داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت هشتم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت هفتم
راهرويي تاريک و بلند که در انتهايش چراغي روشن بود و هواي گرفته خانه در همان اولين قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم ميکرد و ديگر فرصتي براي التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبيد.
باورم نميشد سعد به همين راحتي رهايم کرده و تنها در اين خانه گرفتار شدم که تنم يخ زد. در حصار دستان زن پر و بال ميزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه ميکشيد و سرسختانه نصيحتم ميکرد :«اينهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! بايد محکم باشي تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بيپروا ضجه ميزدم تا رهايم کند که نهيب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کي به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کني؟»
با شانههاي پهنش روبرويم ايستاده و از دستان درشتش که به هم فشار ميداد حس کردم ميخواهد کتکم بزند که نفسم در سينه بند آمد و صدايم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشيد و با غيظي که گلويش را پُر کرده بود، تحقيرم کرد :«تو که طاقت دوري شوهرت رو نداري، چطوري ميخواي جهاد کني؟» ميان اتاق رسيده بوديم و دستم هنوز در دستش ميلرزيد که به سمتم چرخيد و بيرحمانه تکليفم را مشخص کرد :«تو نيومدي اينجا که گريه کني و ما نازت رو بکشيم! تا رسيدن ارتش_آزاد به داريا، ما بايد ريشه رافضيها رو تو اين شهر خشک کنيم!»
اصلاً نميديد صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خيس و سکوت مظلومانهام عصبي شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«اين لالِ؟»
ابوجعده سر تا پاي لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست ميباريد که نگاهش روي صورتم چسبيد و به زن جواب داد :« افغانيه! بلد نيس خيلي عربي صحبت کنه!» و انگار زيبايي و تنهاييام قلقلکش ميداد که به زخم پيشانيام اشاره کرد و بيمقدمه پرسيد : «شوهرت هميشه کتکت ميزنه؟»
دندانهايم از ترس به هم ميخورد و خيال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! يه لباس براش بيار، خيس شده!» و منتظر بود او تنهايمان بگذرد که قدمي ديگر به سمتم آمد و زير لب پرسيد :«اگه اذيتت ميکنه، ميخواي طلاق بگيري؟»...
قدمي عقب رفتم و تيزي نگاه هيزش داشت جانم را ميگرفت که صداي بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وايسادي؟ بيا لباساتو عوض کن!»
و اينبار صداي اين زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبيد و با خشمي سرکش تشر زد :«من وقتي شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بياد بعد!»
اي کاش به جاي اين هيولا سعد در اين خانه بود که مقابل چشمان وحشياش با همان زبان دست و پا شکسته عربي به گريه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمين...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسي را به سمتم پرت کرد و جيغش را در گلو کشيد تا صدايش به ابوجعده نرسد :«اگه ميخواي بازم شوهرت رو ببيني، بپوش بريم بيرون!»
نفهميدم چه ميگويد و دلم خيالبافي کرد ميخواهد فراريام دهد که ميان گريه خنديدم و او ميدانست چه آتشي به جان شوهرش افتاده که با سنگيني زبانش به گوشم سيلي زد :«اگه شده شوهرت رو سر ميبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سينهام از درد در هم شکست و او نه براي نجات من که براي تحقير شيعيان داريا نقشهاي کشيده بود و حکمم را خواند :«اگه ميخواي حداقل امشب نياد سراغت با من بيا!»
و بهانه خوبي بود تا عجالتاً اين زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نميدونم تو چه وهابي هستي که هيچي از جهاد نمي دوني و از رفتن شوهرت اينهمه وحشت کردي! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ايمان داري که نميخواي رافضيها داريا رو هم مثل کربلا و نجف و زينبيه به کفر بکشونن، امشب با من بيا!»
از گيجي نگاهم ميفهميد حرفهايش برايم مفهومي ندارد که صدايش را بلندتر کرد :«اين شهر از اول سُني نشين بوده، اما چندساله به هواي همين حرمي که ادعا ميکنن قبر سکينه دخترعليِ، چندتا خونواده رافضي مهاجرت کردن اينجا!»
طوري اسم رافضي را با چندش تلفظ ميکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بيخبر از حضور اين رافضي همچنان ميگفت :«حالا همين حرم و همين چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقيه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما بايد مقاومت رافضيها رو بشکنيم وگرنه قبل از رسيدن ارتش_آزاد، رافضيها اين شهر رو اشغال ميکنن، اونوقت من و تو رو به کنيزي ميبرن!»
نميفهميدم از من چه ميخواهد و در عوض ابوجعده مرا ميخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نميايد بيرون؟»
از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زيادي نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم ميريم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبيد و سرم منت گذاشت :«اينجوري هم در راه خدا جهاد ميکنيم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت ميشي!»
تمام تنم از زخم زمين خوردن و اينهمه وحشت درد ميکرد و او نميفهميد اين جنازه جاني براي جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من ميان اتاق ماندم و او رفت تا شيطان شوهرش را فراري دهد که با کلماتي پُرکرشمه برايش ناز کرد :«امروز که رفتي تظاهرات نيت کردم اگه سالم برگردي امشب رافضيها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضيها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامي از ائمه شيعه بر زبانم جاري نشده و دست خودم نبود که وقتي نام امام صادق (عليهالسلام) را از زبان اين وهابي اينگونه شنيدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز زينب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سينه پَرپَر ميزد که پايم براي بيحرمت کردن حرم لرزيد و بايد از جهنم ابوجعده فرار ميکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و ميترسيد حسودي بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتي از پشت سر داغي نگاهش تنم را ميسوزاند.
با چشمانم دور خودم ميچرخيدم بلکه فرصت فراري پيدا کنم و هر قدمي که کج ميکردم ميديدم ابوجعده کنارم خرناس ميکشد.
وحشت اين نامرد که دورم ميچرخيد و مثل سگ لَهلَه ميزد جانم را به گلويم رسانده و ديگر آرزو کردم بميرم که در تاريکي و خنکاي پس از باران شب داريا، گنبد حرم مثل ماه پيدا شد و نفهميدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاري شد.
بسمه خيال ميکرد هواي شوهر جوانم چشمم را باراني کرده که مدام از اجر جهاد ميگفت و ديگر به نزديکي حرم رسيده بوديم که با کلامش جانم را گرفت :«ميخوام امشب بساط کفر اين مرتدها رو بهم بزني! با هم ميريم تو و هر کاري گفتم انجام ميدي!»...
گنبد روشن حرم در تاريکي چشمانم ميدرخشيد و از زير روبنده از چشمان بسمه شرارت ميباريد که با صدايي آهسته خبر داد :«ما تنها نيستيم، برادرامون اينجان!» و خط نگاهش را کشيد تا آن سوي خيابان که چند مرد نگاهمان ميکردند و من تازه فهميدم ابوجعده نه فقط به هواي من که به قصد عملياتي همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پايين کشيد و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اينطوري ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشيم!» با دستي که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بياختيار به سمت حرم پريد و بسمه خبر نداشت خيالم زير و رو شده که با سنگيني صدايش روي سرم خراب شد :«کل رافضيهاي داريا همين چند تا خونوادهايه که امشب اينجا جمع شدن! فقط کافيه همين چند نفر رو بفرستيم جهنم!»
باورم نميشد براي آدمکشي به حرم آمده و در دلش از قتل عام اين شيعيان قند آب ميشد که نيشخندي نشانم داد و ذوق کرد :«همه اين برادرها اسلحه دارن، فقط کافيه ما حرم رو بههم بريزيم، ديگه بقيهاش با ايناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت ميلرزيد و ميديدم وحشيانه به سمت حرم قُشونکشي کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمي عقبتر آماده ايستاده و با نگاهش همه را ميپاييد که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشيد و زير لب رجز ميخواند :«امشب انتقام فرحان رو ميگيرم!»
دلم در سينه دست و پا ميزد و او ميخواست شيرم کند که برايم اراجيف ميبافت :«سه سال پيش شوهرم تو کربلا تيکه تيکه شد تا چندتا رافضي رو به جهنم بفرسته، امشب با خون اين مرتدها انتقامش رو ميگيرم! تو هم امشب ميتوني انتقام رفتن شوهرت رو بگيري!»
از حرفهايش ميفهميدم شوهرش در عمليات انتحاري کشته شده و ميترسيدم براي انتحاري ديگري مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهايم به زمين قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخيد :«چته؟ دوباره ترسيدي؟»
دلي که سالها کافر شده بود حالا براي حرم ميتپيد، تنم از ترس تصميم بسمه ميلرزيد و او کمر به قتل شيعيان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافيه چارتا مفاتيح پاره بشه تا تحريکشون کنيم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بيرون وارد ميشن و همهشون رو ميفرستن به درک!»
چشمانش شبيه دو چاه از آتش شعله ميکشيد و نافرماني نگاهم را ميديد که کمي به سمت ابوجعده چرخيد و بيرحمانه تهديدم کرد :«ميخواي برگرد خونه! همين امشب دستور ذبح شوهرت تو راه ترکيه رو ميده و عقدت ميکنه!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد