داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت چهاردهم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت قبل
هياهوي جمعيت همه به سمت نقطه انفجار ميرفت، ابوالفضل نگران جانم فرياد ميکشيد تا به آنسو نروم و من مصطفي را گم کرده بودم که با بيقراري تا انتهاي خيابان دويدم و ديدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوي دود و حرارت آتش، خيابان را مثل ميدان جنگ کرده و همهمه جيغ و گريه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشيني در کوهي از آتش مانده و کف خيابان همه رنگ خون شده بود که ديگر از نفس افتادم.
دختربچهاي دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زير رگههايي از خون به زردي ميزد و مادرش طوري ضجه ميزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهايم به زمين قفل شده و تازه پسر جواني را ديدم که از کمر به پايينش نبود و پيکرهايي که ديگر چيزي از آنها باقي نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال ميرفتم.
تمام تنم ميان دستانش از وحشت ميلرزيد و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفي ميچرخيد و ميترسيدم پيکره پارهاش را ببينم که ميان خيابان رو به حرم چرخيدم بلکه حضرت_زينب (عليهاالسلام) کاري کند.
ابوالفضل مرا ميان جمعيت هراسان ميکشيد، ميخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گريه التماسش ميکردم تا مصطفي را پيدا کند که پيکر غرق خونش را کنار خيابان ديدم و قلبم از تپش افتاد.
به پهلو روي زمين افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روي زمين پا ميکشيد، با يک دستش به زمين چنگ ميزد تا برخيزد و تواني به تن زخمياش نمانده بود که دوباره زمين ميخورد.
با اشکهايم به حضرت_زينب (عليهاالسلام) و با دستهايم به ابوالفضل التماس ميکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا ميزد...
تا بيمارستان به جاي او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نيمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه ديدم بيمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روي زمين مانده و گريه کودکان زخمي و مادرانشان دل سنگ را آب ميکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صداي سعد ميآمد که به بهانه رهايي مردم سوريه مستانه نعره ميزد :«بالرّوح، بالدّم، لبيک سوريه!» و حالا مردم سوريه تنها قربانيان اين بدمستي سعد و همپيالههايش بودند.
کنار راهروي بيمارستان روي زمين کِز کرده بودم و ميترسيدم مصطفي مظلومانه شهيد شود که فقط بيصدا گريه ميکردم.
ابوالفضل بالاي سرم تکيه به ديوار زده و چشمان زيبايش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخيدم و با گريه پرسيدم :«زنده ميمونه؟»
از تب بيتابيام حس ميکرد دلم براي مصطفي با چه ضرباني ميتپد که کنارم روي زمين نشست و به جاي پاسخ، پرسيد :«چيکارهاس؟»
تمام استخوانهايم از ترس و غم ميلرزيد که بيشتر در خودم فرو رفتم و زيرلب گفتم :«تو داريا پارچه فروشه، با جووناي شيعه از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) دفاع ميکردن!»
از درخشش چشمانش فهميدم حس دفاع از حرم به کام دلش شيرين آمده و پرسيدم :«تو برا چي اومدي اينجا؟»
طوري نگاهم ميکرد که انگار هنوز عطش دو سال نديدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکي زد و پاسخ داد :«برا همون کاري که سعد ادعاش رو ميکرد!»
لبخندي عصبي لبهايش را گشود، طوري که دندانهايش درخشيد و در برابر حيرت نگاهم با همان لحن نمکين طعنه زد :«عين آمريکا و اسرائيل و عربستان و ترکيه، اين بنده خداها همهشون ميخوان کنار مردم سوريه مبارزه کنن! اين تکفيريهام که ميبيني با خمپاره و انتحاري افتادن به جون زن و بچههاي سوريه، معارضين صلحجو هستن!!!»
و ديگر اين حجم غم در سينهاش جا نميشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غريبانه شهادت داد :«سعد ادعا ميکرد ميخواد کنار مردم سوريه مبارزه کنه، ولي ما اومديم تا واقعاً کنار مردم سوريه جلو اين حرومزادهها مقاومت کنيم!»
و نميدانست دلِ تنها رها کردن مصطفي را ندارم که بليطم را از جيبش درآورد، نگاهي به ساعت پروازم کرد و آواري روي سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشيد :«چقدر دنبالت گشتم زينب!»
از حسرت صدايش دلم لرزيد، حس ميکردم در اين مدتِ بيخبري از خانواده، خبر خوبي برايم ندارد و خواستم پي حرفش را بگيرم که نگاه برّاق و تيزش به چشمم سيلي زد.
خودش بود، با همان آتشي که از چشمان سياهش شعله ميکشيد و حالا با لباس سفيد پرستاري در اين راهرو ميچرخيد که شيشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خيره ماند و من وحشتزده به پهلوي ابوالفضل کوبيدم :«اين با تکفيريهاس!» از جيغم همه چرخيدند و بسمه مثل اسفند روي آتش ميجنبيد بلکه راه فراري پيدا کند و نفهميدم ابوالفضل با چه سرعتي از کنارم پريد.
دست بسمه از زير روپوش به سمت کمرش رفت و نميدانستم ميخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بين انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حيواني زوزه ميکشيد، ابوالفضل فرياد ميزد تا کسي براي کمک بيايد و من از ترس به زمين چسبيده بودم.
مردم به هر سمتي فرار ميکردند و دو مرد نظامي طول راهرو را به طرف ما ميدويدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، يکي روپوشش را از تنش بيرون کشيد و ديدم روي پيراهن قرمزش کمربند انفجاري به خودش بسته که تنم لرزيد.
ابوالفضل نهيب زد کسي به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد ديگري سپرد و خودش مقابل بسمه روي زمين زانو زد.
فرياد ميزد تا همه از بسمه فاصله بگيرند و من ميترسيدم اين کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گريه التماسش ميکردم عقب بيايد و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه ميزدم تا لحظهاي که گرماي دستش را روي صورتم حس کردم.
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهايم را پاک کرد و با نرمي لحنش نازم را کشيد :«برا من گريه ميکني يا برا اين پسره که اسکورتت ميکرد؟»
ميخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببينم گِل دل تو رو با پسر سوري برداشتن؟ ايران پسر قحطه؟»
با نگاه خيسم دنبال بسمه گشتم و ديدم همان دو مرد نظامي او را در انتهاي راهرو ميبرند. همچنان صورتم را نوازش ميکرد تا آرامم کند و من ديگر از چشمانش شرم ميکردم که حرف را به جايي ديگر کشيدم :«چرا دنبالم ميگشتي؟»...
نگاهش روي صورتم ميگشت و بايد تکليف اين زن تکفيري روشن ميشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اينو از کجا ميشناختي؟»
ديگر رنگ شيطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخي چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روي سرم خراب شده بود که صدايم شکست :«شبي که سعد ميخواست بره ترکيه، برا اينکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اينا!»
بيغيرتي سعد دلش را از جا کَند، ميترسيد در آن خانه بلايي سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من ميخواستم خيالش را تخت کنم که حضرت_سکينه (عليهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، اين زن منو برد حرم، فکر ميکرد وهابيام. ميخواستن با بهم زدن مجلس، تحريکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به ياد نگاه مهربان و نجيب مصطفي دلم لرزيد و دوباره اشکم چکيد :«ولي همين آقا و يه عده ديگه از مدافعاي شيعه و سني حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
ميديد اسم مصطفي را با چه حسرتي زمزمه ميکنم و هنوز خيالش پيِ خيانت سعد مانده و نام ترکيه برايش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«ميخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگي ترکيه و آمريکا رو بکنه؟»
به نشانه تأييد پلکي زدم و ابوالفضل از همين حرفها خطري حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خيره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختي، اونا هم هر جا تو رو ببينن، ميشناسن، بايد برگردي ايران!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد