
امداد بر شانههای زخمی

جام جم/ در فضاي خاطرهنگاري جنگ، نويسندگاني حضور دارند که با نوشتن يکي دو کتاب به طور جدي وارد فضاي نويسندگي در حوزه ادبيات پايداري شدهاند و اقبال از آثارشان سبب شده هر فعاليتي که پيش از اين داشتهاند، تحت تاثير نويسندگيشان قرار بگيرد و حتي حرفهشان تغيير کند. در اين ميان، رزمندگاني نيز هستند که نميتوان نام «نويسنده» را به آنان اطلاق کرد. آنان فقط يکسري از اتفاقات را از نزديک لمس کردهاند و حالا راوي همان ديدهها هستند. صباح پيري، يک نويسنده تخصصي حوزه دفاعمقدس نيست. از او به جز «شانههاي زخمي خاکريز» کتاب ديگري در اين ژانر و فضا وجود ندارد. اما همين يک اثر آنچنان هنرمندانه و زيبا نوشته شده و به قدري از تصويرسازيهاي بديع برخوردار است که باعث شده نام نويسنده ميان مولفان برتر ادبيات پايداري قرار گيرد. جالب اينجاست که اقبال از اين کتاب نيز سبب نشد نويسنده کتاب ديگري درباره جنگ بنويسد، چرا که احتمالا به زعم خود تمام خاطراتش را در يک کتاب پيادهسازي و منتشر کرده و انتشار کتاب ديگر شايد بيشتر به کتابسازي پهلو بزند. در اين يادداشت مروري داريم بر کتاب شانههاي زخمي خاکريز که خاطرات صباح پيري، امدادگر جانباز را روايت ميکند.
چگونگي شکلگيري
آنطور که نقل ميکنند پس از قطعنامه، نويسنده ما شبيه آدمهايي شده بود که بهتازگي بيکار شدهاند و به همان اندازه دلخور. در همان روزها، دفتر ادبيات و هنر مقاومت به صباح پيشنهاد کرد خاطرات هفتساله جبههاش را بگويد. او هم شروع کرد و با حوصله 32نوار يک ساعتي را پر کرد. همه آن نوارها، جمله به جمله روي کاغذ نشستند و پس از ويرايش، شانههاي زخمي خاکريز را در رديف کتابهاي جنگ قرار دادند.
کتاب توسط حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي در سال1369 منتشر شده و در حال حاضر نيز توسط انتشارات سوره مهر در بازار کتاب موجود است.
بريدههايي از کتاب:
غرور لذتبخش من!
صبح يک روز، يادداشتي کنار پنجره گذاشتم و رفتم. مجبور بودم يواشکي بروم تا کسي نفهمد. رضايتنامه را هم خودم توي کوچه امضاء کردم. ديگر نميشد بيشتر از اين منتظر ماند؛ آنها رضايت نميدادند.
مادر هنوز از بيمارستان نيامده بود و من از اين فرصت صبحگاهي استفاده کردم. او شبها ميرفت بيمارستان و پيش برادر کوچکم ميماند که شکمش را جراحي کرده بودند. يک روز سکهاي در دهان گذاشته بود، سکه غلتيده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود. پدر نداشتم. دو سالي ميشد که فوت کرده بود. مادر هم ميگفت که سنم به اين حرفها نميخورد و بهتر است بيشتر به درسم مشغول باشم. کلاس دوم نظري بودم. با 16سال سن. خالد، برادر بزرگترم که نانآور خانه بود نيز رضايتنامه را امضاء نميکرد. پس بهترين کار همين بود. صبح که مادر هنوز نيامده و ديگران هم خوابند، بـروم.
به مدرسه که رسيدم فقط 10نفرآماده سفر بودند. والدين ديگر بچهها موافقت نکرده بودند. داشتند يک جوري ما 10نفر را نـگاه ميکـردند؛ با نـوعي حسرت و حسادت! احساس ميکردم همه مرا نـگاه ميکنند، شـايد هـم خيـال ميکردم. اما غروري لذتبخش داشتم. انگار از همين حالا تفنگ در دستم بود.
10نفر از دبيرستان مروي تهران بوديم که ميرفتيم بجنگيم! از مدرسه به ستاد پشتيباني جنگ در خيابان 30تير رفتيم. ناهار را که خورديم، گفتند از ميان خودمان يکي را به عنوان مسؤول گروه انتخاب کنيم. بچهها مرا انتخاب کردند. شدم مسؤول گروه 10نفرهاي که بعدها ديگر 10نفره نبود. يکي شهيد شد(سعيد بادامچيان)، يکي دو پايش قطع شد(ضرابي)، يکي چشمش ترکش خورد و از حدقه درآمد(شهسواري)، يکي مفقودالاثر شد(حسيني) و...
براي آمدن مهمان مهيا باشيد
در شب سرد و تاريک با قايقهاي موتوري به خط رسيديم. شب بود و منطقه شبحي نامعلوم. از کمينها گذشتيم به دژ اول رسيديم که شش متر پهنا داشت. آن را هم رد کرديم. از جاده مستقيمي به خط دوم رسيديم. جلوتر، نبرد ادامه داشت. از تانکهاي دشمن آتش بر ميخاست و صداي انفجار مواد منفجره داخل تانکها، منطقه را پوشانده بود. جلوتر که رفتيم بچهها شروع کردند به حفر سنگر. من چون بيل نداشتم چند گوني را پر خاک کردم و بالاي دژ سنگري ساختم. روبهرو، تلي از خاک قرار داشت که ما درست پايينتر از خط الراس آن پناه گرفته بوديم. شب را همانجا سپري کرديم و نزديکيهاي سر زدن سپيده نماز را با تيمم و پوتين خوانديم که دستور آمد جلوتر برويم.
جلوتر، بين آشيانه تانکها و خط دوم نبرد، يک مقر عراقي بود که اطرافش را با سيم خاردار و مين محافظت ميکردند. اينجا مقر فرماندهان دشمن بود که به دست بچهها تخريب و منهدم شده بود. هنوز نتوانسته بوديم وارد روستا شويم. تا شب آنجا مانديم. يکي از رزمندگان با طنز گفت:
فردا مهيا باشيد، «قرار است مهمان بيايد».
پرسيدم: «مهمان کيست؟»
با خنده گفت: «تانکهاي عراق!»
يار علي و 33تير
تازه داشتيم ميفهميديم جريان چيست. تمريناتمان سختتر و جديتر دنبال شد. من تلاش زيادي ميکردم به طوري که در تيراندازي اول شدم. فرماندهاي داشتيم 18ساله که يارعلي صدايش ميکرديم ـ يارعلي بوئري ـ تيرانداز قابلي بود. در مسابقه که اول شدم گفت:
-حالا بيا با من مسابقه بده.
رفت و تفنگ آورد. قرار شد نفري سهتير شليک کنيم. من دوتير به خال و يکتير کنار خال زدم. يارعلي هرسهتير را به پايه هدف زد. بعد برخاست و نگاهم کرد. انگار در نگاهم چيزي را ديد که نشست و دوباره نشانه رفت 30تير ديگر شليک کرد. همه به پايه هدف، تا آن را شکست. در کنار آموزش نظامي، آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پايان دوره به تهران برگشتيم.
کتابي براي شب قدر
شانههاي زخمي خاکريز از اولين کتابهايي است که رهبر معظم انقلاب بر آن تقريظ نوشتهاند. درمورد تقريظ اين کتاب نکته جالب توجه ديگري نيز وجود دارد و آن اين که در انتهاي متن يادداشت رهبر، درج شده: شب 21رمضان! يعني رهبري اين کتاب را در شب قدر مطالعه کردهاند، شبي که همه ما از چنين شخصيتي با اين جايگاه رفيع انتظار داريم به دعا و مناجات و قرائت ادعيه و زيارات بگذرانند. پس معلوم ميشود اين کتاب براي ايشان از حيث معرفتي با يک مناجات شب قدر برابري ميکرده که مطالعه آن را در اين شب عزيز برگزيدهاند و اما متن تقريظ:
بسما...الرحمنالرحيم
در اين نوشته هرچه به آخر نزديکتر ميشويم، روح اخلاص و صفايي را که در آن موج ميزند بيشتر حس ميکنيم. من به حال خود حسرت ميخورم و به اين جوانان شجاع و باايمان و فداکار غبطه ميبرم که در عمري کمتر از نيمه عمر ما، به مقاماتي رسيدهاند که امثال من با خواندن شرح آن، احساس عروج معنوي ميکنند. خدا کند در کشاکش زمانه، آنچه را در معراج جهاد و فداکاري بهدست آوردهاند بتوانند بهخوبي حفظ کنند. اين نوشته هنرمندانه و داراي نثري استوار نيز هست که ارزشش را بيشتر ميکند.
ويژگي مهم اين کتاب آن است که حال امدادگران را شرح ميکند. بسيار لازم بوده و هست که جبههگيان رستههاي غيررزمي مانند: جهادگران، امدادگران، رانندگان، آشپزها و تدارکاتيها که هر کدام عالم مخصوص به خود داشتهاند، و بعضا فداکاريشان از رزمندگان خطوط مقدم کم خطرتر نبوده بلکه حتي پرخطرتر هم بوده (مثل سنگرسازان و خاکريززنان)، نيز شرح خود را بنويسند، يا بگويند و کسي بنويسد. باري از اين جوان عزيز و از ناشرين بايد تشکر کرد.
۷۱/۱/۶ و ۲۱ رمضان المبارک ۱۴۱۲