نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت هجدهم

آخرين خبر/  رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.

قسمت قبل


مادر مصطفي تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقيقه نرسيد که مصطفي برگشت. 

از ديدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره مي‌درخشيد و او هم نگران حرم بود که سراغ زينبيه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخي اين چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگيري‌ها خونه به خونه بود، سختي کارم همين بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولي الان  زينبيه پاکسازي شده. دمشق هم ارتش تقريباً کنترل کرده، فقط رو بعضي ساختمون‌ها هنوز تک تيراندازشون هستن.» 

  و سوالي که من روي پرسيدنش را نداشتم مصطفي بي‌مقدمه پرسيد :«راسته تو انفجار دمشق  حاج قاسم شهيد شده؟» که گلوي ابوالفضل از  غيرت گرفت و خنده‌اي عصبي لب‌هايش را گشود :«غلط زيادي کردن!» 

و در همين مدت  سردار سليماني را ديده بود که به  عشق سربازي‌اش سينه سپر کرد :«نفس اين تکفيري‌ها رو حاج قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرال‌هاي سوري يجوري صحبت کرد که روحيه ارتش زير و رو شد و  دمشق بازي باخته رو بُرد! 

الان آموزش کل نيروهاي امنيتي سوريه با ايران و  سردار_همدانيِ و به خواست خدا ريشه‌شون رو خشک مي‌کنيم!»...

ابوالفضل از خستگي نفس کم آورده و دلش از غصه غربت  سوريه مي‌سوخت که همچنان مي‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکيه،  تروريست‌ها وارد سوريه ميشن و ارتش درگيره! همين مدت خيلي‌ها رو که دستگير کردن اصلاً سوري نبودن!» 

سپس مستقيم به چشمان مصطفي نگاه کرد و با خنده تلخي خبر داد :«تو درگيري‌هاي حلب وقتي جنازه تروريست‌ها رو شناسايي مي‌کردن، چندتا افسر  ترکيه‌اي و  سعودي هم قاطي‌شون بودن. حتي يکي‌شون پيش‌نماز مسجد رياض بود، اومده بوده سوريه بجنگه!» 

  از نگاه نگران مصطفي پيدا بود از اين لشگرکشي جهاني ضد کشورش ترسيده که نگاهش به زمين فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه عربستان داره پول جمع مي‌کنه که اين حرومزاده‌ها رو بيشتر تجهيز کنه!» 

و ديگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسيد :«ميگن آمريکا و  اسرائيل مي‌خوان به سوريه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همين حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌اي ماتش برد و به تنهايي مرد هر دردي بود که دلبرانه خنديد و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اينا از اين حرفا زياد مي‌زنن!» 

  سپس چشمانش درخشيد و از لب‌هايش عصاره عشقش چکيد :«اگه همه دنيا بخوان سوريه رو از پا دربيارن،  حاج قاسم و ما سربازاي سيدعلي مثل کوه پشت‌تون وايساديم! 

اينجا فرماندهي با حضرت زينب (عليهاالسلام)! آمريکا و اسرائيل و عربستان کي هستن که بخوان غلط زيادي کنن!» 

و با همين چند کلمه کاري کرد که سر مصطفي بالا آمد و دل خودش درياي درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داريا هم چندتاشون رو گرفته.» و ديگر  داريا هم امن نبود که رو به مصطفي بي‌ملاحظه حکم کرد :«بايد از اينجا بريد!» 

  نگاه ما به دهانش مانده و او مي‌دانست چه آتشي زير خاکستر داريا مخفي شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز ديگه وضعيت زينبيه تثبيت ميشه، براتون يه جايي مي‌گيرم که بيايد اونجا.» 

به‌قدري صريح صحبت کرد که مصطفي زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ اين قصه را ديده بود که با لحني نرم‌تر توضيح داد :«مي‌دونم کار و زندگي‌تون اينجاس، ولي ديگه صلاح نيس تو داريا بمونيد!» 

بوي افطاري در خانه پيچيده و ابوالفضل عجله داشت به  زينبيه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شايد هم حس مي‌کرد حال همه را بهم ريخته که ديگر منتظر پاسخ کسي نشد، با خداحافظي ساده‌اي از اتاق بيرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دويدم. 

روي ايوان تا کفشش را مي‌پوشيد، با بي‌قراري پرسيدم :«چرا بايد بريم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روي صورتم گشت و اينبار شيطنتي در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زينب جان! شرايط اونجوري که من فکر مي‌کردم نشد. مجبور شدم تو اين خونه تنهات بذارم، ولي حالا...» که صداي مصطفي خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه مي‌خوايد خواهرتون رو ببريد، ما مزاحمتون نميشيم.» 

به سمت مصطفي چرخيدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخي صورتش حرارت  احساسش پيدا بود. ابوالفضل قدمي را که به سمت پله‌هاي ايوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوري پرسيد :«يعني ديگه نمي‌خواي کمکم کني؟» 

مصطفي لحظه‌اي نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشيده شد و در همان يک لحظه ديدم ترس رفتنم دلش را زير و رو کرده که صدايش پيش برادرم شکست :«وقتي خواهرتون رو ببريد زينبيه پيش خودتون، ديگه به من نيازي نداريد!» 

انگار دست ابوالفضل را رد مي‌کرد تا پاي دل مرا پيش بکشد بلکه حرفي از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زينب جان يه لحظه برو تو اتاق!» 

لحنش به حدي محکم بود که خماري خيالم از چشمان مصطفي پريد و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفي هنوز در حيرت حرف ابوالفضل مانده و هيچ حسي حريف مهرباني‌اش نمي‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم مي‌چرخيدم که مصطفي وارد شد. 

  انگار در تمام اين اتاق فقط چشمان مرا مي‌ديد که تنها نگاهم مي‌کرد و با همين نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او يک جمله از دهان دلش پريد :«من پا پس نکشيدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون ميام!» 

کلماتش مبهم بود و شرم روي پيشاني‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صداي گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن ميريم زينبيه.» 

و پيش از آنکه زينبيه به آرامش برسد،  فتنه سوريه طوري به هم پيچيد که انبار باروت داريا يک شبه منفجر شد.  ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و  تکفيري‌هايي که از قبل در  داريا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... 

  مصطفي در حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) بود و صداي تيراندازي از تمام شهر شنيده مي‌شد. 

ابوالفضل مرتب تماس مي‌گرفت هر چه سريعتر از  داريا خارج شويم، اما خيابان‌هاي داريا همه ميدان جنگ شده و مردم به  حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) پناه مي‌بردند. 

  مسير خانه تا حرم طولاني بود و مصطفي مي‌ترسيد تا برسد دير شده باشد که سيدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان اين جوان  شيعه، از وحشت هجوم  تکفيري‌ها به شهر، ديگر نمي‌خنديد و التماس‌مان مي‌کرد زودتر آماده حرکت شويم. 

خيابان‌هاي داريا را به سرعت مي‌پيمود و هر لحظه بايد به مصطفي حساب پس مي‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نيمه رها کرد که در پيچ خيابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 

تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفي دستم را محکم گرفته و به خدا التماس مي‌کرد اين  امانت را حفظ کند. 

سيدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمي‌خواستند اين طعمه به همين راحتي از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به  گلوله بستند. ماشين به ضرب کف آسفالت خيابان خورد و قلب من از جا کنده شد که ديگر پاي فرارمان بسته شده بود. 

  چشمم به مردان مسلّحي که به سمت‌مان مي‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفي را مي‌شنيدم که خدا را صدا مي‌زد و سيدحسن وحشتزده سفارش مي‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنيد، از لهجه‌تون مي‌فهمن  سوري نيستيد!» 

ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد


به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar