10
0
696
10
0
696
آخرين خبر/ رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشورۀ ما بود، دلآرام جهان شد
در اول آسايشمان سقف فرو ريخت
هنگام ثمر دادنمان بود خزان شد
زخمي به گِل کهنۀ ما کاشت خداوند
اينجا که رسيديم همان زخم، دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کورۀ کوچک،
شد قلۀ يک آه، مسير فوران شد
با ما که نمکگير غزل بود چنين کرد
با خلق ندانيم چهها کرد و چنان شد
ما حسرت و دلتنگي و تنهايي عشقيم
يعقوب پسر ديد، زليخا که جوان شد
(جان را به تمناي لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
يک عمر به سوداي لبش سوختم و -آه-
روزي که لب آورد ببوسم رمضان شد)
يک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر ...
رفت و همۀ دلخوشيام يک چمدان شد
با هر که نوشتيم چهها کرد به ما گفت
مصداق همان «واي به حال دگران» شد