«دوستی خاله خرسه» از کجا آمد؟

ايسنا/ داستانهايي از ضربالمثلها
«اژدهايي به خرسي حمله برد و ميخواست او را از هم بدرد و بخورد. چون فرياد خرس بلند شد، مرد دليري صداي او را شنيد و به آن طرف دويد تا حيواني را که اسير شده است، نجات بدهد. مرد چون رسيد و ديد که خرس گرفتار اژدها شده است، پي برد که با زور تن نميتواند بر اژدها پيروز شود. پس با نيرنگ نيروي اژدها را خنثي کرد و به کمک قوت و توان خود، اژدها را شکست داد و خرس را از دست او را رها کرد.
خرس ديد که مرد او را نجات داده است. کرم مرد را ديده بود که خود را به خاطر او به خطر انداخته است، پس زندگي پيشين را رها کرد و مانند سگ اصحاب کهف که پي آنها ميرفت، پيرو مرد شد و هر جا ميرفت، همراه او بود. مرد هم به او خو گرفته بود و هر کس او را ميديد، پندش ميداد که دوستي انسان و خرس پسنديده نيست و عاقبت خوشي ندارد و و دوستي با ابلهان از دشمني بدتر است. اما مرد چنان به خرس علاقه داشت، که حرف کسي را نميپذيرفت و معتقد بود که آنها اين حرف را از حسادت ميزنند و نميتوانند دوستي آنها را ببينند. مرد پندگو هم او را رها کرد و رفت. به خودش ميگفت بهتر است ديگر سکوت کنم، چون او را خيال برميدارد.
روزي در راهي ميرفتند و مرد خسته شده بود. ميخواست دراز بکشد تا خستگي در کند. مرد خوابيد و خرس بالاي سر او نشست و مگسهايي را که بر سر و صورت او مينشست، ميراند. اما مگس سمجي چند بار بر صورت مرد نشست و هرچه خرس او را با دست راند، دوباره برگشت. خرس هم عصباني شد و رفت و سنگ آسيايي را که در آن نزديکي بود، برداشت و براي کشتن مگس بر صورت مرد زد. بر اثر افتادن سنگ مرد له شد و مرد.»*
اين ضربالمثل براي دوستي با افراد نادان به کار ميرود زيرا در همنشيني با نادان چيزي جز زيان عايد نميشود.
*منبع: «داستانهاي مثنوي معنوي»، محمد قاسمزاده.