رضا امیرخانی: تنها هستیم

ايران/ تنها به دنيا ميآييم، بزرگتر ميشويم و احساس ميکنيم بايد با همه عالم پيوند بخوريم و بعدتر در تنهايي خود دق ميکنيم و ميميريم. به عقيده من آنجا که مفهوم مجرد معنا پيدا ميکند، مرگ است و به نظر من انسانها ميميرند پيش از آن که مرده باشند و آرامآرام ميفهميم که در انديشه، شعر، داستان و ... هم تنها هستيم. اين تصور با تصويري که در جواني از فکر، حرف و اثر داريم کاملاً متفاوت است و تصويري کاملاً جديد است.
محسن بوالحسني، روزنامهنگار، گپوگفتي با رضا اميرخاني، نويسنده، درباره تنهايي و مناسبات انسان امروز با عزلت و تنهايياش داشته است.
اصولاً تنهايي براي شما، بهعنوان يک نويسنده و به شکل مجردش چه تعريفي دارد؟
در فضاي حرفهاي و اتفاقاً غير مجرد من در يک تناقض عجيب حرفهاي به سر ميبرم و گمان نميکنم هيچ نويسنده ديگري خارج از اين تناقض زندگي کند. از سويي براي نوشتن، نياز به تنهايي مطلق دارم و از سويي ديگر براي يافتن تجربه نوشتن نياز به فرار از تنهايي دارم. به گمان من اين دو شخصيت در هر نويسندهاي هميشه مشغول جنگ و جدال هستند.
مارگريت دوراس در کتاب «نوشتن همين و تمام» از تفاوت عزلت و تنهايي حرف ميزند. براي شما اين دو مفهوم چه اشتراک يا تفاوتهايي دارند؟
تنها به دنيا ميآييم، بزرگتر ميشويم و احساس ميکنيم بايد با همه عالم پيوند بخوريم و بعدتر در تنهايي خود دق ميکنيم و ميميريم. به عقيده من آنجا که مفهوم مجرد معنا پيدا ميکند، مرگ است و به نظر من انسانها ميميرند پيش از آن که مرده باشند و آرامآرام ميفهميم که در انديشه، شعر، داستان و ... هم تنها هستيم. اين تصور با تصويري که در جواني از فکر، حرف و اثر داريم کاملاً متفاوت است و تصويري کاملاً جديد است.
پس چرا مينويسيد؟
محرک نوشتن همواره جهلي بزرگ است؛ جهلي که در آن گزارهاي نهان شده است. گزارهاي که ميگويد: «من چيزي ميدانم که شما نميدانيد.» به گمان من با رفعشدن اين جهل و تبديل و جايگزيني آن با جهلهاي جديد، آدمي فرصت نوشتن پيدا ميکند. روزي که بداند چيزي بيشتر از ديگران نميداند احتمالاً روزي است که نخواهد نوشت.
تا به حال به اين مسأله فکر کرديد که تنهايي انسان امروزي چه تفاوتي با تنهايي انسانهاي گذشتههاي تاريخي دارد؟
ذات تنهايي هيچ تفاوتي نکرده بلکه آن چه تفاوت پيدا کرده احساس تنهايي است. با همين چيزهايي که در دست ماست، مثل شبکههاي اجتماعي و ... تصور ميکنيم که از تنهايي نجات پيدا کردهايم اما به نظر ميرسد که در شبکههاي اجتماعي و فضاهاي مجازي فقط وقت تلف ميکنيم تا متوجه تنهاييمان نشويم اما ذات اين تنهاييها يکسان است و تفاوتي با هم ندارند.
کرونا و قرنطينهاش به نظر انسان را نه به اختيار، بلکه به اجبار تنهاتر کرد. اين جنس از تنهايي ديگر خودخواسته نبود بلکه تابع شرايطي بود که پيش آمد بود و آدمها را بيش از پيش از يکديگر دور و تنهاتر کرد. اين جنس از تنها شدن چه مابهازايي از مفهوم تنهايي دارد؟
اتفاقاً قرنطينههاي دوران کرونا من را به شکلي به زندگي اجتماعي خودخواسته نزديک کرد. يعني کساني را که ميخواهم ببينم با همه خطرات سعي ميکنم آنها را ببينم و کساني که ميخواهم نبينم را هم در اين مجال فرصت پيدا ميکنم که نبينمشان. به همين دليل به گمان من قرنطينه براي من گام خوبي است که با خود واقعيام بيشتر آشنا شوم.
پس چه فاصلهاي بين مفهوم فلسفي تنهايي و مفهوم اجتماعي آن وجود دارد؟
طبيعتاً بين اين دو فاصلهاي وجود دارد و تنهايي اجتماعي فاصله فکري با تنهايي فلسفي دارد. چيزي که امروز ما به آن ميگوييم فاصلهگذاري اجتماعي، به جنسي از تنهايي نزديک ميشود که الزاماً تنهايي فلسفي نيست؛ چون تنهايي فلسفي همواره حضور بسيار سنگين و پررنگي دارد؛ چه فاصله اجتماعي باشد يا نه.
در بسياري از آثار شما وقتي به کنه شخصيتها ورود کنيم متوجه ميشويم که هر کدام از شخصيتهايش دچار يک نوع از تنهايي هستند. سؤال اينجاست که اين انواع تنهايي را يک نويسنده چطور ميتواند از يک وجود بيرون بياورد و در چند وجود ديگر بهعنوان شخصيت تزريق کند؟ در واقع چگونه ميشود به اين آدمها انواعي از شکل، جنس و رفتاري از تنهايي را عطا کرد که با آن زندگي کنند؟
خلق يک شخصيت داستاني تلازم معنايي دارد با تنهايي آن شخصيت. به اين دليل که اگر اين شخصيت داستاني تنهايياش مخصوص خودش نباشد شبيه همه آنهايي ميشود که تا پيش از اين ديدهايم و اگر شبيه آنها شود، ديگر نميتواند يک شخصيت داستاني به حساب بيايد و کسي حوصله نميکند او را با دقت پي بگيرد و بررسي کند. پس هر نويسندهاي به تعداد جهانهاي ذهني که دارد ميتواند شخصيت خلق کند و اتفاقاً اين جهانهاي ذهني گسترده و وسيع نيست و معمولاً شخصيتهاي يک نويسنده به يک معنا تکرار خودش و تجربههايش هستند و بسيار سخت است که نويسندهاي شخصيتهاي زيادي را خلق کند.
تنهايي و مرگ مثل دو مفهوم ازلي ابدي هميشه با ما زيست ميکنند و کنار ما هستند. شما در تنهايي خودتان به مرگ فکر ميکنيد و چه آرزو و خواستهاي در برابرش داريد؟
جوانتر که بوديم ختم پدربزرگها ميرفتيم و بعدتر ختم پدرهاي رفقايمان و امروز آرامآرام به ختم خود رفقا ميرويم. راستش دلم ميخواهد همين جا کار تمام شود تا حداقل ديگر به ختم فرزندان رفقايم نروم و در همين نسل خودم بميرم و به نسل بعد نروم.
شايد اين سؤال، سؤال مبارک و مناسبي نباشد اما ميتوانم بپرسم دوست داريد لحظه مرگتان چطور و در چه شرايطي اتفاق بيفتد؟
نه اتفاقاً سؤال خوبي است که تا امروز در برابرش قرار نگرفته بودم. دوست دارم لحظه پايانيام ناگهاني باشد و مرگم به ناگهان رخ بدهد. آنچنان بميرم که سلمان هراتي در اين شعر نوشت:
من هم ميميرم
اما نه مثل غلامعلي
که از درخت به زير افتاد
پس گاوان از گرسنگي ماغ کشيدند
و با غيظ ساقههاي خشک را جويدند
چه کسي براي گاوها علوفه ميريزد؟
من هم ميميرم
اما نه مثل گلبانو
که سر زايمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسي جاجيم ميبافد؟
من هم ميميرم
اما نه مثل حيدر
که از کوه پرت شد
پس گرگها جشن گرفتند
و خديجه بقچههاي گلدوزي شده را
در ته صندوقها پنهان کرد
چه کسي اسبهاي وحشي را رام ميکند؟
من هم ميميرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگي
پس مادرش کتري پرسياوشان را
در رودخانه شست
چه کسي گندمها را به خرمنجا ميآورد؟
من هم ميميرم
اما نه مثل غلامحسين
از مارگزيدگي
پس پدرش به درهها و رود خانههاي بيپل
نگاه کرد و گريست
چه کسي آغل گوسفندان را پاک ميکند؟
من هم ميميرم
اما در خياباني شلوغ
در برابر بيتفاوتي چشمهاي تماشا
زير چرخهاي بيرحم ماشين
ماشين يک پزشک عصباني
وقتي که از بيمارستان برميگردد
پس دو روز بعد
در ستون تسليت روزنامه
زير يک عکس ۴در۶ خواهند نوشت
اي آن که رفتهاي
چه کسي سطلهاي زباله را پر ميکند؟»