، تو ميري اونجا تا من برگردم.»
سپس از کيفش روبنده و چادري مشکي بيرون کشيد و مقابلم گرفت :«اين خانواده وهابي هستن، بايد اينا رو بپوشي تا شبيه خودشون بشي.» و پيش از آنکه نام وهابيت جانم را بگيرد، با لحني محکم هشدار داد :«اگه ميخواي مثل دفعه قبل اذيت نشي، نبايد بذاري کسي بفهمه ايراني هستي! وليد بهشون گفته تو از وهابيهاي افغانستاني!»
از ميزبانان وهابي تنها خاطره سر بريدن برايم مانده و از رفتن به اين خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گريه به پايش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ايران!» و همين گريه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشيد و صدايش آتش گرفت :«چرا نميفهمي نميخوام از دستت بدم؟»
خودم را از ميان دستانش بيرون کشيدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را ميسوزاند. با ضجه التماسش ميکردم تا خلاصم کند و اينهمه باران گريه در دل سنگش اثر نميکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهاي کوچهاي تنگ و تاريک، زير بارش باران، مرا دنبال خودش ميکشيد و حس ميکردم به سمت قبرم ميروم که زير روبنده زار ميزدم و او نااميدانه دلداريام ميداد :«خيلي طول نميکشه، زود برميگردم و دوباره ميبرمت پيش خودم! اونموقع ديگه سوريه آزاد شده و مبارزهمون نتيجه داده!»
اما خودش هم فاتحه ديدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خيس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمي خواستم به اين خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشيدم و تنها چند قدم دويدم که چادرم زير پايم ماند و با صورت زمين خوردم.
تمام چادرم از خاک خيس کوچه گِلي شده بود، ردّ گرم خون را روي صورتم حس ميکردم، بدنم از درد به زمين چسبيده و بايد فرار ميکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالاي سرم رسانده بود که بازويم را از پشت سر کشيد.
طوري بازويم را زير انگشتانش فشار داد که ناله در گلويم شکست و با صدايي خفه تهديدم کرد :«اگه بخواي تو اين خونه از اين کارا بکني، زندهات نميذارن نازنين!»
روبنده را از صورتم بالا کشيد و تازه ديد صورتم از اشک و خونِ پيشانيام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشيد :«چرا با خودت اين کارو ميکني نازنين؟» با روبنده خيسم صورتم را پاک کرد و نميدانست با اين زخم پيشاني چه کند که دوباره با گريه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ايران...»
روبنده را روي زخم پيشانيام فشار داد تا کمتر خونريزي کند، با دست ديگرش دستم را روي روبنده قرار داد و بيتوجه به التماسم نجوا کرد :«اينو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و اين جنازه را دوباره دنبال خودش ميکشيد تا به در فلزي قهوهاي رنگي رسيديم.
او در زد و قلب من در قفسه سينه ميلرزيد که مرد مُسني در خانه را باز کرد. با چشمان ريزش به صورت خيس و خونيام خيره ماند و سعد ميخواست پاي فرارم را پنهان کند که با لحني به ظاهر مضطرب توضيح داد : «تو کوچه خورد زمين سرش شکست!»...
صورت بزرگ مرد زير حجم انبوهي از ريش و سبيل خاکستري در هم رفت و به گريههايم شک کرده بود که با تندي حساب کشيد :«چرا گريه ميکني؟ ترسيدي؟»
خشونت خوابيده در صدا و صورت اين زندانبان جديد جانم را به لبم رسانده بود و حتي نگاهم از ترس ميتپيد که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چيد :«نه ابوجعده! چون من ميخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدري ميلرزيد که از زير چادر هم پيدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحني بيروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد ميشه، تو بايد افتخار کني!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و اين خانه برايم بوي مرگ ميداد که به سمت سعد چرخيدم و با لبهايي که از ترس ميلرزيد، بيصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته ميکنم!»
دستم سُست شده و ديگر نميتوانستم روي زخمم را بگيرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاري شد.
نفسهايش به تپش افتاده و در سکوتي ساده نگاهم ميکرد، خيال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلويم ضجه زدم :«بذار برم، من از اين خونه ميترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسيده، صداي نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اينطوري گريه ميکني، اگه پاي شوهرت براي جهاد بلنگه، گناهش پاي تو نوشته ميشه!»
نميدانست سعد به بوي غنيمت به ترکيه ميرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خيره ماند و نجوا کرد :«بذارم بري که منو تحويل نيروهاي امنيتي بدي؟»
شيشه چشمانم از گريه پر شده و به سختي صورتش را ميديدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهايم نکند و با هقهق گريه قسم خوردم :«بخدا به هيچکس هيچي نميگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگي باهات ميام، فقط منو از اينجا ببر!»
روي نگاهش را پردهاي از اشک پوشانده و شايد دلش ذرهاي نرم شده بود که دستي چادرم را از پشت سر کشيد و من از ترس جيغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخيدم و ديدم زن جواني در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبيخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نميکشي انقدر بيتابي ميکني؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بيرون کشيد تا مرا تحويل دهد و به جاي او زن دستم را گرفت و با يک تکان به داخل خانه کشيد.