نماد آخرین خبر

شعرهایی از خانم «لوییز گلوک»، برنده نوبل ادبیات امسال

منبع
ايسنا
بروزرسانی
شعرهایی از خانم «لوییز گلوک»، برنده نوبل ادبیات امسال

ايسنا/ فريده حسن‌زاده چند شعر را از لوييز گلوک، برنده جايزه «نوبل» ادبيات امسال در کتابي که پيش‌تر منتشر کرده ترجمه کرده است.
 امسال جايزه «نوبل» ادبيات به شاعر آمريکايي لوييز اليزابت گلوک (گليک) Louise Elizabeth Gluck (Glick) تعلق گرفت.

اين شاعر و آثارش توسط فريده حسن‌زاده در ايران معرفي شده است؛ در کتاب «ردِ پاي عشق در شعر زنان جهان از هزاره‌هاي قبل از ميلاد تا امروز» که مدتي پيش در ايران به چاپ رسيد.

بخش معرفي اين شاعر در کتاب يادشده در ادامه مي‌آيد:

"لوئيز اليزابت گلوک (گليک)- آمريکا

۱۹۴۳-

شعرِ اين شاعر امريکايي، شعر بسيار فکور و پرباري‌ست با ريشه‌هايي در اساطير و تاريخ و روانشناسي اما در قالب کلماتي ساده و همه‌فهم. از خواننده‌هاي تخصصي و حرفه‌اي شعر با تحصيلات آکادميک تا اقشارِ مختلف جامعه که دريافت‌شان از روزمرگي و مشغوليات ذهني مانوس‌شان فراتر نمي‌رود، شعر لوئيز گلوک تفکربرانگيز و پرمعناست و بر امکانات ذهنيِ مخاطب مي‌افزايد. به طور مثال در شعر «دَمِ ملامت‌گر» خواننده مي‌تواند، راوي را هم خدا بينگارد و هم مادر.

لوئيز گلوک که متولد نيويورک‌سيتي است تحصيلاتش را در دانشگاه کلمبيا به پايان رسانده است. در سال ۱۹۹۳ جايزه «پوليتزر» را برد و مي‌شود گفت تقريبا همه جوايز مهم و معتبر آمريکا را برده است؛ چندان که اگر بخواهيم فهرستي از آن تهيه کنيم بايد حداقل سه صفحه را به آن اختصاص دهيم!

***

اعتراف

راست نيست اگر بگويم

هيچ واهمه‌اي ندارم از چيزي.

مي‌هراسم از بيماري، خواري.

مثل همه، رؤياهايي دارم.

اما آموخته‌ام پنهان‌شان کنم

براي مصون ماندن از گزند خوشبختي:

شادي‌ها، خشمِ سرنوشت را برمي‌انگيزند

خواهراني را ماننده‌اند شرير

که در نهايت

هيچ احساسي به يکديگر ندارند جز حسد.

***

رؤيا

چيزي به تو بگويم: هر روز آدم‌ها مي‌ميرند.

 و اين آغازي ديگر است.

هر روز در مرده‌شوي‌خانه‌ها،

 بيوه‌هاي نو زاده مي‌شوند

يتيماني نو. آن‌ها خاموش و خيره بر جايگاه

با انگشتانِ دستشان فرورفته در يکديگر

مي‌کوشند کنار بيايند با وضع تازه.

آن‌گاه نوبت تدفين فرامي‌رسد،

برخي بارِ اول‌شان است.

مي‌هراسند از گريستن

و گاه ار نگريستن.

نمي‌دانند چه کنند تا لحظه‌اي که کسي

زيرِ گوش‌شان بگويد و کلامي بيابند براي وداع با مرده

يا مشتي خاک بريزند در دهانِ بازِ گور.

سپس همه به خانه بازمي‌گردند،

که ناگاه پرشده است از جمعيت.

متين و موقر، بيوه بر مبل مي‌نشيند

تا ديگران در صفي آرام و منظم

يک به يک به او نزديک شوند،

گاه دستش را در دست گيرند،

گاه در آغوشش کشند

او براي هر کس، کلامي مي‌يابد،

تشکر مي‌کند براي تشريف‌فرمايي‌شان.

در دل آرزو مي‌کند همه‌شان بروند.

کشش عجيبي دارد براي بازگشتن به گورستان

 به اتاق بيمارستان.

 مي‌داند که ناممکن است.

اما آرزويي جز بر گشتن به گذشته ندارد.

 فقط کمي،

نزديکِ نفس‌هاي آخرِ او

 و نه چندان دور چون روز عروسي

و  لحظه نخستين بوسه.

***

زنبق سفيد

شب‌ها ديگربار سرد شده‌اند،

 همچون شب‌هاي اوايلِ بهار، و آرام شده‌اند ديگربار.

آيا حرف زدن برمي‌آشوبد آرامش‌ات را؟

اکنون تنهائيم ما و دليلي براي سکوت نيست.

آيا مي‌تواني ماهِ کامل را رؤيت کني

بر فرازِ باغ؟ اين آخرين بار است که مي‌بينمش.

بهاران، وقتي ماه درمي‌آمد، زمان ابدي مي‌نمود.

 بر فدانه‌ها رقصان ميانِ زمين و آسمان،

و فرو افتادنِ بذرهاي خوشه‌ايِ افراها

در توده‌هاي پريده‌رنگ. سپيد و سپيدتر، 

ماه درخشيدن مي‌گرفت بر فراز درخت غان.

و در خمِ کوچه باغ‌ها، که فاصله مي‌افتاد ميان درختان،

برگ‌هاي نخستين نرگس‌هاي زرد

به نقره‌اي مي‌زد زيرِ نورِ ماه.

ما، همزمان چنان نزديک شده‌ايم به پايانِ راه

که ديگر خيلي دير است براي ترسيدن.

من که خود ديگر شک دارم

حتي معناي پايان را بدانم.

و تو، که عاشق مردي بوده‌اي --

از پسِ نخستين تپش‌ها

آيا شادي را بي‌صدا نيافتي

همچون ترس؟

***

شقايق

عظيم‌ترين موهبت‌ها نه در قدرت افکار است.

 احساسات:

آه، سرشارم از آن‌ها؛ چيره‌اند بر من.

خدايي دارم در آسمان‌ها که خورشيد را آفريد،

و من شکفتم به خاطرش، و بنمودم به او آتشِ دل را،

شعله‌ور چون حضورش.

چيست چنين  شکوهي اگر نيست تپش‌هاي دل؟

آه خواهران و برادرانِ من!

آيا زماني چون من بوديد

پيش از آن که به هيئتِ انسان در آئيد؟

آيا روا داشتيد به خود يکبار شکفتن را

آگاه از اولين و آخرين بار؟

زيرا در حقيقت

 من به شيوه شما سخن مي‌گويم اکنون.

و من سخن مي‌گويم زيرا پرپر شده‌ام ديگر.

***

زنبق طلايي

در انتهايِ رنج‌هاي من

دري بود.

بالاي سر، صداهايي، تکانِ شاخه‌هاي ِکاج.

سپس هيچ. خورشيدِ کم‌سو

خاموش شد بر فرازِ زمينِ خشک.

هولناک است هشيار ماندن

و ادامه دادن

مدفون در خاکِ تيره.

آن گاه همه چيز تمام شد: 

بلايي که از آن مي‌ترسيدي،

بدل گشتن به روح و ناتوان از سخن گفتن،

ناگاه تمام شد،

 گور، ديگر تنگ نبود.

و من احساسِ گنجشکان را داشتم

پروازکنان ميان بوته‌هاي سبز.

براي تو که به خاطر نمي‌آوري 

زندگيِ پس از مرگ را

براي تو فاش مي‌گويم که

ديگر بار به سخن درآمدم:

هر آن چه از دنياي فراموشي بازمي‌آيد

براي بازيافتن صدايي مي‌آيد:

فواره‌اي بلند سر بر کشيد

از دلِ زندگانيِ من،

سايه‌هايي آبيِ آبي بر آب‌هاي نيلي.

***

هراسِ تدفين

کنارِ قبرِ خالي، به سپيده‌دم

 جسد منتظر است.

روح، هنوز کنارِ او نشسته است، بر تکه سنگي –

ديگر دميده نخواهد شد در کالبدي.

به تنهاييِ تن بيندش.

شبِ اولِ قبر

سايه‌اش کمر شکسته پرسه مي‌زند

 در آن يک وجب جا

از پس آن سفرِ طولاني.

و چراغ‌هايِ شهر،

سوسوزنان از دور

ديگر درنگ نمي‌کنند رويِ او

ضمنِ تابيدن بر رديفِ گورها.

چه دور به نظر مي‌آيند

درهاي چوبيِ خانه‌ها، و نان و شير 

به قلوه سنگ‌هايي مي‌ماند روي ميز.

***

نخستين خاطره

سال‌ها پيش

جريحه‌دار شد خاطرم.

زيستم

به اميدِ گرفتنِ انتقام

از پدرم، نه به خاطرِ وجودِ او

که به خاطر ِوجودِ خودم: از همان اول،

از بچگي دريافتم که رنج يعني

دوست داشتن

و دوست داشته نشدن.

***

نفخه ملامتگر

آن گاه که شما را آفريدم،

عاشقانه دوستتان داشتم.

امروز اما جز ترحم احساسي ندارم.

هر چه نياز داشتيد عطا کردم به شما:

زميني حاصلخيز زيرِ پاي‌تان

و آسماني آبي بالاي سرتان-

هر چه دورتر مي‌شدم از شما

عيان‌تر مي‌ديدمتان.

ارواحِ شما مي‌بايد عظيم‌تر شده باشند تا اکنون،

نه آن چنان که امروزند،

به  گونه اشباحي بس وراج.

چه نعمت‌ها که ارزاني‌تان داشتم،

شکوهِ سپده‌دمانِ بهاري،

«زمان» که ندانستيد چه کنيد با آن،

موهبتي که ارزانيِ زمانه داشتيد.

آرزوهاي‌تان هر چه بود

خود را در باغ نخواهيد يافت،

ميانِ گياهانِ بالنده.

زندگيِ شما بي‌شباهت به روندِ گياهي

راه خود را خواهد رفت:

در مسير پرواز پرنده

با آغاز و پاياني رام و آرام –

با آغاز و پاياني،

 به شکلِ پژواکِ پلِ 

پروازي از شاخسارانِ درختِ غان

تا شاخسارانِ درخت سيب.

***

تابستان

به خاطرآور روزهاي آغازِ خوشبختي را،

چه نيرومند بوديم، گيجِ آن همه تمنا،

 تمامِ روز با هم، تمامِ شب با هم

تابستان بود،

گويي همه چيز ناگهان رسيده و آماده چيدن بود.

گرما، شب و روز  پس مي‌زد رواندازها را

گاه نسيمي مي‌وزيد و

 بيدي مي‌نوازيد شيشه پنجره را.

اما ما انگار گم شديم آرام آرام،

حس نمي‌کردي تو؟

بستر به تخته پاره‌اي مي‌مانست رها در آب

که از سواحل ِما دورتر و دورتر مي‌شد

و سرانجام در جزيره‌اي  کناره گرفت

 که هيچ نيافتيم در آن.

نخست خورشيد، سپس ماه، تکه‌تکه شدند،

سنگ‌ها باريدن گرفتند از بيدها.

چيزهايي کاملا قابل رؤيت براي همگان.

سپس وسعت ِبي‌کرانه تنگ‌تر و تنگ‌تر شد.

 سوزِ سردي وزيدن گرفت شب‌ها 

آويزهاي بيد، برگ به برگ

به زردي گراييدند و ريختند.

و در هر يک از ما انزوايي عميق رخنه کرد،

و ما سکوت کرديم در اين باره،

و درباره فقدانِ تاسف.

ديگر بار بازيگراني شديم، شويِ من!

آماده از نو آغاز کردنِ سفر.

***

تولد ديگر

عشقِ زندگيِ من، رفته‌اي از دست و

من ديگر بار جوانم.

سال‌ها سپري شده‌اند

هوا را نغمه‌هاي دلکش آکنده‌اند؛

در باغچه درخت سيب را ديگر بار 

شکوفه‌ها  آراسته‌اند.

مي‌کوشم بازت گردانم،

 اين است انگيزه‌ام براي نوشتن.

اما براي هميشه رفته‌اي از دست،

همان‌گونه که در رمان‌هاي روسي مي‌گويند،

اصطلاحي که به ياد نمي‌آورم –

چه وفوري ست در اين دنيا

پر از چيزهايي بي‌ربط به من -

به شکوفه‌هاي پرپرشده مي‌نگرم،

رنگِ رخ باخته،

 اما گلبرگ‌هاي پلاسيده زردِ زرد

گويي قطره‌هاي تشنه بارانند

 فرو باريده بر چمنِ سبزِ سبز.

چه هيچ بودي، که چنين آسان

بدل شدي به عکسي، عطري –

همه جا هستي،

سرچشمه رنجِ جانکاهِ جاودانگي.

***

اسطوره ايثار[۱](هادس و پرسفونه)

آن گاه که هادس دلش را در بندِ اين دوشيزه يافت

زميني براي او باز آفريد در دلِ دنياي زيرِ زميني،

با همان کوهسارها و چشمه‌سارها، گلزارها و دشت و دمن‌ها   

اما مزين به حجله‌اي.

همه چيز عينا همان، حتي خورشيد،

زيرا طاقت‌فرسا مي‌نمود براي دختري جوان

رانده شدن از دنياي نور و روشنايي به ژرفاي ظلمات.

انديشيد، اندک اندک بايد شب را آشنا کند با او،

نخست به شکلِ سايه رقصانِ برگ‌ها بر شاخسارها

سپس نوبتِ ماه مي‌رسيد، و ستارگان.

 و يک شب ديگر نه ماه و نه ستارگان.

بايد به تاريکي خو مي‌کرد پرسفونه، آرام آرام.

 باور داشت که او سرانجام آرام‌بخش خواهد يافت تاريکي را.

جايي عين دنيايي که او را از آن ربوده بود

اما لبريزِ عشق.

و مگر نه اين که هر جان را نيازمندِ جاناني است؟

سال‌هاي طولاني منتظر ماند،

گرمِ باز آفرينيِ زمين، محوِ تماشاي پرسفونه در دشت و دمن.

و پرسفونه غرقِ بوييدنِ عطر گل‌ها.

و هادس انديشيد آن که مي‌بويد و مي‌چشد

شکفتن و گل دادنش آرزوست، تن‌اش لبريزِ تمناها.

 مگر نه اين که هر جانِ خسته‌اي در شب

آرزومندِ گرماي تنِ يار است، ره يافتن به اندرونِ يکديگر

براي شنيدنِ صداي آرام نفس‌ها که مي‌گويد:

زنده‌ام من، زيرا شنيده مي‌شوم،

و شنيدني مي‌يابي مرا. و تن‌هاي ما

پشت به دنيا، رو به يکديگر مي‌کنند.

اين بود خيالاتِ او، سلطانِ تاريکي،

گرم تماشايِ دنيايي که براي عشقش باز آفريده بود.

غافل از فقدانِ عطر در دنياي خود ساخته‌اش

 نيز بي‌نصيبيِ بي چون و چرايِ پرسفونه 

 از خوردني‌ها و آشاميدني‌ها در دنياي مردگان.

 گناه؟ وحشت؟  بيمِ عشق؟

هادس را تابِ اين ترديدها نبود،

راست همچون عاشقانِ ديگر.

رؤيازده، در پيِ يافتنِ نامي‌ست براي اين مکان.

نخست مي‌انديشد: دوزخِ ديگر. سپس: باغ.

در نهايت اين نام را برمي‌گزيند:

حجله‌گاه پرسفونه.

از زمينِ شکافته، نوري روشن مي‌کند گلزارِ زيرِ زمين را،

در نزديکي حجله. هادس او را در ميان بازوان خود مي‌گيرد.

مي‌خواهد بگويد: «دوستت دارم،

                   ديگر هيچ چيز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد.» 

اما مي‌انديشد اين دروغي بيش نيست،

پس حقيقت را مي‌گويد:

«تو مرده‌اي،

 ديگر هيچ چيز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد»

و اين اظهار عشق را زيباترين آغاز مي‌داند

 براي پيوندشان، و صادقانه‌ترين.  

[۱] پرسفونه (به يوناني: Περσεφόνη به انگليسي: Persephone)، در اسطوره‌هاي يونان ملکه جهان زيرين است. يک زن جوان زيبا بود که همه او را دوست داشتند، حتي هادس (فرمانرواي مردگان و دنياي زيرزمين) نيز او را براي خود مي‌خواست.

يک روز وقتي پرسفونه در حال جمع کردن گل‌ها در دشتي به نام انا "Enna" بود، ناگهان زمين شکافته شد و  هادس از آن بيرون آمد و پرسفونه را ربود. هيچ کس غير از زئوس و خداي جوان خورشيد،  هلياس متوجه اين ماجرا نشد. هنگامي که زمين زير پاي پرسفونه دهان گشود و او را به هادس رهنمون شد، پرسفونه فريادي از وحشت برآورد که ديميتر صداي او را شنيد و مشعل به دست، به جست‌وجوي دختر خويش برآمد: کاري که در مراسم آييني کورئه کاربرد يافت. سرانجام هلياس آشکار کرد که چه اتفاقي افتاده ‌است. ديميتر بسيار خشمگين شد و خود را در تنهايي اسير کرد، و بدين سبب زمين حاصلخيزي خود را از دست داد. زئوس با دانستن اين که اين موضوع بيشتر از اين نمي‌تواند ادامه پيدا کند، هرمس را نزد هادس فرستاد تا پرسفونه را آزاد کند. هادس با بي‌ميلي اين درخواست را قبول کرد. اما قبل از اين‌که او آن‌جا را ترک کند، به او يک انار داد و وقتي او آن را خورد، ناچار بود نيمي از سال را نزد هادس در جهان زيرين باشد و نيمي را نزد مادرش روي زمين. وقتي پرسفونه نزد هادس است، ديميتر دست از کار مي‌کشد و به گياهان اجازه رشد نمي‌دهد و به کنجي مي‌رود و بازگشت دخترش را انتظار مي‌کشد و با بازگشت پرسفونه، دوباره به جهان مي‌پردازد و از زمين گياه مي‌رويد و جهان دوباره بارآور خواهد شد. صداي پاي پرسفونه که نزد مادرش بازمي‌گردد، براي زمين و گياهان و جانوران به مانند پيک بهار است. در جهان زيرين پرسفونه هم ملکه‌است و هم راهنماي ارواح مردگان در جهان هادس.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar