نماد آخرین خبر

«خلاقیت» را باید از دست «مشاوران خلاقیت» نجات داد

منبع
بروزرسانی
«خلاقیت» را باید از دست «مشاوران خلاقیت» نجات داد

ترجمان/چگونه خلاقيت به موتور محرک رشد اقتصادي و ضرورتي جمعي بدل شد؟

خلاقيت محصول دوران جنگ سرد بود. نمادي بود از آزادي و فردگراييِ آمريکايي در مقابلِ ايدئولوژي‌هاي ديگري که همه را به همرنگي با جماعت تشويق مي‌کردند. روان‌شناسان و متخصصانِ منابع انساني تلاش فراواني کردند تا بتوانند اين مفهوم را از مفاهيمِ مبهمي مثل «نبوغ» جدا کرده و آن را از موهبتي الهي به دستاوردي سکولار تبديل کنند. چيزي که مي‌شود آن را شناخت، درجه‌بندي کرد، آموخت و به ديگران هم آموزش داد. استيون شيپين، در اين يادداشت، تاريخِ ظهور و همه‌گيرشدنِ خلاقيت را نوشته است.
 
 
کلاه‌هايي به ابداع شرکت هاوس‌راکر، که بر حواس افراد تأثير مي‌گذاشت و باعث مي‌شد فضاي پيرامون را به‌نحو ديگري ادراک کنند. وين، ۱۹۶۷.

استيون شيپين، ايان — خلاقيت تاريخ طويلي ندارد. ديکشنري انگليسي آکسفورد تنها يک کاربرد از اين واژه را در قرن هفدهم ضبط کرده است، آن هم در معنايي ديني: «در سفر پيدايش، خدا را مي‌يابيم و خلاقيتش را». پس از آن به ندرت کاربردي از اين واژه مي‌يابيم تا دهۀ ۱۹۲۰ و اشارات شبه‌ديني آلفرد نورث وايتهد فيلسوف. بنابراين خلاقيت، به عنوان قوه‌اي متعلق به يک موجود -‌چه الهي، چه فاني‌- سابقۀ چنداني ندارد. صفتِ آن يعني «خلاق» -به‌معني ‌مبتکر و خيال‌پردازي که ايده‌هايي بديع داشته باشد- نيز چنين است؛ اگرچه در دورۀ اوليۀ مدرن، وجه وصفي اين واژه بسيار بيشتر از وجه اسمي آن به کار مي‌رفته است. خدا خالق است و در سده‌هاي هفدهم و هجدهم، اين نيروي خلاق، همچون واژۀ کم‌کاربرد خلاقيت، امري الاهي دانسته مي‌شد. ايدۀ وجود نوعي قابليتِ خلاقانۀ سکولار در هنرهاي تخيلي، تا قبل از عصر رمانتيک به‌ندرت به چشم مي‌خورد؛ و در اين زمان است که ويليام وردزورث خطاب به بنجامين هيدن، نقاش و منتقد هنري هم‌عصرش، گفت: «لازمۀ هنر خلاق ... به خدمت گرفت جان و دل است».

همۀ اين‌ها در ميانۀ قرن بيستم و به‌ويژه پس از پايان جنگ جهاني دوم تغيير کرد؛ برهه‌اي که مفهوم سکولارشدۀ خلاقيت مهم شد و همه‌جا را درنورديد. بر اساس گوگل انگرام، نمودار اين واژه از دهۀ ۱۹۵۰ به‌شدت روند صعودي گرفت و صعود آن تا امروز ادامه يافته است. اما از اواخر دهۀ ۱۹۷۰ نويسندگاني با جهت‌گيري عمل‌گرايانه پذيرفتند که خلاقيت ارزشمند است و لازم است تشويق شود؛ و درعين‌حال، با توجه دادن به جاي خالي آن در پاره‌اي از فرهنگ‌ لغت‌هاي شاخص تا چند دهه قبل از آن، بر نوپديد بودن اين مفهوم انگشت نهادند.

پيش از جنگ جهاني دوم و پيامدهاي مستقيم آن، شايد تاريخچۀ خلاقيت بي‌موضوع به نظر برسد؛ اين واژه رواج چنداني نداشت. البته لازم نيست اين نکته را تحت‌اللفظي در نظر بگيريم. چه بسا کسي بگويد اين مفهوم پيش از آن هم به وفور با مفاهيم ديگري بيان مي‌شد، مثلاً با واژه‌هاي نبوغ، ابتکار، مولد بودن، يا حتي واژۀ هوش، يا هر قابليتي که به باور گذشتگان اين توان را به افراد مي‌داد که به ايد‌ه‌هايي بينديشند که نو يا ارزشمند شمرده مي‌شد. اما در دورۀ پس از جنگ، شماري از مفسران با جديت دربارۀ تفاوت مفروض ميان خلاقيت جديد و آن قابليت‌هاي ذهني شناخته‌شدۀ قديمي به تأمل پرداختند. خلاقيتِ اواسط قرن بيستم در ميان آن مفاهيم از‌پيش‌موجود گير افتاده بود، اما شرايط تعريف و کاربرد آن جديد بود.

اگر اين ملاحظات معناشناسانه را در ذهن داشته باشيم، مي‌بينيم که در طول سده‌هاي نوزدهم و بيستم دربارۀ ماهيت و شرايط مقولات رايجي همچون تفکر «اصيل» و «مولد»، تغييرات مهمي صورت گرفت. اين مقولات به شکل روزافزوني به‌عنوان اموري دنيوي، صورت‌ و تجليِ قابليت‌هايي متعارف، و صلاحيت‌هايي در نظر گرفته شدند که حتي مي‌توانند به افرادي تعلق بگيرند که موهبت ويژه و اسرارآميزي شامل حالشان نشده است.

ايدۀ نبوغ -‌‌ايده‌اي مرتبط با قابليت‌هاي ذهني واقعاً استثنايي‌- که بر اساس يا به‌عنوان موهبتي توضيح‌ناپذير از سوي خدايان در نظر گرفته مي‌شد، ‌همچنان زنده و برقرار ماند، اما براي کساني که ابتکارات فوق‌العاده‌اي انجام مي‌دادند، و کساني که انديشه‌هاي بسيار بديعي مي‌پروردند، اين امکان و در پاره‌اي موارد، زمينۀ اين احتياط فراهم شد که نقش نبوغ را چندان برجسته ندانند و داشتن مواهب عقلي منحصربه‌فرد را انکار کنند. بايد به اين فهم مي‌رسيديم که در اين موارد، هيچ نيروي ويژه‌اي در جريان نيست.

در همان سالي که در باب منشأ انواع (۱۸۵۹) چارلز داروين منتشر شد، کتاب نويسندۀ اسکاتلندي، ساموئل اسمايلز، با عنوان خودياري۱ فروش بسيار بيشتري داشت. خودياري نوعي راهنماي کاربردي براي موفقيت از طريق سختکوشي بود و اسمايلز نظر خود را دربارۀ اهميت نسبي نبوغ در مقابل سعي روشمند در ايجاد شناخت‌هاي جديد، به‌روشني بيان کرد. به نظر اسمايلز نبوغ وجود دارد، اما دربارۀ نقش آن بيش از حد اغراق شده است: «بخت و اقبال معمولاً با افراد سخت‌کوش يار است»؛ آنچه لازم است، «عقل سليم، توجه و پشتکار، و پيگيري» است.

رمان‌نويس عصر ويکتوريا، آنتوني ترولوپ، اين نکته را بيان کرده که رمان‌نويسيِ فصيح، با رويۀ روزمرۀ نوشتنِ ۲۵۰ کلمه در ربع ساعت و افزايش آن تا ۲۵۰۰ کلمه پيش از صبحانه، تنها اندکي فاصله دارد و با اين گفته به نبوغ اشاره مي‌کرد. وقتي از خود داروين پرسيدند که آيا واجد استعدادي ويژه است، او در پاسخ گفت که هيچ استعداد ويژه‌اي در خود نداشته، جز اين‌که بسيار روش‌مند عمل کرده است. او مي‌گويد «من سهمي متعارف از نوآوري و عقل سليم يا داوري درست دارم، مثل سهمي که هر وکيل يا پزشک نسبتاً موفقي بايد داشته باشد؛ اما به اعتقاد خودم، از هيچ درجۀ بالاتري برخوردار نيستم».
 
اين گونه تمايلات دموکراتيک، به‌سرعت تبديل به هنجار شد. ۱۸۵۴ زيست‌شناس فرانسوي، لويي پاستور، به ايدۀ ابتکار علمي به‌مثابۀ موهبتي ويژه خدشه وارد کرد: «بخت با ذهن و روان آمادهْ يار است». با بودن در جاي مناسب و پرورش درست، شما نيز مي‌توانيد ايده‌هاي نو و پراهميتي داشته باشيد. در حدود سال ۱۹۰۳ مبتکر آمريکايي، توماس اديسون، اين دستورالعمل همچنان محبوب را به ما داد که نبوغ «۱ درصد الهام و ۹۹ درصد سختکوشي است»، و نامدارترين متفکر علمي قرن بيستم، آلبرت انيشتين، بر آن بود که چه به لحاظ فکري و چه به لحاظ اخلاقي اشتباه است که به کساني همچون او مواهبي اسرارآميز نسبت داده شود: «به نظر من نامنصفانه و ناخوشايند است که تني چند [از شخصيت‌هاي خاص] را برگزينيم و ستايش بي‌حدوحصر نثارشان کنيم و نيروهاي ذهني و شخصيت فرابشري به آن‌ها نسبت دهيم».

به‌هرحال، از اوايل قرن بيستم، کار اصيل در علم از محافل برج عاج‌نشيني که زماني ديني بودند خارج شد و به عالم تجارت پا گذاشت؛ و اين نيز باعث شد احساسات عمومي دربارۀ توانايي‌هاي فکريِ پايان‌ناپذير پا بگيرد. نخست، در آلمان بزرگ -و سپس در بريتانيا و آمريکا- شرکت‌هاي شيميايي، دارويي و الکتريکي وارد سرمايه‌گذاري در پژوهش‌هاي کاربردي و بنيادين شدند و شمار زيادي از دانشمندان پرورش‌يافتۀ دانشگاه‌ها را با اين ايده به استخدام درآوردند که نوآوري کليد موفقيت‌هاي تجاري است و علم اساساً به سازمان‌هاي تجاري تعلق دارد. شيوۀ قديمي کسب سودْ کنترل انحصاري بود؛ اما ظاهراً شيوۀ جديد بر نوآوري مستمر تکيه داشت. فرهنگ فراگير آن زمان، تلفيق اساتيد دانشگاهي و سودجويي را تلفيق عجيبي تلقي مي‌کرد‌ -رفتارهاي عجيب‌و‌غريب و استقلال‌طلبي دانشگاهيان مي‌توانست با هنجارهاي شرکت‌ها در تعارض باشد- و بخش بزرگي از انديشۀ نظري و عملي در پي تنظيم اوضاع و احوالي بود که به شرکت‌ها اجازه مي‌داد افراد مبتکر را زير بال و پر بگيرند، به آن‌ها اين امکان را مي‌داد که به فعاليت‌هاي مبتکرانه دست بزنند و خروجي‌هاي ابداعي‌‌شان را ارتقا بخشند، درحالي‌که همزمان توجه خود را به انواع درستي از ابتکارات جلب کنند؛ ابتکاراتي که مي‌توانست باعث سود بيشتر شرکت‌ها شود.

در چنين اوضاعي، هنوز هم مفهومِ مرسوم نه خلاقيت، بلکه نوعي ارتباط آزاد ميان قابليت‌ها بود که گاهي با عنوان ابتکار، و گاه با تعبيرِ مولد خوانده مي‌شد و در بيشتر موارد، عنوان و تعريف ويژه‌اي نداشت. آن قابليت‌ها هرچه بودند، پشتِ پردۀ نتايجي بودند که فعالان عرصۀ علم به منظور رسيدن به آن‌ها استخدام مي‌شدند؛ و کارفرمايان بر آن بودند که آن صلاحيت‌ها را از نتايج ملموس استنتاج کنند. بااين‌حال، در ميان قابليت‌هاي کارورزان، مفهومي هم وجود داشت که مديران شرکت‌ها آرزو مي‌کردند فاصلۀ خود را از آن حفظ کنند: نبوغ. شرکت‌هاي مختلف احساسات گوناگوني دربارۀ صلاحيت‌هاي کارمندانِ علمي داشتند، اما يکي از اين واکنش‌ها همان بود که از آزمايشگاه‌هاي تحقيقاتي جديدِ شرکت‌هايي همچون جنرال الکتريک و ايستمن کداک درآمد. نتيجه‌اي که از آن‌ها حاصل شد اين بود که کار خلاق و مولد، هيچ ربطي به استخدام نابغه‌هاي عجيب و غريب ندارد، بلکه به يافتن سازوکارهاي نظام‌مندي مربوط مي‌شود که اجازه مي‌دهند افرادي با مواهب معمولي، به دستاوردهايي فوق‌العاده برسند.

در ۱۹۳۰، يک مديرِ خوش‌فکرِ پژوهش صنعتي در ايستمن کداک به واقعيت و ارزش نبوغ اذعان کرد، اگرچه در اين ترديد داشت که هيچ شرکتي بتواند اين انتظار را داشته باشد که استخدام چنين افراد استثنايي‌اي را تضمين کند و آن‌ها را به اندازۀ کافي در اختيار بگيرد. بااين‌حال، مشکلي نيست: کارمندانِ علمي‌اي که به‌خوبي پرورش يافته و انگيزۀ مناسب داشتند، مي‌توانستند دستاوردهاي ارزشمندي داشته باشند، حتي اگر آن‌ها «به‌کلي از آنچه مي‌توانست برآمده از نبوغ تلقي شود، بي‌بهره باشند». در اواسط قرن، کارفرمايان شرکتي و بوروکراتيک اختلاف‌نظر داشتند که آيا مشکلات سازماني مربوط به نوابغ ارزشش را دارد يا خير؛ بعضي مصر بودند که آن‌ها چنين ارزشي دارند؛ و ديگران بر آن بودند که خرج اختلالاتِ ناشي از نوابغ، بيشتر از دخل آن است؛ و همچنان کساني بودند که از نظرشان، تيمي از افرادي با قابليت‌هاي متوسط که به‌درستي نظام يافته باشند، مي‌تواند «جايگزين بسيار خوبي براي نوابغ باشد».

سازمان‌ها بايد به نحوي طراحي شوند که دانشمندان رشته‌هاي مختلف را به تمرکز بر يک پروژۀ مشترک وادارند: آنان را براي گفت‌و‌گو گرد هم نگاه دارند، اما به شيوه‌اي که ارتباط آنان با رشته‌هاي دانشگاهي‌شان حفظ شود، و آنان را به تمرکز بر پروژه‌هاي تجاريِ مرتبط برسانند، درعين‌آن که آزادي کافي به آنان بدهند که «بيرون از چهارچوب‌ها نيز به مسائل بنگرند» و انديشه‌هاي «نظري محض» بپرورند. اگر به دنبال سود باشيد، آن‌گاه -بنا به نظري که در آن زمان عموماً پذيرفته شده بود- يکي از هزينه‌هايي که بايد پرداخت کنيد، دادن آزادي فکري قابل‌توجهي است که به فعالان علمي اجازه مي‌دهد دست به کارهايي بزنند که دلشان مي‌خواهد، دست‌کم در بخشي از فرصت‌هايشان. مفهوم يک‌-روز-‌در-هفته‌-‌براي‌-‌تفکر‌-‌آزاد ابداع جديد گوگل نيست؛ اين مفهوم عملاً به آغاز آزمايشگاه‌هاي تحقيقات صنعتي بازمي‌گردد، توجيه آن نيز همواره ملموس و عمل‌گرايانه بود.

پس از جنگ جهاني دوم، معمولاً پروژۀ منهتن به عنوان نمونه‌اي درخشان از دستاورد سازماني مؤثر، مشهور بود. درست است که بسياري از دانشمندان سازندۀ بمب، نابغه تلقي مي‌شدند، اما بسياري از آن‌ها اين گونه نبودند و بخش بسيار بزرگي از کار طراحي و تست و کارخانۀ ايزوتوپ، با لشکري از دانشمندان و مهندساني با استعدادهاي معمولي به انجام رسيد. جي. رابرت اوپنهايمر همان‌قدر براي نبوغ اجرايي‌اش شناخته مي‌شد که براي برجستگي درخشان علمي‌اش، اگرچه بخش بزرگي از ساختار سازماني در لس‌آلاموس و در مراکز توليد ايزوتوپ، برگرفته از شرکت­هايي همچون وستينگهاوس الکتريک بود. پروژۀ منهتن دليل ملموسي بود بر اين که مي‌توان روي‌هم‌رفته نوابغ را هم سازمان داد و به دستاوردهايي رسيد که بديع و پراهميت هستند؛ کارهايي که هيچ نابغه­اي به تنهايي يا مجموعۀ تصادفي­اي از نوابغ نمي‌توانند به انجام برسانند.

بمب اتمي، خاتمۀ جنگ جهاني دوم را رقم زد و آغازي شد بر جنگ سرد. تحليل‌گران بعدي خلاقيت دانشمندان و مهندسان پروژۀ منهتن را بسيار ستودند، اما اين ستايش بلافاصله اتقاق نيفتاد: در گزارش رسمي اسميت ريپورت (۱۹۴۵) دربارۀ اين پروژه،واژۀ «خلاقيت» به کار نرفته است؛ و تنها به مفهوم نبوغ، آن‌هم از سر ناچاري و براي تبرئۀ اخلاقي، ارجاع داده شده است: «ساخت اين سلاح، نه محصول الهامات شيطاني چند نابغۀ کژانديش و نابهنجار، بلکه برآمده از کار و زحمت هزاران زن و مرد عادي است». اما جهان اتمي جديد، همان محيط سازماني و فرهنگي‌اي بود که خلاقيت در آن ظهور کرد، شکوفا شد و به انحاي مختلف مورد تفسير قرار گرفت. بخش‌هاي نظامي، بازيگر کليديِ تاريخچۀ خلاقيت در جنگ سرد بودند. جنگ سرد خلاقيت را به داستاني مخصوصاً آمريکايي تبديل کرد، اگرچه چنين برداشتي در ديگر نظام‌هاي «جهان آزاد» نيز وجود داشت. الزام ملي آمريکايي‌ها براي «انباشت» استعدادهاي علمي در نخستين مراحل تقابل ابرقدرت‌ها کاملاً هويدا بود، و پس از اسپوتنيک، به يک ضرورت تبديل شد. «در بحبوحۀ تهديد روس‌ها» يک روان‌شناس نوشت:

ديگر نمي‌توان خلاقيت را به ظهور نبوغ واگذاشت؛ همچنين نمي‌توان آن را به قلمروهايي کاملاً رازآميز و دسترس‌ناپذير محول کرد. بايد بتوانيم دراين‌باره کاري کنيم؛ خلاقيت بايد يک ويژگي در بسياري از انسان‌ها باشد؛ خلاقيت بايد چيزي تشخيص‌پذير و قابل شناسايي باشد؛ بايد براي دستيابي به سطح بالاتري از آن تلاش کرد.

پيشنهادهايي براي مراکز نيروي انساني متخصص مطرح شد که ذخاير مستمري از کارکنان علمي متخصص مهيا مي‌کنند و به نحوي سازمان‌دهي خواهند شد که «کار خلاق» ارتقا يابد. کميت مهم بود، و نيروي انساني علميِ دسترسي‌پذير تا حدي به جمعيتِ افراد جوانِ بااستعدادي بستگي داشت که مي‌توانستند به فعالان فني مولد تبديل شوند. کيفيت نيز بسيار اهميت داشت: در ميان افرادي با قابليت‌هاي فکري لازم، جا داشت آن دسته از کساني که مي‌توانند به افرادي «خلاق» تبديل شوند، شناسايي شوند. آيا مي‌شد قابليتي روان‌شناختي را کشف کرد، و آن را اندازه‌گيري و از ديگر ويژگي‌هاي ذهني متمايز کرد؟

همين قابليت بود که به‌طور روزافزوني خلاقيت نام گرفت، و مشتريان بسياري وجود داشتند که خواهان توصيفي دقيق و قابل‌اعتماد از خلاقيت و ابزارهاي تشخيص و ارزيابي آن بودند. بخش‌هايي از دولت -چه نظامي و چه غيرنظامي- اين دغدغه را داشتند که تأمين نيروي انسانيِ فني موردنظرشان را به شانس واگذار نکنند و بيشتر به شيوه‌هاي تشخيص همۀ انواع استعداد تکيه کنند؛ بخش نظامي نيز در پي تکنيک‌هايي بود که بتواند افسراني با ابتکاري في‌البداهه و قابليت تصور صورت‌هاي نويني از جنگ را شناسايي کند؛ استراتژيست نظامي دورۀ کندي، هرمن کان، با چنين کلماتي ديگران را به تأمل دربارۀ نبرد و بقا در يک جنگ هسته‌اي ترغيب مي‌کرد: «تصورناپذير را تصور کنيد». بخش‌هاي تجاري و بوروکراسي‌هاي دولتي در پي دستيابي به قابليتي بودند که مديران انعطاف‌پذير را شناسايي کنند؛ نهادهاي آموزشي و تربيتي خواهان اين بودند که آموزگاراني برخوردار از تخيل قوي را گزينش کنند؛ بنياد ملي علوم (NSF) در پي شيوه‌هاي بهتري براي تصميم‌گيري دراين‌باره بود که در کدام‌يک از متقاضيان، احتمال ايجاد کشفيات پراهميت بيشتر است؛ و نيز نهادهايي که درگير هنر و علوم انساني بودند، در پي چيزي مشابه بودند، اگرچه دغدغه‌هاي اين دسته که جهت‌گيري عملي کمتري داشت، در تاريخ خلاقيت‌هاي جنگ سرد -که به جنگ، ثمرات عيني و شناخت تکنيکي نظر داشت- آن قدر مهم شمرده نمي‌شد.

البته شيوه‌هاي تخصصي علوم انساني در تعريف و سنجش قابليت‌هاي ذهني و تأمين نتايج موردنظر مشتريان رسمي، پيش از جنگ به‌خوبي توسعه يافته بود. اما در حوزۀ خلاقيت، نياز و تقاضاي ارتش و شرکت‌هاي جديد، عرضۀ آکادميک نويني را تحريک و تشويق مي‌کرد و اين عرصۀ دانشگاهي خودشکوفاي نوين، به تقاضاهاي هرچه بيشتري دامن مي‌زد. در ۱۹۵۰ يک روان‌شناس پيشرو اظهار تأسف کرد که تنها بخش بسيار کوچکي از ادبيات تخصصي به خلاقيت پرداخته‌اند؛ در همين دهه، «جنبش خلاقيت» خودآگاهانه و با حمايتي گسترده، بسط و توسعه يافت. کتاب‌شناسي‌هايي توليد شد که به اين حوزه هويتي ممتاز مي‌بخشيد؛ کنفرانس‌هايي برگزار شد؛ نشرياتي تأسيس شد؛ سمينارهايي تأثيرگذار دربارۀ «مهندسي خلاقيت» در ام.اي.تي. استنفورد و شرکت‌هاي تجاري برگزار شد که موضوع آن‌ها چيستي خلاقيت، اهميت آن، عوامل تأثيرگذار بر آن و چگونگي بسط و پرورش آن بود؛ و بخش‌هاي پرسنلي همۀ رسته‌هاي ارتش آمريکا به شدت درگير پژوهش دربارۀ خلاقيت در جنگ سرد شدند. تعريف‌هايي از خلاقيت پيشنهاد شد؛ آزمون‌هايي طراحي شد؛ و شيوه‌هاي ارزيابي در فرايندهاي تربيت، استخدام، گزينش، ارتقا و پاداش نهادينه شد. خلاقيت به‌نحوي فزاينده به قابليتِ روان‌شناختي ويژه‌اي تبديل شد که آزمون‌هاي خلاقيت براي ارزيابي آن‌ها طراحي شده بودند. هيچ‌گاه توافق فراگيري دراين‌باره وجود نداشت که کدام‌يک از تعريف‌هاي خلاقيت، تعريف درستي است يا کدام يک از اين آزمون‌هاي خاص، آن قابليت مورد نظر را با اطمينان شناسايي مي‌کند، اما احساس و گرايشي پديدار شد که ميان خلاقيت و مفهوم تفکر واگرا رابطه‌اي بنيادين مي‌ديد. افرادي واجد خلاقيت فرض مي‌شوند که بتوانند در مواجهه با يک مسئله، طيفي از پاسخ‌هاي ممکن را طرح و تصور کنند و از فهم رايج و پذيرفته‌شده فاصله بگيرند؛ درحالي‌که تفکر همگرا به سمت «يک پاسخ درست» حرکت مي‌کند. براي نمونه وقتي پرسيده مي‌شد که چند کاربرد براي يک صندلي وجود دارد، متفکرِ واگرا مي‌توانست موارد بسياري را ذکر کند؛ اما متفکرِ همگرا مي‌گفت که صندلي فقط براي نشستن است. تفکر همگرا و واگرا در دو نقطۀ مقابل بودند، همان طور که همرنگي با جماعت در تقابل با خلاقيت بود.

تنشي اساسي‌ وجود داشت ميان قابليت‌هايي که براي همبستگي گروهي هستند و قابليت‌هايي که شيوه‌هاي جمعي و مشترکِ شناخت، داوري و عمل را نقض مي‌کردند؛ و بخش بزرگي از اين تنش، نه فقط از شيوه‌هاي عمل‌گرايانۀ شناسايي قابليت‌هاي ذهني، بلکه از حوزه‌هاي اخلاقي و ايدئولوژيکي ناشي مي‌شد که در آن‌ها خلاقيت و همرنگ جماعت شدن جاي طرح داشت. در جنبش خلاقيت از نظر متخصصان علوم انساني و مشتريان آن‌ها، همرنگي با جماعت، نه تنها براي علم مضر و نامطلوب بود، بلکه به لحاظ اخلاقي نيز بد و ناپسنديده بود؛ خلاقيت نيز هم براي علم مفيد و مطلوب بود و هم به لحاظ اخلاقي خوب و پسنديده. 
 
جيمي کوهن‌-کول تاريخ‌دان، جنگ سرد را نقطۀ تلاقي احساسات اخلاقي و ابزاري‌اي توصيف کرده است که تقابلِ فرضي ميان خلاقيت و همرنگي با جماعت، پيرامون آن شکل گرفت. خلاقيت براي پيامدهاي عملي‌اش -در علم، تکنولوژي، استراتژي نظامي و ديپلماتيک، تبليغات، تجارت و بسياري عرصه‌هاي ديگر- ارزشمند شمرده مي‌شد و بخشي جدايي‌ناپذير از چيستي شهروندان آمريکايي، دليل آزاد بودنشان، و ظنين بودنشان به جزميات استبدادي، و خلاصه اين که دليل مقاومت آن‌ها در برابر کمونيسم و توانايي‌شان در محافظت از فرديت اصيلشان قلمداد مي‌شد. بنا به استدلال او، خلاقيت قابليتي بود که به «چارچوبي از خويشتنِ ستودني و نمونه تعلق داشت که آمريکا را در مقابل مخاطرات جامعۀ توده‌وار واکسينه مي‌کرد» و چنين تعلقي بايست تشويق نيز مي‌شد. در جنگ سرد، ارج و احترامي براي خلاقيت وجود داشت که از صورت‌هاي خاص تعامل اجتماعي فراتر مي‌رفت؛ در مقابلِ همرنگي با جماعت، خلاقيت قابليتي متعلق به افرادي با آزادي عملي طبقه‌بندي مي‌شد. ارج‌نهادن به خلاقيت جنبه‌اي از ارج‌نهادن به فردگرايي بود. جامعۀ مطلوبْ جامعۀ خلاق بود و عدم تعصب و پيش‌داوري همان قدر واجد ارزش اخلاقي و سياسي بود که نويد‌بخش ارزش مالي بود. هيچ انتخابي وجود نداشت، جز پذيرفتن خلاقيت و پس‌زدن همرنگي. همچنان‌که کارل راجرزِ روان‌شناس در ۱۹۵۴ نوشته، براي فهم واقعيت‌هاي سخت «عصر اتمي» بايد اين نکته را درک کنيم که «نابودي بين‌المللي بهايي خواهد بود که ما براي فقدان خلاقيت خواهيم پرداخت».

در اوج جنگ سرد، منحني صعودي شور و شوق متخصصان ايالات متحده براي خلاقيت با منحني رو به بالاي اين دغدغه همزمان شد که قالب‌هاي اجتماعي‌اي که به نحوي فزاينده در جامعۀ ايالات متحده تثبيت شده‌اند، خلاقيت را در هم کوبيده‌اند. آدم سازمان۲ (۱۹۵۶) اثر پرفروش ويليام اچ. وايت، روزنامه‌نگار نشريۀ فورچن و متخصص برنامه‌ريزي شهري، بر اين نگراني انگشت نهاد که مقاصد تجاري براي مديريت خلاقيت، با اصل آن تناقض دارد و حتي نماي رياکارنۀ نازکي است که بر همرنگي سازماني خردکننده کشيده مي‌شود. خلاقيت در ذات خودْ فردي و نامتعارف است و با تلاش براي برنامه‌ريزي و نظم‌بخشي خصومت دارد. اگر مجدانه تلاش کنيد که افراد خلاق را مديريت کنيد، شايد به نمايي از خلاقيت دست يابيد، اما به واقعيت آن راه نخواهيد برد. رئيس‌جمهور دوايت آيزنهاور، در سخنراني توديع خود در ۱۹۶۱، عليه مخاطرات اتحاديه‌هاي نظامي‌-‌صنعتي هشدار داد؛ اما دربارۀ ازدست‌رفتن «حس کنجکاوي فکري» نيز اظهار نگراني کرد؛ مشکلي که در اثر ظهور علومِ تحتِ تصاحبي که با قراردادهاي دولتي يا سرمايه‌گذاري‌هاي صنعتي به وجود آمده است، پيش مي‌آيد.

از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۱ بنياد ملي علوم، حمايت مالي سلسله کنفرانس‌هايي را دربارۀ خلاقيت علمي در دانشگاه يوتا بر عهده گرفت که بخشي از پشتوانۀ مالي آن، از طرف نيروي هوايي تأمين مي‌شد. اين کنفرانس‌ها تحت نظارت روان‌شناسان پيشرو در جنبش خلاقيت بود و نمايندگاني از بخش‌هاي آموزشي، دولتي، نظامي و تجاري ايالات متحده و از جمله جنرال الکتريک، بوئينگ، شرکت شيمايي داو، آيروجت‌ـجنرال و مرکز تحقيقات اِسو در آن‌ها حضور مي‌يافتند. هر کسي که در حوزۀ پژوهش خلاقيت و کاربردهاي آن تخصصي داشت، در اين کنفرانس‌ها حضور داشت. در سومين کنفرانس يوتا در ژوئن ۱۹۵۹، يک تحصيل‌کردۀ فيزيک -و بعداً تاريخ- از هاروارد، با نام تومان اس. کوهن حضور داشت. شرکت او در مذاکرات با اظهاراتي حاکي از سردرگمي آغاز شد: خودش تصور مي‌کرد که او نيز دغدغۀ خلاقيت را دارد، اما با گوش‌سپردن به روان‌شناسان در طول آن نشست، برايش اين سؤال پيش آمد که چرا او دعوت شده و مطمئن نبود که «ما حرفي براي گفتن به يکديگر داشته باشيم».

کوهن دراين‌باره عميقاً اظهار ترديد کرد که ميان خلاقيت و تفکر واگرا رابطۀ اين‌هماني برقرار باشد. او با يادآوري جهت‌گيري‌هاي کلي روان‌شناسان دربارۀ دانشمندِ فارغ از پيش‌داوري، رد پي‌در‌پي سنت و پذيرشِ هميشگيِ نوآوري، اين سؤال را مطرح کرد که آيا بر انعطاف و عاري‌بودن از پيش‌داوري به‌عنوان ضروريات پژوهش‌هاي علمي بنيادين، بيش‌ازحد تأکيد نشده است؟ پيشنهاد او اين بود که بهتر است به‌جاي آن‌که دربارۀ «تفکر همگرا» به‌منزلۀ نوعي مانع سخن بگوييم، آن را به‌عنوان ضرورتي براي پيشرفت علمي در نظر بگيريم. طرح کوهن و آنچه چندسال بعد در قالب ساختار انقلاب‌هاي علمي (۱۹۶۲) به چاپ رسيد، چيزي است که شايد بتوان آن را نظريه‌اي در باب خلاقيت علمي بدون طبقه‌بندي روان‌شناسان دربارۀ خلاقيت توصيف کرد.

«علم متعارف» -علم تحت يک پارادايم- نوعي پازل حل‌کردن است که کارگزاران آن به سنت‌هايي تعلق دارند، «اصول» مشترکي را مي‌پذيرند، براي دستيابي به شواهد تلاش مي‌کنند، و هدفشان رسيدن به همگرايي بر سر پاسخ‌هاي درست منحصربه‌فرد و پايدار است. تغييرِ انقلابي ممکن است شاملِ تخيلِ فعالانۀ فردي هم باشد، اما لازمۀ بحران‌هايي که انقلاب به پا مي‌کنند، يک جامعۀ ارتباطي ميان دانشمنداني است که آنچه در توان دارند به کار مي‌گيرند تا مسائل حل‌نشده را تقليل دهند، و نقصان‌ها را با پوشش مناسب پرکنند، مگر آنکه جايي بفهمند نقصان‌ها مربع و پوشش‌ها دايره‌اي است. به عبارت ديگر، نيروهاي روان‌شناختي و جامعه‌شناختي همگرايي، شرايط ضروري‌اي براي متون علمي‌اي است که قرار است خلاق در نظر گرفته شوند. واژۀ خلاقيت هيچ‌گاه به صورت جدي در ساختار انقلاب‌هاي علمي مطرح نشد. شايد بتوان به تبع کوهن به اين قائل شد که نهاد علم خلاق است، اما نمي‌توان آن را ناشي از خلاقيت تفکر واگراي دانشمندان دانست.

آيا تاريخچۀ خلاقيت پيش‌رونده و رو به تکامل بوده است؟ خود اين واژه و اقدامات تخصصي براي شناسايي آن، در دورۀ جنگ سرد بر سر زبان‌ها افتاد، اما اگر در اين باره خود را به دردسر نيندازيد، شايد بگوييد

مقولات مرتبط با آن -خلاق بودن، يا فرد خلاق- در طول زمان تغيير شکل داد و از نيرويي قدسي به به قابليتي مادي تبديل شد؛ از يک ارزش قدسي، به يک ارزش سکولار؛ از مقولات متعلق به بوم‌شناسي، به توانايي مهارشده توسط متخصّصان دانشگاهي؛ از چيزي که هيچ‌کس نمي‌تواند با پول‌خرج‌کردن آن را به دست آورد، به اقدامي تخصصي با سرمايه‌گذاري مناسب. از دهۀ ۱۹۵۰ تاکنون، خلاقيت همچون چيزي که همگان خواهان آن هستند تثبيت شده است؛ در سال ۱۹۵۹ مدير پژوهش‌هاي علمي در جنرال الکتريک مقامات دولتي را با اين حرف مؤدبانه خطاب قرار داد: «به نظر من، ما مي‌توانيم بر سر اين مسئله به توافق برسيم که همگي طرفدار خلاقيت هستيم»؛ حق هم با او بود. خلاقيت به يک بايستۀ سازماني تبديل شده بود؛ ارزشي که منبع بسياري از ارزش‌هاي ديگر است.

اين داستان خطي تقريباً درست است؛ البته نه کاملاً. مورد کوهن در زمينۀ سنت و اصول پذيرفته‌شده، حرکتي ارتجاعي بود و حتي تصور آن مشروط بود به واکنشي در برابر ارج‌نهادن به فردگرايي، آزادي انديشه و الگوهاي مبتني بر بازار در پژوهش ترقي‌خواهانه. اما محافظه‌کاري کوهن (محافظه‌کاري در معناي معتدل آن) بسيار دچار بدفهمي شد و با سنت‌شکني خلط شد؛ و عجيب آن که «کوهني‌هاي» تندرو کتاب او را همچون مجوزي براي انقلاب علمي تلقي کردند.

تقربياً در همان دوره، يک واکنشي اساسي‌تر به هواداري از خلاقيت، از دل سرمايه‌داري رو‌به‌گسترش سر برآورد. هاروارد بيزنس ريويو جستاري از تئوري لويت (يک متخصص بازاريابي در دانشکدۀ بازرگاني هاروارد) با عنوان «خلاقيت کافي نيست» (۱۹۶۳) منتشر کرد. لويت در اين ترديدي نداشت که قابليتي فردي به نام خلاقيت وجود دارد و اين قابليت مي‌تواند منبع روان‌شناختي ايده‌هاي نو باشد. اما خلاقيت آسان‌ترين راه دستيابي به نتايج تجاري مطلوب نيست، و ارزش همرنگي بيش‌ازحد دست‌کم گرفته شده است. مشکل نداشتنِ ايده‌هاي نو نيست؛ مديران اجرايي در ايده‌هاي جديد غوطه‌ورند؛ به گفتۀ او: «در موضوع خلاقيت و افراد خلاق در تجارت آمريکا، واقعاً کمبود چنداني نداريم».

بسياري از اهل تجارت تمايزي ميان خلاقيت و نوآوري قائل نيستند، اما لويت ميان آن‌ها فرق مي‌گذاشت: خلاقيت به‌معناي داشتن يک ايدۀ نو نيست؛ نوآوري تحقق يک ايده در بروندادي خاص است که سازمان‌ها به آن ارج مي‌نهند؛ و آنچه واقعاً اهميت دارد، نوآوري است. افراد خلاق ميل به مسئوليت‌ناپذيري و گريختن از فرايندهاي ملموس در دستيابي به اهداف سازماني دارند: «آنچه بعضي‌ها همرنگي در تجارت مي‌نامند، ربط چنداني به فقدان خلاقيت‌هاي انتزاعي ندارد، بلکه بيشتر ناظر به نداشتن رفتار مسئولانه است». ديدگاه‌هاي لويت موردتوجه گسترده‌اي قرار گرفت، اما در دهۀ ۱۹۶۰ او برخلاف جريان رايج حرکت مي‌کرد؛ خلاقيت جاي خود را تثبيت کرده بود.

مي‌توان گفت که از آن زمان تاکنون خلاقيت هر روز بيش از پيش اوج گرفته است. همچنان همه خواهان آنند و چه‌بسا امروز بيش از هر زمان ديگري؛ سياستمداران، مديران اجرايي، کادرهاي آموزشي، نظريه‌پردازان مديريت شهري و اقتصاددانان آن را موتور پيشرفت اقتصادي تلقي مي‌کنند و در جست‌وجوي راه‌هايي براي برخورداري بيشتر از آن هستند. آزمون‌هاي خلاقيت هنوز هم در جريان است، و بيشتر نيز براي شناسايي خلاقيت با تفکر واگرا؛ اين آزمون‌ها نسخه‌هاي موفقي داشته‌اند؛ و طيف گسترده‌تري از آن‌ها نسبت به نسخه‌هاي قديمي به وجود آمده است. نهادهاي دانشگاهي و تخصصي‌اي وجود دارند که خود را وقف مطالعه و ارتقاي خلاقيت کرده‌اند؛ دايره‌المعارف‌ها و کتاب‌هاي راهنمايي وجود دارند که خلاقيت‌پژوهي را زمينه‌يابي و گردآوري کرده‌اند؛ بي‌شمار راهنماي نوشتاري و آنلاين براي خلاقيت يا براي متقاعد کردن ديگران به وجود خلاقيت در شما وجود دارد.

اما اين موفقيت پربار قرار بود هويتِ صُلب خلاقيت را از بين ببرد. از يک سو، خلاقيت به سرمايه‌گذاري ارزشمندي تبديل شد که کنترل معناي آن و راه‌ورسم تشخيص و تشويق آن را ناممکن کرد. بسياري از افراد و سازمان‌ها کاملاً به طرح و ايجاد افکار و امور اصيل متعهدند، اما از گفت­‌و­گو دربارۀ خلاقيت و آموزشِ تخصص در خلاقيت فرضي، مأيوس‌اند. آن‌ها برآنند که وسواس بي‌مورد دربارۀ ايدۀ خلاقيت، مانعي است بر سر راه خلاقيت واقعي؛ و در همين جاست که به مزاح پرسيده مي‌شود: «نقيض خلاقيت چيست؟» و پاسخ اين است که «مشاوران خلاقيت».

با اين حال، سازوکارهاي تخصصي شناسايي افراد، قالب‌هاي اجتماعي و فنوني که امور بديع و کارآمد ايجاد مي‌کنند، به عالم تجارت و امور وابسته به آن گره خورده‌اند. ظاهراً جلساتي وجود دارد براي مشکل‌گشايي گروهي برنامه‌ريزي‌شده؛ پروتکل‌هايي هست براي هم‌انديشي در جهتِ رساندن شرکت‌کنندگان به سطحي موردتوافق، روندهاي اختصاصي حل خلاقانۀ مشکلات، جلسات و انجمن‌هاي خلق‌وخو، جلسات داستان‌نويسي خلاق، کولاژها و درددل‌هاي گروهي، نقشه‌برداري زمينه‌اي و همدلي به‌مثابۀ نمودهاي بصري تفکر گروهي، تمرين‌هاي حل مسئله به کمک قوۀ تخيل و امثال اين‌ها. در اين جا توليد افکار و امور نو و مفيد، چيزي تلقي مي‌شود که مي‌تواند از طريق تمرين‌هاي طراحي‌شدۀ تخصصي استخراج شود. امروزه در اين فنون به‌ندرت خلاقيت را قابليتي در نظر مي‌گيرند که به يک فرد تعلق دارد، و به آزمون‌هاي خلاقيت يا اشاره نمي‌شود يا اشارات بسيار اندکي به آن‌ها مي‌شود.

