داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیست و پنجم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت قبل
گوشي را مقابلم گرفت و طوري با کف پوتنيش به صورتم کوبيد که خون بيني و دهانم با هم روي چانهام پاشيد. از شدت درد ضجه زدم و نميدانم اين ضجه با جان مصطفي چه کرد که فقط نبض نفسهايش را ميشنيدم و نديده ميديدم به پاي ضجهام جان ميدهد...
گوشي را روي زمين پرت کرد و فقط دعا ميکردم خاموش کرده باشد تا ديگر مصطفي نالههايم را نشنود.
نميدانستم باز صورتم را شناختند يا همين صداي مصطفي براي مدرک جرممان کافي بود که بيامان سرم عربده ميکشيد و بين هر عربده با لگد يا دسته اسلحه به سر و شانه من و اين پيرزن ميکوبيد.
دندانهايم را روي هم فشار ميدادم، لبهايم را قفل هم کرده بودم تا ديگر نالهام از گلو بالا نيايد و عشقم بيش از اين عذاب نکشد، ولي لگد آخر را طوري به قفسه سينهام کوبيد که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در ديوار خرد شد و نالهام در همان سينه شکست.
با نگاه بيحالم دنبال مادر مصطفي ميگشتم و ديدم يکي بازويش را گرفته و دنبال خودش ميکشد. پيرزن ديگر نالهاي هم برايش نمانده بود که با نفس ضعيفي فقط خدا را صدا ميزد.
کنج اين خانه در گردابي از درد دست و پا ميزدم که با دستان کثيفش ساعدم را کشيد و بيرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوري سِر شده بود که فقط دنبالش کشيده ميشدم و خدا را به همه ائمه (عليهم-السلام) قسم ميدادم پاي مصطفي و ابوالفضل را به اين مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بيحس شده بود، دعا ميکردم زودتر خلاصم کند و پيش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اينجا بروند تا ديگر حنجر برادرم زير خنجرشان نيفتد.
خيال ميکردم ميخواهند ما را از خانه بيرون ببرند و نميدانستم براي زجرکش کردن زنان زينبيه وحشيگري را به نهايت رساندهاند که از راهپله باريک خانه ما را مثل جنازهاي بالا ميکشيدند.
مادر مصطفي مقابلم روي پله زمين خورد و همچنان او را ميکشيدند که با صورت و تمام بدنش روي هر پله کوبيده ميشد و به گمانم ديگر جاني به تنش نبود که نفسي هم نميزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روي شال سپيدم جاري بود، هنوز عطر دستان مصطفي روي صورتم مانده بود و نميتوانستم تصور کنم از ديدن جنازهام چه زجري ميکشد که اين قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکيد.
به بام خانه رسيده بوديم و تازه از آنجا ديدم زينبيه محشر شده است. دود انفجار انتحاريِ دقايقي پيش هنوز در آسمان بالا ميرفت و صداي تيراندازي و جيغ زنان از خانههاي اطراف شنيده ميشد.
چشمم روي آشوب کوچههاي اطراف ميچرخيد و ميديدم حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) بين دود و آتش گرفتار شده که فرياد حيوان تکفيري گوشم را کر کرد.
مادر مصطفي را تا لب بام برده بود، پيرزن تمام تنش ميلرزيد و او نعره ميکشيد تا بگويد مردان اين خانه کجا هستند و ميشنيدم او به جاي جواب، اشهدش را ميخواند که قلبم از هم پاره شد.
ميدانستم نبايد لب از لب باز کنم تا نفهمند ايرانيام و تنها با ضجههايم التماس ميکردم او را رها کنند.
مقابل پايشان به زمين افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمين چنگ انداخته و طوري جيغ ميزدم که گلويم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس ميکردم.
از شدت گريه پلکهايم در هم فرو رفته بود و با همين چشمان کورم ديدم دو نفرشان شانههاي مادر مصطفي را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که ديگر اختيار زبانم از دستم رفت و با همان نايي که به گلويم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« يا زينب!»
با دستانم خودم را روي زمين تا لب بام کشاندم، به ديوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببينم و پيش از آنکه پيکر غرق به خون مادر مصطفي را ببينم چند نفري طوري از پشت شانهام را کشيدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همين يک کلمه، ايراني و شيعه بودنم را با هم فهميده بودند و نميدانستند با اين غنيمت قيمتي چه کنند که دورم له له ميزدند.
بين پاها و پوتينهايشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت_زينب (عليهاالسلام) را با ناله صدا ميزدم، دلم ميخواست زودتر جانم را بگيرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پيدا کرده بودند که دوباره عکسي را در موبايل به هم نشان ميدادند و يکي خرناس کشيد :«ابوجعده چقدر براش ميده؟»
و ديگري اعتراض کرد :«برا چي بديمش دست ابوجعده؟ ميدوني ميشه باهاش چندتا اسير مبادله کرد؟» و او براي تحويل من به ابوجعده کيسه دوخته بود که اعتراض رفيقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسيره يا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش_آزاد خودش ميدونه با اون ۴۸ تا ايراني چجوري آدماشو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد، چانهام خيسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه ميلرزيد که نيشخندي نشانم داد و تحقيرم کرد :«فکر نميکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
از چشمانشان به پاي حال خرابم خنده ميباريد و تنها حضور حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اينهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پايين بود و بيصدا گريه ميکردم.
ايکاش به مبادلهام راضي شده بودند و هوس تحويلم به ابوجعده بيتابشان کرده بود که همان لحظه با کسي تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس ميکردم از زمين به سمت آسمان آتش ميپاشد که رگبار گلوله لحظهاي قطع نميشد و ترس رسيدن نيروهاي مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبايل به کسي اصرار ميکردند :«ما ميخوايم بريم سمت بيمارستان، زودتر بيا تحويلش بگير!»
صدايش را نميشنيدم اما حدس ميزدم چه کسي پشت اين تماس براي به چنگ آوردنم نرخ تعيين ميکند و به چند دقيقه نکشيد که خودش را رساند.
پيکرم را در زمين فشار ميدادم بلکه اين سنگها پناهم دهند و پناهي نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشيد و تن بيتوانم را با يک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل ميداد تا جلو بيفتم، ميديدم دهانشان از بريدن سرم آب افتاده و بايد ابتدا زبانم را به صلّابه ميکشيدند که عجالتاً خنجرهايشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداري از سطح زمين بالاتر بود و طوري هلم ميدادند که چشمم نديد، پايم به لبه پاشنه پيچيد و با تمام قامتم روي سنگ راهپله زمين خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهايم در هم شکست و ديگر ذکري جز نام حضرت زينب (عليهاالسلام) به لبهايم نميآمد که حضرت را با نفسهايم صدا ميزدم و ميديدم خون دهانم روي زمين خط انداخته است.
دلم ميخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نميدادند که از پشت پيراهنم را کشيدند و بلندم کردند. شانهام را وحشيانه فشار ميدادند تا زودتر پايين روم، براي ديدن هر پله به چشمانم التماس ميکردم و باز پايم براي رفتن به حجله ابوجعده پيش نميرفت که از پيچ پله ديدم روي مبل کنار اتاق نشسته و با موبايلش با کسي حرف ميزند.
مسير حمله به سمت حرم را بررسي ميکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشيد و از جا بلند شد.
کريهتر از آن شب نگاهم ميکرد و به گمانم در همين يک سال بهقدري خون خورده بود که صورتش از پشت همان ريش و سبيل خاکستري مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار براي جويدن حنجرهام آماده ميشد که دندانهايش را به هم ميساييد و با نعرهاي سرم خراب شد :«پس از وهابيهاي افغانستاني؟!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد