نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستانک/ "چه کوتاه است این زندگی" از سروش صحت

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستانک/ "چه کوتاه است این زندگی" از سروش صحت

آخرين خبر/ برادرم داشت روزنامه مي خواند. سرش را از روي روزنامه بلند کرد و گفت "روزنامه ها را خوندي؟" گفتم "نه" برادرم گفت "معلوم نيست چه خبره... خبرهاي بد زياد شده" چيزي نگفتم. برادرم گفت "چقدر همه چي عجيب غزيبه، چقدر عمر کوتاهه، چقدر حساب کتاب هاي ما الکيه" گفتم "معلومه... مگه نمي دونستي؟" برادرم گفت "چرا، اينا از اون چيزهايي هستند که مي دوني ولي نمي دوني... مي دوني عمر کوتاهه ولي نمي دوني کوتاهه، مي دوني فردا ممکنه بيفتي بميري ولي نمي دوني ممکنه فردا بيفتي بميري... مي دوني آدم ها مهم ان ولي نمي دوني مهم ان" گفتم "تو خودت هم همينجوري هستي"برادرم گفت: همه مون همينيم... خود تو، باورت مي شه شايد فردا نباشي؟ گفتم: چرا هروقت مي خواي براي مردن مثال بزني، منو مثال مي زني؟‌

‌برادرم اين سوال را جواب نداد و گفت "مي دوني، من فکر مي کنم آدم ها بايد زندگي را جدي بگيرن ولي يادشون باشه که خيلي هم جدي نيست" گفتم "يعني چي؟" برادرم گفت "يعني اشکالي نداره اگه با هم دعوا کنيم ولي بعدش همو ببخشيم، اشکالي نداره نظرات مختلفي داشته باشيم ولي همديگه را تکه پاره نکنيم" گفتم "يواش يواش داري شعار مي دي" گفت "يعني چرت و پرت مي گم؟" گفتم "نه، ولي شعاريه" گفت "اتفاقا شعاري نيست... عمليه" بعد بلند شد رفت گوشي تلفن را برداشت و گفت "از همين الان عمل کردن را شروع مي کنم..." و مشغول شماره گرفتن شد. پرسيدم "به کي زنگ مي زني؟" گفت "به دوست تو" گفتم "چرا؟" گفت "نمي بيني چند وقته نمياد اين جا؟" گفتم "چرا... مگه چي شده؟" گفت "يه روز که تو نبودي اومد اين جا با هم دعوامون شد... براي همينه ديگه نيومد" گفتم "چرا به من نگفت؟" برادرم گفت "من بهش گفتم ديگه حق نداري پاتو بذاري اين جا... تلفن هم نزن... نه به من، نه به برادرم... چون جفت مون از تو بدمون مياد" با تعجب گفتم "تو از طرف من هم حرف زدي؟" گفت "آره" گفتم "اون چي گفت؟" اون گفت "من و برادرت دوستاي قديمي هستيم" پرسيدم "تو چي گفتي؟" برادرم گفت "گفتم، بيچاره اون داره تو را تحمل مي کنه والا صدبار گفته حال تو و مزخرفاتي را که دائم مي گي نداره" داشتم ديوانه مي شدم، برادرم گفت"ببخشيد، مي دونم کارم بد بوده" پرسيدم "سر چي دعواتون شد؟ برادرم گفت اومده بود اين جا داشت حرف مي زد، من وسط حرف اش خوابم برد، بيدارم کرد، گفت: اگه خوابت مياد من برم، منم عصباني شدم که چرا بيدارم کرده، يه ذره بد برخورد کردم... از اين جا شروع شد... برادرم گاهي من را به مرز جنون مي رساند، 

اينقدر عصبي بودم که نمي دانستم چه کار کنم. برادرم به دوستم زنگ زد، دوستم گوشي را برداشت، برادرم از برخوردي که کرده بود و حرف هايي که زده بود عذرخواهي کرد، اما دوستم عذرخواهي او را قبول نکرد و چند تا بد و بيراه گفت و تلفن را قطع کرد. برادرم که انتظار چنين برخوردي را نداشت گفت "چه اشتباهي کردم... نبايد از اين مرتيکه رواني پرمدعا معذرت مي خواستم... بي ظرفيت... بي شعور..." چند دقيقه در سکوت گذشت، هيچکدام حرف نمي زديم. من خيلي عصباني بودم. برادرم گفت "پاشو بريم" گفتم "کجا؟" گفت "بريم دم خانه شون، مي خوام بزنم تو سرش بگم الاغ معذرت مي خوام... مي فهمي؟ معذرت... دعوا کرديم، ولي قهر نکنيم، چون جفت مون مي دونيم که همديگه را دوست داريم... چون زندگي کوتاهه" 

برگرفته از sehat_story

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره