داستانک/ "تاکسی نوشت" از سروش صحت

آخرين خبر/ مردي که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت: «حواستون هست رسيديم به وسط پاييز؟»
داشتم اين جمله را مينوشتم که مردي که جلوي تاکسي نشسته بود، سر شانهام زد و گفت: «من اصلا اين جملهاي را که شما نوشتي، نگفتم تو داري از خودت اين جملهها را درميياري.» به مرد گفتم: «چرا شما گفتيد.» مرد گفت: «نه، من الان چند هفته است که حواسم بهت هست. من خيلي وقتها حرف نزدم ولي تو برداشتي نوشتي.» مردي که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت: «... بعد هر چي خودت دلت خواسته را جاي حرفهاي من نوشتي.» به مرد گفتم: «شما الان درباره وسط پاييز حرف نزديد؟» مرد گفت: «نه، من هيچي نگفتم.»
بعد گفت: «چه وضعي شده، هر کي هر چه دوست داره از قول آدم ميگه.»
مرد دوباره روي شانهام زد و گفت: «من اين را هم نگفتم، من از وقتي سوار تاکسي شدم اصلا حرف نزدهام.» به مرد نگاه کردم... به مردي که جلوي تاکسي نشسته بود. جلوي تاکسي خالي بود و کسي آنجا ننشسته بود. دور و برم را نگاه کردم. تاکسي نبود و من پشت ميزي در هال خانه نشسته بودم و مينوشتم.
برگرفته از sehat_story