تجلی پیامبر رحمت در اشعار بزرگان شعر فارسی

آخرين خبر/همه شاعران بزرگ ما ديوانها و دفترهاي خود را با نعت پيامبر و درود بر او و خاندان پاکش شروع کردهاند تا الهام بخش و مبارک کننده اشعار و گفتههايشان باشد.
پيامبر اکرم (ص) آخرين فرستاده خداوند، علاوه بر اينکه مهمترين تاثير را در زندگي بشريت داشت و مسير تاريخ را از تاريکي به روشنايي کشاند و نور وجود او ماه مجلس همه عالميان شد، تاثير بسيار شگرفي در ادبيات و شعر فارسي داشته است. تا آنجا که همه شاعران بزرگ ما دواوين و دفترهاي خود را با نعت پيامبر و درود بر او و خاندان پاکش شروع کردهاند تا الهام بخش و مبارک کننده اشعار و گفتههايشان باشد. شعر درباره پيامبر اکرم(ص) زياد است و آنچه در اين گزارش ميآيد نگاهي است گذرا به شهيرترين اشعار شاعران بزرگ ما درباره پيامبر اکرم (ص).
** نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
شمس الدين محمد حافظ شيرازي که لسان الغيب است و اشعارش ورد زبانها، شعر معروفي درباره پيامبر (ص) دارد که با زيباترين زبان و تشبيهها به وصف پيامبر اکرم (ص) پرداخته است:
ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را انيس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
طرب سراي محبت کنون شود معمور
که طاق ابروي يار منش مهندس شد
ببوي او دل بيمار عاشقان چو صبا
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
بصدر مصطبهام ، مينشاند اکنون يار
گداي شهر نگه کن که مير مجلس شد
لب از ترشح مي پاک کن ز بهر خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابي به عاشقان پيمود
که علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد
خيال آب خضر بست و جام کيخسرو
به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد
چو زر خريد وجود است شعر من آري
قبول دولتيان کيمياي اين مس شد
ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد
چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
** صد جهان جان منتظر بنشستهاند
شيخ (فريدالدين) محمد عطار نيشابوري هم درباره حضرت محمد(ص) شعر معروفي دارد که راوي صحبتهاي جبرئيل با اين حضرت است که از ايشان ميخواد به معراج بياد و به ديدار پيامبر پيشين بشتابد. عطار چنين ميسرايد:
يک شبي در تاخت جبريل امين
گفت اي محبوب رب العالمين
صد جهان جان منتظر بنشستهاند
در گشاده دل بتو در بستهاند
هفت طارم را ز ديدارت حيات
تا برآيي زين رواق شش جهات
انبيا را ديده ها روشن کني
قدسيان را جانها گلشن کني
اول آدم را که طفل پيرزاد
برگرفت از خاک و لطفش شير داد
بود آدم بي پدر بي مادري
او بپروردش زهي جان پروري
حلهٔ پوشيدش از عريان خويش
چيست عريان يعني از ايمان خويش
اولش اسما همه تعليم داد
وز مسمي آخرش تعظيم داد
بعد از آن در صدر شد تدريس را
درس ما اوحي بگفت ادريس را
در مصيبت نوح راتصديق کرد
نوحهٔ شوق حقش تعليق کرد
روي از آنجا سوي ابراهيم داد
صد سبق از خلتش تعليم داد
در عقب يعقوب را درمانش داد
درد دين را کلبهٔ احزانش داد
سوي يوسف رفت هم سير فلک
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک
سوي اسماعيل شد جانيش داد
کشته بود از عشق قربانيش داد
کار موسي را بسي غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود
از نبي داود را صد راز گفت
سر مکنون زبورش باز گفت
پس سليمان رادران سلطان سري
داد در شاهي فقر انگشتري
کرد ايوب نبي را نومحل
ملک کرمان با بهشتش زد بدل
رهبر يونس شد از ماهي بماه
کردش از مه تا بماهي پادشاه
تشنهٔ او بود خضر پاک ذات
بر لبش زد قطرهٔ آب حيات
چون سر بريدهٔ يحيي بديد
با حسين خويش در سلکش کشيد
سوي عيسي آمد و مفتيش کرد
در هدايت تا ابد مهديش کرد
دوکمان قاب قوسين اي عجب
در هم افکندند از صدق و طلب
چون چنين عقديش حاصل شد ز دوست
قول و فعلش جمله قول و فعل اوست
** عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
(شيخ اجل) مشرف الدين مصلح سعدي شيرازي درباره حضرت محمد(ص) هم شعر معروفي دارد که بارها و بارها خوانده شده و باز هم اگر خوانده شود نه چيزي از زيبايي شعر کم ميشود و نه از جمال و کمال محمد(ص).
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلک را کمال و منزلتى نيست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)
وعده ديدار هر کسى به قيامت
ليله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى
آمده مجموع در ظلال محمد(ص)
عرصه گيتى مجال همت او نيست
روز قيامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پيرايه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد (ص )
همچو زمين خواهد آسمان که بيفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص )
شمس و قمر در زمين حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص )
شايد اگر آفتاب و ماه نتابد
پيش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب ديد جمالش
خواب نمىگيرد از خيال محمد (ص )
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
** مصطفايي به صفاي دو رخ و لعل تو آل
نورالدين عبدالرحمن جامي هم اشعار زيادي درباره حضرت محمد(ص) سروده است، اما او در يکي از غزلهاي پور شور خودش از عشق بي نهايتش به پيامبر عزيزش ميگويد و وصف جمال چون ماهش را با زبان شاعرانهاش ميسرايد.
مصطفايي به صفاي دو رخ و لعل تو آل
ابرو و خال سياه تو هلال است و بلال
صورت بيني ِسيمين تو اشک نبي است
که رُخت گشته دو نيمه است ازو ماه مثال
طرف رويت به خط سبز بود لوح کليم
که برو کرده يدالله رقم آيات جمال
نيست گنجايي مستقبل و ماضي ما را
مرکز همٌت ما نيست بجز نقطه و خال
شويم از اشک ِ نَدَم ميل مي از دل حاشا
کي به شورا به قناعت کنم از آب زلال
محتسب خُمّ و سبو مي شکند رندي کو
کش کند ريش تًر از دُرد و تراشد به سفال
مَي به عشرت طلبان ده که بود جامي را
قدح از ديده پُر و ديده ز دل مالامال
** روي تو نور مبين و رأي تو حبل المتين
مجدود سنايي غزنوي هم در شعر زيبايش بر جان پاک پيامبر آفرين ميگويد در وصف حضرت محمد (ص) ميسرايد:
اي گزيده مر ترا از خلق ربالعالمين
آفرين گويد همي بر جان پاکت آفرين
از براي اينکه ماه و آفتابت چاکرند
مي طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمين
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روي تو نور مبين و رأي تو حبل المتين
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانيان
خاکپاي چاکرانت توتياي حور عين
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با ياد تو باشد خوشتر از ماه معين
اي سواري کت سزد گر باشد از برقت براق
برسرش پروين لگام و مه رکاب و زهره زين
بر تن و جان تو بادا آفرين از کردگار
جبرييل از آسمان بر خلق تو کرد آفرين
از براي اينکه تا آسان کند اين دين خويش
آدمي از آدم آرد حور از خلد برين
جبرييل ار نام تو در دل نياوردي به ياد
نام او در مجمع حضرت کجا بودي امين
اين صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از براي طلعتش مي تابد اين شمس مبين
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سايه زلفت شب هجرانش را باشد کمين
زين سبب مقبول او شد فتنهاي بر شرک کفر
زين سبب مقصود او شد سغبه اي در راه دين
زين قلم زن با قلم گر تو نباشي هم نشان
وين قدم زن با ندم گر تو نباشي هم نشين
اي سنايي گر ز دانايي بجويي مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبين
اژدهاي عشق را خوردن چه بايد اي عجب
گاه شرک از کافران و گاه دين از بواليقين
** اي راي تو شمسالضحي وي روي تو بدرالظلم
سنايي غزنوي درباره حضرت محمد (ص) شعر بسيار زيباي ديگري دارد که در آن از جان جانان ميگويد و خود را از وصف پيامبر اکرم (ص) ناتوان ميبيند. قسمتي از اين قصيده بلند به شرح زير است:
روحي فداک اي محتشم لبيک لبيک اي صنم
اي راي تو شمسالضحي وي روي تو بدرالظلم
مايه ده آدم تويي ميوۀ دل مريم تويي
همشهري زمزم تويي يا قبلة الله في العجم
دانم که از بيتاللهي شيري بگو يا روبهي
در حضرت شاهنشهي بوالقاسمي يا بوالحکم
ني ني پيت فرٌخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونين رخ بود نبود حديثش بيش و کم
اي جان جانها روي تو آشوب دلهاي موي تو
وندر خم گيسوي تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهي عيان خواهي نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهاي و هم صنم
رويت بناميزد چو مه زلفت بناميزد سيه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چينت از مشکين کله دارد کليمي در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسيحي در شکم
از باد و آتش نيستي تو آب و خاکي چيستي
جم را بگو تا کيستي او را رواني ده ز شم
چون عشق را ذات آمدي نفي قرابات آمدي
چون در خرابات آمدي کم کن حديث خال و عم
بر رويت از بهر شرف با ما گه قهر و لطُف
گه لعل گويد «لا تخف» گه جزع گويد «لا تنم»
رويت بهي ترياقفا بالا سهي ترياقبا
منعت غنيتر يا عطا ذاتت هني تر يا شيم
گيرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باري تو هستي از عرب اين الوفا اين الکرم...
** قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
(جلال الدين) محمد مولوي هم درباره حضرت محمد(ص) اشعار بسيار زيادي دارد. او که داستانهاي پيامبرش دستمايه گفتن و سرودن در مثنوياش شده و بارها از آن حضرت گفته و ارادتش را به ساحت پاکش نشان داده است، در غزلهايش هم شورآفرين از ختمي مرتبت گفته که يکي از مشهورترين غزلهاي مولوي در وصف پيامبر در ادامه ميآيد:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست
ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست
ما بفلک بودهايم يار ملک بودهايم
باز همانجا رويم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتريم وز ملک افزون تريم
زين دو چرا نگذريم؟! منزل ما کبرياست
گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!
بر چه فرود آمديت؟ بار کنيد اين چه جاست؟
بخت جوان يار ما، دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت ديدن او بر نتافت
ماه چنان بخت يافت او که کمينه گداست
بوي خوش اين نسيم از شکن زلف اوست
شعشعه ي اين خيال زان رخ چون والضُحاست
در دل ما در نگر هر دم شقّ قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آنسو چراست؟
خلق چو مرغابيان زاده ز درياي جان
کي کند اينجا مقام؟! مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه بدريا دريم جمله در او حاضريم
ور نه ز درياي دل موج پياپي چراست؟
آمده موج الست کشتي قالب بُبست
باز چو کشتي شکست، نوبت وصل و لقاست
** معمار ماه بوده و برزيگر آفتاب
کمالالدين علي محتشم کاشاني ( ره) که اشعارش در وصف اهل بيت عليهم السلام به خصوص درباره امام حسين(ع) زبان زد است درباره حضرت محمد(ص) هم شعر بسيار زيبا و البته طولاني دارد که در اينجا بخشي از اين قصيده ميآيد:
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر ديدنت چو سراسيمه عاشقان
گاهي ز روزن آيد و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشک آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهي ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر به در نکند ديگر آفتاب
گرد خجالت تو نشويد ز روي خويش
گردد اگر چه ريگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آيد تر آفتاب
گويي محل تربيت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزيگر آفتاب
آيينه ي نهفته در آيينه دان شود
گيرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه ي قد شيرين تحرکت
بگداخت مغز در تن بيشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خيانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلي ز پاي رخش تو افتد اگر به ره
بوسد به صد نياز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو اي شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمير تو بوده است
در دوده ي سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پيوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچيده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد گر آيي برون ز فيض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب....
** چراغ دين ابوالقاسم محمّد
فخرالدين اسعد گرگاني هم درباره پيامبر مهربانيها شعر زيبايي دارد که در آن ثناي پيامبرش را به زيبايي ميگويد. بخشي از اين مثنوي بلند هم تقديم خوانندگان ميشود:
کنون گويم ثناهاى پيمبر
که ما را سوى يزدانست رهبر
چو گمراهى ز گيتى سر بر آورد
شب بى دانشى سايه بگسترد
بيامد ديو و دام کفر بنهاد
همه گيتى بدان دام اندر افتاد
ز غمرى هر کسى چون گاو و خر بود
همه چشمى و گوشى کور و کر بود
يکى ناقوس در دست و چليپا
يکى آتش پرست و زند و استا
يکى بت را خداى خويش کرده
يکى خورشيد و مه را سجده برده
گرفته هر يکى راهِ نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار
به فصل خويش يزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گيتى بگسترد
بر آمد آفتابِ راست گويان
خجسته رهنماى راه جويان
چراغ ِ دين ابوالقاسم محمّد
رسول ِ خاتم و ياسين و احمد
به پاکى سيّد ِ فرزندِ آدم
به نيکى رهنماى خلق عالم
خدا از آفرينش آفريدش
ز پاکان و گزينان بر گزيدش
نبوت را بدو داده دو برهان
يکى فرقان و ديگر تيغ برّان
سخن گويان از ان خيره بماندند
هنر جويان بدين جان برفشاندند
کجا در عصرِ او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت مى نمودند
بجو در شعرها گفتارِ ايشان
ببين در نامه ها کردار ايشان
سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بيشمارست...
** علي بود بيشک معين محمد
حکيم ناصر خسرو قبادياني هم درباره حضرت محمد(ص) بسيار سروده است، اما يکي از مشهور ترين اشعار ناصرخسرو قصيدهاي است طولاني با رديف محمد که بخشي از اين شعر در ادامه ميآيد. نکته جالب در اين شعر توجه ويژه ناصر خسرو به نقش حضرت علي (ع) در ياري رساندن به پيامبر اکرم(ص) است.
گزينم قرآن است و دين محمد
همين بود ازيرا گزين محمد
يقينم که من هردوان را بورزم
يقينم شود چون يقين محمد
کليد بهشت و دليل نعيمم
حصار حصين چيست؟ دين محمد
محمد رسول خداي است زي ما
همين بود نقش نگين محمد
مکين است دين و قرآن در دل من
همين بود در دل مکين محمد
به فضل خداي است اميدم که باشم
يکي امت کمترين محمد
به درياي دين اندرون اي برادر
قرآن است در ثمين محمد
دفيني و گنجي بود هر شهي را
قرآن است گنج و دفين محمد
بر اين گنج و گوهر يکي نيک بنگر
کرا بيني امروز امين محمد؟
چو گنج و دفينت به فرزند ماندي
به فرزند ماند آن و اين محمد
نبيني که امت همي گوهر دين
نيابد مگر کز بنين محمد؟
محمد بدان داد گنج و دفينش
که او بود در خور قرين محمد
قرين محمد که بود؟ آنکه جفتش
نبودي مگر حور عين محمد
ازاين حور عين و قرين گشت پيدا
حسين و حسن سين و شين محمد
حسين و حسن را شناسم حقيقت
بدو جهان گل و ياسمن محمد
چنين ياسمين و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمين محمد؟
نيارم گزيدن همي مر کسي را
بر اين هر دوان نازنين محمد
قرآن بود و شمشير پاکيزه حيدر
دو بنياد دين متين محمد
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر يمين محمد؟
چو تيغ علي داد ياري قرآن را
علي بود بيشک معين محمد....
** فخر من بنده ز خاک در احمد بينند
افضل الدين بديل خاقاني شرواني هم يکي از شاعراني است که سعي کرده با سردودن بسيار از آن حضرت قسمتي از دين خود را به ايشان ادا کند. يکي از مشهورترين قصيدههاي خاقاني قصيدهاي بسيار طولاني در 3 مطلع است که به نهزة الارواح و نزهة الاشباح معروف شده و اين قصيده را در کعبه انشا کرده است و بخشي از اين قصيده به شرح منازل و مناسک خاقاني از بغداد تا مکه اختصاص دارد. همچنين او شعر ديگري پس از بازگشت از حج سروده و از روزگار شکايت کرده و مدح پيغمبر بزرگوار را گفته و از کعبه معظمه يادي کرده است. اما آنچه در ادامه ميآيد قصيدهاست از خاقاتي با نام کنزالزکار درباره پيامبر اکرم(ص) که بخش پاياني اين قصيده بلند در ادامه ميآيد:
...به سلام آمدگان حرم مصطفوي
ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبي النبي آرند خلايق به زبان
امتي امتي از روضهٔ غرا شنوند
از صرير در او چار ملايک به سه بعد
پنج هنگام دوم صور به يک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدي ز ابلق چرخ
مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنيبت به درش داشته بينند براق
کز صهيلش نفس روح معلا شنوند
موسي استاده و گم کرده ز دهشت نعلين
ارني گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وايافتن گم شده نعلين کليم
والضحي خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقاني و نعت سر بالين رسول
تاش تحسين ز ملک در صف اعلي شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بينند
لاف دريا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوي که به غربت گويم
بانگ کوس ملکي به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثيه گوي کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسيحا شنوند
شايد ار لب به حديث قدما نگشايند
ناقداني که اداي سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نيست عجب
که دم آتش طور از يد بيضا شنوند
شاعران حيض حسد يافته چون خرگوشند
تا ز من شير دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه
نور بيصرفه دهد وهوه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خداي
گر چنين معجزه بينند سران يا شنوند
راويان کيت انشاي من انشاد کنند
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند