قند پارسی/ باب پنجم از گلستان سعدی (در عشق و جوانی)

آخرين خبر/خرقه پوشي در کاروان حجاز همراه ما بود، يکي از امراي عرب مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاري کردن گرفتند و فرياد بي فايده خواندن.
گر تضرع کني و گر فرياد دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلي بردند، وليکن مرا با آن الفتي چنان نبود که به وقت مفارقت خستهدلي باشد.
نبايد بستن اندر چيز و کس دل که دل برداشتن کاريست مشکل
گفتم: مناسب حال من است اين چه گفتي که مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جايي که قبلهٔ چشمم جمال او بودي و سود سرمايهٔ عمرم وصال او.
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر به حسن صورت او در زمي نخواهد بود
به دوستي که حرام است بعد از او صحبت که هيچ نطفه چنو آدمي نخواهد بود
ناگهي پاي وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم:
کاش کآن روز که در پاي تو شد خار اجل دست گيتي بزدي تيغ هلاکم بر سر
تا در اين روز جهان بي تو نديدي چشمم اين منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آن که قرارش نگرفتي و خواب تا گل و نسرين نفشاندي نخست
گردش گيتي گل رويش بريخت خاربنان بر سر خاکش برست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگاني فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.
سود دريا نيک بودي گر نبودي بيم موج صحبت گل خوش بدي گر نيستي تشويش خار
دوش چون طاووس مينازيدم اندر باغ وصل ديگر امروز از فراق يار ميپيچم چو مار