قند پارسی/ باب دوم گلستان سعدی (در اخلاق درویشان)

آخرين خبر/پيادهاي سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومي نداشت.
خرامان هميرفت و ميگفت:
نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زير بارم نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم نفسي ميزنم آسوده و عمري ميگذارم
اشتر سواري گفتش: اي درويش کجا ميروي؟! برگرد که به سختي بميري. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت.
چون به نخله محمود در رسيديم توانگر را اجل فرا رسيد. درويش به بالينش فراز آمد و گفت: ما به سختي بنمرديم و تو بر بختي بمردي.
شخصي همه شب بر سر بيمار گريست چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اي بسا اسب تيزرو که بماند که خر لنگ جان به منزل برد
بس که در خاک تندرستان را دفن کرديم و زخم خورده نمرد