داگلاس استوارت، برنده بوکر: همهچیزم را مدیون اسکاتلند هستم

ايبنا/نويسنده رمان «شاگي بِين» درباره بزرگ شدن در دهه ۸۰ در گلاسکو، خطرات فقر و اينکه بعد از برنده شدن اين جايزه معتبر ادبي ميخواهد چه کار کند ميگويد.
به نقل از گاردين - به عنوان يک پسربچه در طبقه کارگر گلاسکو، يکي از راههايي که داگلاس استوارت براي کنار آمدن با تغييرات خلق وخوي مادر الکلياش ياد گرفته بود تظاهر به نوشتن خاطرات او بود. نوشتههايي که هرگز راه دوري نرفتند اما هميشه با يک تقديمنامه شروع شدند: «به اليزابت تيلور، که از عشق چيزي نميداند.» و درنتيجه بذر اولين رمان استوارت کاشته شد: «شاگي بِين» که چند روز پيش جايزه بوکر را برد.
اين نويسنده در تماسي تصويري از نيويورک، جايي که ۲۰ سال است در آن زندگي ميکند، گفت: «هرگز فکر نميکردم با ترفندي که ۴۰ سال پيش به کار بردم حالا اينجا بنشينم و درباره کتابم صحبت کنم.»
او از پيروزياش شديدا شگفتزده شد، چون توانست نويسندگان تحسينشدهاي نظير مازا منجيست با رمان حماسياش «پادشاه سايه» و ستسي دانگارامبگا با «اين جسم سوگوار» را شکست دهد. در مورد تنوع فيناليستهاي امسال بسيار کار شده است. همانطور که استوارت اشاره ميکند «شاگي بِين» رمان متنوعي است و پيروزياش براي صداهاي اسکاتلندي، صداهاي کوئير و صداي طبقه کارگر يک اتفاق عالي است. بعد از جيمز کلمن در سال ۱۹۹۴ او دومين نويسنده اسکاتلندي است که برنده اين جايزه مهم ميشود.
نوشتن اين رمان ۱۰ سال طول کشيد و ۳۲ ناشر آن را رد کردند. اولين ناشر امريکايي که نسخه اوليه را دريافت کرد نگران بود که کتابي درباره دهه ۱۹۸۰ اسکاتلند خوانندهاي نداشته باشد. او ميگويد: «اينجا هيچکس هيچ ايدهاي نداشت که تاچر چه کار کرده است. الان در حال تماشاي سريال «تاج» هستم و مارگارت تاچر و دولت به نظر افراد رُک و قدرتمندي ميآيند که اتفاقات را عملي ميکنند.»
مثل شاگي مادر استوارت هم وقتي او تنها ۱۶ سال داشت به خاطر اعتياد به الکل از دنيا رفت. اما او تاکيد ميکند که اين يک اثر داستاني است: «اين آنچه را که يک پسربچه هفت ساله از سر ميگذراند تحتالشعاع قرار ميدهد.» در اين داستان به فقر، زنستيزي، اعتياد و فرقهگرايي پرداخته شده، اما مهمتر از همه اين يک داستان عاشقانه مادر و پسري است. استوارت ميگويد: «اين در مورد عشق بي قيد و شرط است. يک جور تجديد اميد روزانه که تنها بچهها ميتوانند نسبت به والدين معيوب خود داشته باشند.»
شاگي و مادرش اگنس هردو غريبهاند. استوارت توضيح ميدهد: «اگنس به اين دليل که زنها اجازه نداشتند چيزي غير از آنچه جامعه ميگويد باشند و شاگي به اين خاطر که يک پسر جوان کوئير است، رفتار زنانه دارد و مردان نميدانند با او چه کار کنند. اين دو به نوعي رهاشده و به هم وابستهاند، در برابر شهري که روزهاي واقعا سختي را پشت سر ميگذارد. نميتوان کتابي درباره دهه ۸۰ گلاسکو نوشت و به سياست نپرداخت. اين با احساس ديدهنشدن از سوي مردم و اميد نداشتن آنها پيوند خورده.»
از داستانهاي اگنس اُوِنز گرفته تا کِلمن و اروين ولش، در ادبيات اسکاتلند مردان معتاد و عشقهاي نامتعارف کم نيستند. اما استوارت ميخواست با تمرکز بر تراژدي يک مادر مجرد و پسرش درباره اثرات فقر بر زنان و کودکان بنويسد. او ميگويد: «وقتي زنان و بدون ترديد مادران جايزالخطا هستند، جامعه حقيقتا به آنها سخت ميگيرد.»
زندگي در نيويورک فاصله و شفافيت لازم را به او داد تا نوشتن را آغاز کند. در مترو، تعطيلات آخر هفته و همهجا مينوشت در حالي که همزمان شغل وقتگير خود در يک برند مُد امريکايي را نيز داشت.
استوارت ميگويد: «بزرگ شدن به عنوان پسري که بودم و مردي که حالا در نيويورک هستم، احساس دو آدم بسيار متفاوت را ميدهد. و اين راه خوبي بود که بتوانم تمام خودم را درک کنم و تکههايم را به هم بخيه بزنم. آن پسري که بودم را دوست دارم. هميشه آسان نبود اما ميخواستم آن دنيا را زنده کنم.» او به ماهيت شفابخش نوشتن اشاره ميکند: «داستان اين امکان را ميدهد که کنترل موقعيتي را به دست بگيري که شايد در زندگي واقعي کنترلي روي آن نداشته باشي.» او هرگز نميخواست خاطراتش را بنويسد. «در سواحل غربي اسکاتلند هرگز اجازه نداريم خود را استثنايي بدانيم. و نوشتن خاطرات به اين معني است که تصور ميکني استثنائي وجود دارد که ارزش اشتراکگذاري را دارد.»
او کاملا از نوشتن «تور فقر» براي مخاطباني عمدتا از طبقه متوسط آگاه بود و ميگويد: «مردم دوست دارند براي گشت و گذار بيايند و بعد ميروند و نگران شير جو دوسر خودشان ميشوند. با خودم فکر کردم اگر ميخواهم اين کار را بکنم، پس کاري کنم که خواننده ماندني شود. قرار است به اعتيادِ نوشيدن يک زن نگاه کنيم. قرار است با اين آدمها در يک اتاق باشيم، تا جايي که هنگام کنار گذاشتن کتاب کمي آنها را درک کرده باشيم.»
در خانه کودکياش نزديکترين چيز به کتاب قفسه ماکتهاي کتابهاي کلاسيک بود که در واقع قاب نوارهاي ويديويي بودند. استوارت فکر ميکند کتاب ميتواند براي بعضي از بچهها چيز کاملا خطرناکي باشد چون «مجبوري آن بيرون نشان دهي که محکم هستي. و ميتوانند آسيبزا باشند چون هرگز خودت را در صفحات کاغذ نميبيني.» او از دو آموزگار انگليسي خود سپاسگزار است که «پسري پرتلاش اما ناموفق را ديدند و گفتند بيا. اين را بخوان!» اولين رماني که به ياد ميآورد خوانده باشد «تس دوربرويل» توماس هاردي است که در ۱۷ سالگي خواند. ميگويد: «بهطرز جالبي يک رمان هارديگونه نوشتم که در گلاسکو اتفاق ميافتد. درباره اينکه زنان چگونه توسط جامعه مورد استفاده قرار ميگيرند.»
اما او نظامي را که نجاتش داد تحسين ميکند. ساختار و شبکهاي اجتماعي که وقتي در شکافها گرفتار شده بود، دستش را گرفت و کاري کرد که بتواند به تحصيل دست يابد. استوارت ميگويد: «همهچيزم را مديون اسکاتلند هستم.» ترس و اراده قوي او را که پس از مرگ مادرش در خوابگاه زندگي ميکرد واداشت دبيرستان را به پايان برساند. پس از آن به کالج رفت و طراحي پارچه خواند و بعد نايب رئيس شرکت خردهفروشي پوشاک امريکايي بنانا ريپابليک شد؛ يک سفر پر از فراز و نشيب براي پسري فقير از محله پولِک گلاسکو. استوارت ميگويد: «هيچ دنده عقبي نبود. جايي براي بازگشت وجود نداشت.» و حالا پسر فقيرِ آن روزها براي اولين رمانش يکي از معتبرترين جوايز ادبي جهان را به دست آورده است.
او همين حالا دومين رمان خود را هم تمام کرده که داستان آن هم در گلاسکو اتفاق ميافتد اما يک دهه بعد از داستان شاگي بِين و در حال حاضر بر روي سومين کتابش کار ميکند که حاصل سفري است که سال گذشته به هبريدهاي بيروني، جزايري در شمالغربي اسکاتلند، داشت. او ميگويد: «من هميشه درباره تنهايي، تعلق و عشق مينويسم. اين چيزي است که مرا به صفحه کاغذ برميگرداند.»
استوارت اميدوار است که کار روزانهاش را رها کند و به يک نويسنده تماموقت تبديل شود؛ چيزي که مطمئنا حالا آسانتر اتفاق ميافتد. در کودکي مادرش براي آنکه او را ساکت کند بافتن را يادش داد. اين در استوارت از بين نرفت و جرقه علاقهاش به پارچه و نوشتن را زد، «دو چيزي که همواره بخش بزرگي از زندگيام بودهاند.»
او ميگويد بهترين چيز درباره موفقيت اين رمان نحوه برقراري ارتباطش با خوانندگان است. «چه از ديترويت و چه از اينرليتن وقتي مردم آن را ميخوانند ميگويند آه، من هم چيزي مثل اين را پشت سر گذاشتم.» او فکر ميکند تروما چيزي است که «دربارهاش در جامعه حرف نميزنيم، که باعث ميشود بسياري از آدمها تقاضاي کمک نکنند و احساس آرامش نداشته باشند. خوشحالم که شاگي ميتواند چنين کاري بکند.»