در حوزه‌هاي مرتبط با هاي‌تک و تکنوساينس، گوگل (با همکاري مجلۀ نيچر و يک گروه از کارشناسان رسانه) بودجۀ يک کنفرانس ميان‌رشته‌اي سالانه را تأمين مي‌کند که سايفوکمپ (SciFoo Camp) ناميده مي‌شود: اين کنفرانس، يک قالب آزاد و بدون دستورجلسه براي چند صد دانشمند، تکنسين، هنرمند، تاجر و بشردوست است که فقط در پي طرح و پرورش ايده‌هاي نو، جالب و پراهميت هستند: داووسي براي خوره‌هاي علمي و همراهان پروپاقرصشان. يک ويدئوي يوتيوبي براي توضيح و تبيين سايفو و تعداد زيادي گزارش آنلاين در اين موضوع وجود دارد.

بنابراين سايفو يک گردهمايي پرستاره از افراد خلاق است که به منظور برانگيختن افکار خلاق برگزار مي‌شود. شايد دچار مسامحه شده باشم، اما وقتي «سايفو» را در گوگل جست‌وجو کردم و چند صفحۀ اول نتايج را بررسي کردم، حتي يک اشاره هم به خلاقيت در آن نيافتم. وقتي گوگل -و ديگر مشاغل مربوط به هاي‌تک‌ها و مشاوره- افرادي را با قابليت‌هاي ظاهراً خلاق استخدام مي‌کنند، پرسش‌هاي معمول مصاحبه يا به منظور ارزيابي شخصيت است -چه ترانه‌هايي را هنگام پياده‌روي گوش مي‌کنيد؟- يا براي ارزيابي قابليت و گرايش خاص در حل مسأله -«داخل يک اتوبوس چه تعداد توپ گلف جا مي‌شود» يا «بحران بي‌خانمان‌ها را در سانفرانسيسکو چگونه حل مي‌کنيد؟» آن‌ها مي‌خواهند چيزي ملموس و انضمامي دربارۀ شما و نحوۀ برخوردتان با امور را کشف کنند، نه آن که سطح برخورداري شما از يک کيفيت روان‌شناختي قابل‌اندازه‌گيري را کشف کنند.

در محيط‌هاي آموزشي، آزمون‌هاي خلاقيت -آزمون‌هايي که براي ارزيابي و گزينش دانش‌آموزان و آموزگاران به کار مي‌روند- همچنان رو به شکوفايي است، اما اين آزمون‌ها در پاره‌اي از بديع‌ترين محيط‌هاي مدرنيتۀ متأخر به‌ندرت ديده مي‌شوند. اهميت طرح و ايجاد امور بديع و کارامد کمتر از گذشته نشده، اما ماهيت قابليت موسوم به خلاقيت، تحت تأثير عادي‌سازي آن قرار گرفته است. نقد رايج به بسياري از پژوهش‌ها، آزمون‌ها و نظريه‌پردازي‌هاي حوزۀ خلاقيت، اين است که آيا بايد اين مفهوم را در واقع، مفهومي چندوجهي درنظر بگيريم که ناظر به مسئله‌اي خاص مطرح مي‌شود، نه مفهومي منفرد. همان‌گونه که منتقدان مي‌گويند، مي‌توان هيچ نظريۀ عامي دربارۀ هوش نداشت، بنابراين نبايد خلاقيت را جداي از کارويژه‌ها، محيط‌ها، انگيزه‌ها و حالات روان‌شناختي افراد در نظر بگيريم.

خلاقيت، در تاريخِ روان‌شناسي دانشگاهي يک نقطۀ عطف بود. خلاقيت به‌عنوان مقوله‌اي با تعريفي تخصصي نيز در طول جنگ سرد همراه با نظريه‌هايي دربارۀ هويت آن و تمايز آن از ساير قابليت ذهني به ظاهر مرتبط و آزمون‌هايي براي ارزيابي آن به ميان کشيده شد. اما خلاقيت همچنين به تاريخِ نهادها و سازمان‌هايي مربوط است که مشتريان روان‌شناسي دانشگاهي بودند: بخش‌هاي نظامي، تجاري، خدمات کشوري و دستگاه‌هاي آموزشي. همچنين خلاقيت در تعامل اخلاقي و سياسي ميان جوامع ظاهراً فردگرا و مخالفان جمع‌گراي آنان مطرح شد و در فهرست موضوعاتي قرار گرفت که در سرتاسر برداشت‌هاي آمريکايي از آزادي عمل فردي براي گفت­و­گو، دفاع و ارزش‌گذاري به خدمت گرفته شد. اين برداشت‌ها هاله‌اي نوراني پيرامون خلاقيت ايجاد کرد، پرتوي مشعشعي از ايدئولوژي.

جنگ سرد به پايان رسيد، اما صعود خلاقيت همچنان ادامه يافت. بسياري از تمرين‌هاي تخصصي آن در حيات روزمرۀ سازمان‌هايي جاي گرفت که خود را متعهد به ايجاد نوآوري فايده‌مند مي‌دانند، برجسته‌تر از همه، تجارت‌هاي هاي‌تک، گروه‌هاي مشاوره‌اي مديريت که در پي خدمت و مشورت‌دهي به تجارت‌هاي نوآورانه‌اند، و ديگر نهادهايي که شيفتۀ تجارت‌هاي هاي‌تک هستند و شيوه‌هاي کاري آن‌ها را سرمشق خود قرار مي‌دهند. اين عادي‌سازي و يکپارچه‌سازي باعث کاهش کنترل متخصصان شده است. جداي از اين تعاريف و آزمون‌ها، تکنيک‌هاي بسياري به وجود آمده که مقصود از آن‌ها ترغيبِ افکار و امور جديد و فايده‌مند است؛ و زبان خاص خلاقيتْ به سمتِ همهمه‌اي در پس‌زمينه ميل کرده است، درست همان‌طور که ايجاد افکار و امور جديد و فايده‌مند به يک دين سکولار تبديل شده است. در صورتِ ادامۀ اين وضع، مي‌توان آينده‌اي را براي خلاقيت تصور کرد که عاري از «خلاقيت» است.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره