برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

تازه های نشر/ «یک ساعت بعد از کسوف»؛ برگ پایانی سه‌گانه گمگشتگی

منبع
ايرنا
بروزرسانی
تازه های نشر/ «یک ساعت بعد از کسوف»؛ برگ پایانی سه‌گانه گمگشتگی

ايرنا/ ناصر قلمکاري (متولد ۱۳۵۸) نوشتن اين سه‌گانه را با ديدار در کوآلالامپور (چشمه، ۱۳۹۶) و زخم بوتيمار (چشمه، ۱۳۹۸) شروع کرده است. آثاري که هر کدام بعد از انتشار توجه منتقدان و کتابخوانان حرفه‌اي را به خود جلب کردند. وي در اين آثار نشان داده دغدغۀ به‌تصويرکشيدن سرگرداني انسان امروزي را دارد. انساني که از شهر و موطنش آرامشي دريافت نمي‌کند و در ترديدي دائم سرگردان است.

وي اخيرا در مورد مضامين اين آثار در مصاحبه‌اي گفته است: از نظر من کشف هويت شخصيت‌هاي اصلي و رسيدن به گمشده‌ها نوعي اميد پررنگ و واضح است.

خواستم بگويم همين که بفهميم هيچ انساني فريادرس ما نيست و خودمان هستيم که بايد کاري بکنيم و براي سؤال‌هاي بي‌جوابمان پاسخي پيدا کنيم و از بلاتکليفي خارج شويم، خودش بزرگترين اميد و راه رهايي است. 

قلمکاري نويسندگي حرفه‌اي را از سال ۱۳۸۲ و انتشار داستان شبخال (نگاه) آغاز کرده و با آثار مختلف داستاني؛ از جمله گذر از هزار تو (نگاه، ۱۳۸۳)، شب‌هاي شيدايي (نگاه، ۱۳۸۹)، خانم‌هاي جهان (آرشام، ۱۳۸۹)، زخم خورشيد (آرشام، ۱۳۹۱) نام خود را در ميان نسل پنجم داستان‌نويسي ايران ثبت کرده است.  

يک‌ساعت بعد از کسوف و جست‌وجو در عجم‌گل

يک ساعت بعد از کسوف داستان زندگي زني به نام هاله مهران کارگردان و هنرپيشه مشهوري است که با همسرش (بيژن) و دخترش (مهرنوش) در تهران زندگي مي‌کند. مهران که کارش را پيش از پيروزي انقلاب اسلامي در سينما شروع کرده، امروز بسيار مشهور و در کار خود موفق است. دخترش در شهري بي‌نشان (فرضي) به نام عجم‌گل دانشجوست اما از ابتداي داستان به طرز غريبي گم مي‌شود و آغاز داستان آغاز جست وجوي هاله و بيژن براي يافتن مهرنوش ابتدا در اين شهر و فضاهاي دور و غريب آن و بعد در ديگر مکان‌هاست.  

داستان که از ارجاعات زماني مشخص است همزمان با يکي از رويدادهاي کسوف در دهه ۸۰ خورشيدي (شايد کسوف سال ۸۹) روي مي‌دهد؛ از زاويه ديد هاله (اول شخص) و در پنج فصل به نام‌هاي دختر گم‌شده، تعطيلات در عجم‌گل، خاکستر بر جراحت، معبد شيطان و تاوان و ۲۷۸ صفحه روايت مي‌شود.

خواننده طي اين فصل‌ها ابتدا با مهران و وضعيت زندگي‌اش بيشتر آشنا مي‌شود و بعد مي‌فهمد مهرنوش به عنوان يک شخصيت سايه در داستان حضور دارد. نويسنده با استفاده از تکنيک رفت و برگشت و در گفت‌وگوهاي هاله با بيژن زندگي گذشته و حتي امروز او را با خواننده مرور مي‌کند. هاله که معتاد هم هست و البته پنهاني از همه مواد مصرف مي‌کند در گفت‌وگوهاي ذهني و تصاويري که گاه پررنگ مي‌بيند نيز بخش ديگري از زندگي‌ و زمانه اش را براي خواننده بازگو مي‌کند.

مثل اينجا: حالا چرا اين وسط ياد شاهرخ افتاده‌ام؟ ياد آن عکس قديمي افتادم که مهرنوش يک‌ساله را روي دست توي هوا بلند کرده بود. (ص. ۴۳) يا اينجا: خاطراتي که از عرفان دارم توي سرم رژه مي‌روند. روزي که آگهي دادم براي منشي مرد، حدود ده نفري آمدند. دوستم علي مي‌گفت براي کار ما پسرها بهترند و ادااصولشان کمتر است. خودش باهاشان مصاحبه مي‌کرد. عرفان هم بين آن‌ها بود. از رزومه‌ي هيچ کدامشان خوشم نيامده بود. (ص. ۱۵۰) 

روند داستان به اندازه کافي جذاب و معمايي هست که خواننده را به دنبال هاله و بيژن در جست‌وجوي مهرنوش بکشاند، ورود شخصيت‌هاي فرعي مانند شراره (دوست مهرنوش) و پژمان (همکلاسي‌اش) نيز به تدريج خواننده را با خود همراه مي‌کند. اما اين جذابيت با ورود داستان به فضاهاي نسبتا فانتزي و تخيلي ديدن غول و مجلس شيطان‌پرستي کاسته مي‌شود.

هر چند نويسنده سعي کرده با ارائه اين استدلال که شخصيتي کينه‌اي از گذشته هاله به نام عرفان درصدد دزديدن مهرنوش برامده و همين فرد پيش از آن جذب محافل شيطان‌پرستي شده دست کم باور اين جلسه و فضاي مخوف غارهاي عجم‌گل براي خواننده عادي ولي داستان‌خوان با توصيف‌هاي فعلي نويسنده کمي سخت است.

از اين گذشته، گفت وگوها در بعضي بخش ها به شدت با واقعه‌ رويداده نامتناسب به نظر مي‌رسد و حتي با شخصيت جور نيست. مثل وقتي که هاله و بيژن در کوه‌هاي دورافتاده عجم گل يک غول مي بينند «برمي گردم. يک غول کوچک آنجا ايستاده و زل زده به ما. هين بلندي از دهانم خارج مي‌شود و عقب‌عقب مي‌روم و مي‌خورم به بيژن. خوب که نگاهش مي‌کند مثل اين‌که پسربچه‌اي است با سري بسيار بزرگ و دماغي شبيه خوک و گوش‌هايي مثل دسته‌هاي يک کوزه. شايد هم عقب‌افتاده باشد. بي‌صدا مي‌خندد، ولي حرفي نمي‌زند. با دست اشاره مي‌کند به طرف کلبه، سايه‌ها بي‌قرار مي‌چرخند.

و بيژن در برابر اين حجم از توصيف هولناک فقط مي‌گويد: هيچ چيز اينجا طبيعي نيست. قيافه‌ي اين يارو را ببين. آدم خودش را خيس مي‌کند. من حس خوبي ندارم. بيا برگرديم. برويم و با پليس بياييم. (ص. ۲۰۷)

با وجود اين، نويسنده توانسته در مجموع با وارد کردن شخصيت حکمت به عنوان شوهر سابق هاله که اتفاقا فراري و مجرم هم هست روابط علي و معلولي گم شدن مهرنوش و در نهايت پيداشدنش را به خوبي در مسير داستان ترسيم کند و به سرانجامي معقول برساند. هر دويمان مي‌خنديم. مي‌گويم: از اين دهات تا آنجا که تو هستي يک ساعت بيشتر راه نيست، ولي احساس مي‌کنم انگار، توي يک‌ کره‌ي ديگر با ميليون‌ها کيلومتر فاصله نشسته‌اي و با من حرف مي‌زني (ص. ۲۷۸)

يک ساعت بعد از کسوف تجربه خوبي از داستان افرادي است که با گمگشتگي به ويژه گمگشتگي هويتي روبرو هستند؛ در ظاهر مشکلات مالي و متداول مردم جامعه را ندارند ولي در واقع زندگي آنها تحت تاثير دشواري‌هايي از جمله تنهايي و انزوا سپري مي‌شود. 

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar