یک کتاب، دو نویسنده "جای خالی سلوچ" به روایت احمد غلامی و لیلی گلستان

شرق/ «جاي خالي سلوچ» يکي از کتابهاي محمود دولتآبادي است که قريب به اتفاق نويسندگان و منتقدان به آن نظر مثبت دارند. «جاي خالي سلوچ» را همواره با «کليدر» مقايسه کردهاند. دولتآبادي اين مقايسه را بپسندد يا نه، آنان که به مقايسه اين دو کتابش نشستهاند، باور دارند که «جاي خالي سلوچ» بهلحاظ ساختاري و روايت در مرحله بالاتري از «کليدر» قرار دارد. البته اين گفتهها تا زماني که به محک نقد گذاشته نشود، صرفا نظري سليقهاي است و نه چيزي بيشتر. بيترديد «جاي خالي سلوچ» جايگاه رفيعي در داستاننويسي ايران دارد، خاصه آنکه رمان درباره شخصيت غايب حاضري است به نام «سلوچ». غيبتِ سلوچ، اساس رمان را شکل ميدهد و از اين نظر محمود دولتآبادي به مفهوم مدرن در رمان واقعگرا به سبک و سياق سنتي نزديک ميشود. آنچه بيش از هر چيز در «جاي خالي سلوچ» اهميت دارد، زندگي آدمهايي است در دل کويري خشک و بيآبوعلف، با فقري گسترده و دامنگير؛ فقري که همه آدمهاي داستان را در چنبره خود گرفته و ميفشارد. با اينکه فقر بر داستان سيطره دارد، اما مقاومت است که ستايش ميشود؛ مقاومتي نشئتگرفته از زني به نام «مرگان» که بايد بسيار شکننده باشد، اما نيست. سلوچ و مرگان دو شخصيت درهمتنيدهاند. آنان بار مفهومي داستان را بر دوش ميکشند: غرور و مقاومت. اگر سلوچ سمبل غرور است و تن به اضمحلال و حقارت نميدهد، مرگان سمبل مقاومتي آميخته به غرور است که سرانجام سر در پي شوي خود ميگذارد. با ليلي گلستان درباره اين رمان به گفتوگو نشستهايم که ميخوانيد.
احمد غلامي: اگر از «سلوچ» بگذريم که قهرمان غايب داستان است، بعد از آن «مرگان» سهم بسياري از رمان را به خود اختصاص داده است. نام کتاب، «جاي خالي سلوچ» است؛ عنواني که بر دو نکته تأکيد دارد: بر غياب قهرمان و ادامه جاي خالي قهرمان، مرگان. چه چيز باعث ميشود که سلوچ بگذارد و برود. آيا سلوچ آينده پيشرو را حدس زده بود و ديگر نميخواست تن به زمينگيري بيش از اين بدهد؟ سلوچ در خودش فروريخته بود. نبايد ميگذاشت اين ويراني هويدا شود. اگر بخواهيم با تعبير خارپشت و روباه، اين دو قهرمان رمان را بازخواني کنيم، يقينا مرگان خارپشت است و «سلوچ» روباه. البته روباهي گريزپا که گويا از دامگه حادثه پيشاپيش گريخته است. اما در غياب سلوچ، مرگان قهرمانِ روزمره زندگي است؛ آن که پنجه در پنجه زندگي مياندازد تا گرده آن را به خاک بمالد. مرگان همهچيز را ميبيند و ميفهمد و ميداند، اما چون خارپشت است و همين ويژگي اوست که طعنه و کنايهها را بر او هموار ميکند: «در طنين کلام کربلايي دوشنبه بهرغم خود او، چيزي پيشاپيش به کرسي مينشست. آن چيز بالانشيني کربلايي دوشنبه بود. يکجور کبر قومي در او بود. قوموخويشهاي کربلايي دوشنبه هم چنين حالتي داشتند. اگر گرسنگي ناي نفسکشيدن را هم از آنان گرفته بود باز هم طنين بزرگمنشانهاي را در صدا که -خودبهخود- تحقير ديگران را دربر ميگرفت از ياد نميبردند... مرگان آشناي اين خوي و خصلت تبار دوشنبهها بود. اين بود که در عين باور داشت تحسين زبان کربلايي دوشنبه، زهر و کنايه کلام او را -که بياراده از زبانش ميتراويد- حس ميکرد اما باکش نبود. براي مرگان اين احوالات داشت کهنه ميشد. مرگان احساس ميکرد خوي خارپشتي را پيدا کرده است که هر وقت نيش حملهاي را به سوي خود ميبيند سر به درون ميکشد و يکپارچه خار ميشود، چنانچه هيچ جانوري نميتواند در او نفوذ کند. حالا هم مرگان همان خارپشت بود» (ص 221 -222 ).
اين خارپشتبودگي در تمام سير و احوالات زندگي مرگان وجود دارد. اغراق نيست اگر بگوييم پازلهاي درخشان اين رمان، مواجهه اين خارپشت با جانوران ديگر است. مواجهه با «علي گناوه» که او را دفع و هضم ميکند. مواجهه با «کدخدا»، «سالار عبدالله» و «داماد آقاملک»، فئودالهاي تازه به ميدان آمده. اما مرگان (خارپشت)، اين نبرد را از خود و خانوادهاش ميآغازد، همانجا که در زمستاني سخت، «عباس» را يکه و تنها در سرماي سياه زمستان بيرون از خانه رها ميکند تا به او بفهماند که در جاي خالي سلوچ چه کسي در خانه فرمان ميراند. در ادامه باز تعبير خارپشت و روباه را پي خواهم گرفت.
ليلي گلستان: «مرگان که سر از بالين برداشت سلوچ نبود». و تکليف خواننده روشن ميشود. سلوچ نيست و در تمام طول کتاب هم «نيست». حضور فيزيکي ندارد. اما هست. رها کرده و رفته. ديگر بيش از اين خفت و بيکاري و بيهودگي را تاب نداشته و رفته. کجا؟ کسي نميداند. و مرگان مانده تنها با سه بچهاش. و قصه شروع ميشود. قصه تنهايي يک زن. زني مغرور. زني توانا. زني با تمام حسهاي زنانه و برآوردهنشده. اين کتاب، کتابي است در مدح موجودي به نام زن. زني آزاده و مغرور و توانا. و درمانده و تنها. توانايي درمانده. دولتآبادي در داستانهايش توجه خاصي به زن آزاده و محکم و توانا دارد. زنهايي که «جا» نميزنند. زنهايي که خفت و ضعف را برنميتابند. و زنهايي که حس دارند و خواست و دل. مارالِ «کليدر» هرگز از يادمان نميرود و مرگان «سلوچ».
اولين چيزي که در کتاب «جاي خالي سلوچ» توجهم را جلب کرد فضاي زمخت و زبري بود که محل وقوع داستان است. آدمهاي خشن، تند و بددل. در کتاب هيچ صحنهاي از مهرباني، عطوفت و حتي ظرافت وجود ندارد. مگر صحنههايي که مرگان سر هاجر دخترکش را بر زانو گذاشته و نوازش ميکند. همين. خشونت و زمختي نتيجه فقر است. و همه فقيرند. همه ناکاماند. همه نرسيدهاند به آنچه که ميخواستهاند. و نخواهند هم رسيد. عادت بر اين نيست که مادر قربان بچههايش برود اما مرگان در دل براي خودش واگويه ميکند و قربانها ميرود. دستش ميرود پسر را در آغوش بگيرد اما واپس ميکشد. و در دل با خود ميگويد: «... اي پسرکم... اي عزيزکم...». اما ظاهرش و رفتارش زمخت و چغر و خشک است. نميفهمي که دلي تپنده دارد، نميفهمي که زني است با تمام خواستها و آرزوهاي يک زن. هيچکس اين را هرگز نخواهد فهميد. هرگز.
احمد غلامي: آيزايا برلين ميگويد در ميان پارههاي پراکنده اشعار آرخيلوخوس، سطري هست که ميگويد: «روباه بسيار چيزها ميداند، اما خارپشت يک چيز بزرگ ميداند». بعد ادامه ميدهد: «دانشمندان درباره تعبير روشن اين کلماتِ تاريک اختلاف دارند، و شايد معناي اين سطر جز اين نباشد که روباه با همه حيلههايش در برابر يگانه دفاعِ خارپشت شکست ميخورد، زيرا فرق بزرگي است از يک طرف ميان کساني که همهچيز را با يک بينش اصلي يا يک دستگاه فکري کموبيش منسجم و معين مربوط ميسازند و برحسب مفاهيم آن ميفهمند و احساس ميکنند. يعني يک اصل سازماندهنده کلي که فقط برحسب مفاهيم آن است که آنچه ميکنند و ميگويند معني ميدهد؛ و، از طرف ديگر، کساني که هدفهاي فراواني را دنبال ميکنند که غالبا با يکديگر مربوط نيستند يا حتي با هم تناقض دارند...» (ص 49 کتابِ «متفکران روز»، آيزايا برلين، ترجمه نجف دريابندري).
مرگان يک اصل سازماندهنده کلي دارد: «مقاومت». مقاومت براي چيرگي بر خشونت طبيعت، آدمها و حتي فرزندانش که آنان را عميقا دوست دارد. او حتي با خود نيز حسابش را صاف کرده است. عاشق سلوچ است، اما اين عشق نبايد او را از پا بيندازد بلکه بايد يارياش دهد تا او ادامه دهد، ايستاده، ايستاده با گردني راست جلوي ديگران. مرگان حتي غريزهاش را نيز سرکوب ميکند. حتي او وقتي با تذکر کربلايي دوشنبه ميفهمد زن بيوهاي است که ميتواند دوباره شروع کند نهتنها شادمان نميشود بلکه از تناقضي که کربلايي دوشنبه در جانش ريخته چهارستون بدنش ميلرزد. ترديد و تزلزل و شک، همان چيزهايي است که قرار است مرگان را از پاي دربياورد. اما او بر اين تناقضها هم فائق آمده و زندگي را از سر ميگيرد. شايد بزرگترين کار مرگان که نيک به آن آگاه است، کاري که اگر لحظهاي درنگ کند تناقضها او را از پاي درخواهند آورد، به خانه بخت فرستادن هاجر است. لحظه بسيار دشوار غلبه بر آگاهي. البته آگاهياي که جز شک و ترديد و شکست و مقاومت او در برابر خشونت زندگي سودي ندارد. پس با پشت دست اين تناقضها را پس ميراند تا به دخترش نيز بياموزاند که اين کوير و ديار خشونتخيز راهي جز مقاومت و عقبنشينيهاي استراتژيک و جنگيدن مداوم ندارد. گويا مرگان اينها را از سلوچ آموخته است، همان سلوچي که خود خارپشت بوده و مقاوم، و حفار چاه بوده و هر زمين سنگي و سفتي زير دستها و بازوان او مقاومت خود را از دست ميداده و به آب ميرسيده است. اما چه شد که اين خارپشت روباه شد، گوشهگير و منزوي و در خود فرورفته و پرتناقض و گريزپاي.
ليلي گلستان: يکي از تکاندهندهترين بخشهاي کتاب از نظر من فرستادن هاجر به خانه شوهر است. هاجر سيزدهساله ميرود به خانه مردي که آنقدر زن اولش را زده که زن ديگر به درد نميخورد و عليل و بدبخت به گوشهاي افتاده. شب زفاف دختر است و دختر رفته به خانه شوهر... «کي ميتواني دلآسوده به خواب روي، وقتي که دخترت را همين يک دم پيش به حجله فرستادهاي». جيغ و جيغ و جيغ! نيزههاي شکستهاي به دل شب. صداي پريشان هاجر، در کوچههاي زمينج. «- ننه واي... ننهجان واي... ننهجان هووووي.. به دادم برس ننه! مرگان به کوچه دويد...». اينجا دل ميلرزد. شوهر سر به دنبال عروس فرارياش و... «ميترسم مادر! ميترسم. ميميرم مادر... مرا به کي شو دادي؟...» و کمي بعد دوباره داماد، عروس را به خانه برميگرداند. در ظاهر انگار نه انگار که دختر مرگان اينهمه ضجه زده بود. و در باطن بايد سنگ شوي. سنگ نيستي اما بايد سنگ شوي. دختر بايد برگردد به خانه شوي. و دختر برميگردد به خانه شوهر و تمام. تا آخر قصه ديگر حرف و سخني از او نيست. يکي، دو بار خيلي خلاصه و بيتفاوت، ظاهر و بعد گم ميشود.
و صحنه تکاندهنده ديگر فرار عباس پسر بزرگ مرگان از ترس شتر مست است که خود را به چاه مياندازد. در چاه است و بعد... خداي...! مار! ماران! آه... بيگانه ديدهاند. بيگانه به خانه... و وقتي عباس را بيرون ميآورند موهاي سرش تماما سفيد شده از ترس. و خودش مات و مبهوت و خيره. و اين بهت و خيرگي هميشه با او خواهد ماند. اين عباس ديگر آن عباس قبلي نيست و نخواهد شد. تمام است. «موهاي سر و ابروهاي عباس، يکسر سفيد شدهاند!.... مرگان پيشتر ميآيد. نه! چرا بايد باور کند؟ پيرمردي پيش رويش ايستاده... مرگان دست روي دست عباس ميگذارد. عباس، دستش در دست مادر است... پيرمردي دست در دستهاي مرگان دارد. خاموشند... آفتاب جهنم بر کوير ميبارد. آب کجاست؟!».
احمد غلامي: پيش از آنکه وارد جزئيات شوم، ميخواهم مسائل کلي رمان «جاي خالي سلوچ» را شرح بدهم. ساختار رمان بر سه حادثه سهمگين بنا شده است. سه حادثهاي که هر يک بهنوعي تداعيکننده خشونت است. خشونت انسان با انسان، خشونت انسان با حيوان و برعکس، و خشونت طبيعت با انسان. رمان «سلوچ» مثلثي از خشونت است که در دالاني تاريک آدمي را در چنبره خود ميگيرد. اين حوادث رمان «سلوچ» را ميسازند. حوادثي که بينظير پرداخت شدهاند. حوادثي با عناصري مشابه براي القاي مفهومي واحد. يکي از اين صحنهها، صحنه بهيادماندني جدال عباس با شتر لوک (مستِ) سردار است. شتري مست از غريزه. شتري مست که شترهاي ديگر را به دندان ميگزد و دستآخر گردن شتر پير را چنان در ميان آروارههايش ميگيرد که اگر عباس با زدن ضربههاي هولناک بر سر و پوزه شتر مست به داد شتر پير نميرسيد، او همان دم جان ميباخت. اين ضربههاي سهمگين جانِ شتر پير را نجات ميدهد، اما جان عباس را به خطر مياندازد. شتر سر در پي عباس ميگذارد تا او را زير پيکرش له کند. بيترديد جدال و تعقيب و گريز عباس و شتر، يکي از صحنههاي ماندگار ادبيات داستاني ايران است. عباس از بيمِ جان در چاهي فرو ميغلتد و در آنجا پناه ميگيرد. شتر که از ضربات چاقوي عباس زخمي شده است به دور چاه حلقه ميزند. خون از گلويش فرو ميغلتد و بر سر عباس ميريزد، اما اين پايان ماجرا نيست. عباس در انتهاي چاه، جايي که سياهي سنگيني حاکم است چشمان مارهايي را ميبيند، چشمان مارهايي که همچون کرمهاي شبتاب ميدرخشد. از ترس سر ميشود. او اينک در مغاکي گرفتار است که از هر طرف راه فرار بر او بسته شده است. شتري کينهورز درِ چاه را بسته است و انتهاي چاه مارهاي زهرآگين چنبر زدهاند. يکي از مارها برميخيزد و از سينه و سر عباس بالا ميخزد. عباس از ترس قالب تهي ميکند و بهيکباره صدسال پير ميشود. موهاي سرش و ابروها و پلکهايش در آني سفيد ميشوند: «مار-شتر- عباس».
در صحنه ديگر هاجر به خانه بخت ميرود. اينجا نيز علي گناوه، همان شتر مست است و زنش رقيه، همان مار زنگي که در انتهاي تاريکي خانه کمين کرده است تا با زهر کينه خود روزگارِ هاجر را سياه کند. حجله اينجا همان چاه است. باز مثلث خشونتي شکل گرفته است تا تمام زندگي هاجر را نابود کند. فريادهاي هاجر سيزدهساله در همبستري با علي گناوه (شتري مست) او را از پاي درميآورد، اما در شب تيره فريادرسي نيست: «علي گناوه (شتر مست)- رقيه، زن علي گناوه (مار زنگي)- حجله (چاه تاريک)».
مثلث ديگر که خود مرگان در آن گرفتار ميشود، دالاني تاريک در طويله شتران است. «سردار» او را در اين دالان غافلگير ميکند تا به او تعرض کند. مرگان از دستش ميگريزد، اما در طويله بسته است. شتري در همان دم وارد طويله ميشود و راه را ميبندد. سردار پاي مرگان را ميگيرد و او را به خاک ميمالد. مرگان براي حقخواهي پسرش عباس رفته است، اما جز ظلم چيزي نميبيند. ظلم در ظلم. اگر شتر مستِ سالار، عباس را صد سال پير و گنگ کرده است، سالار هم غرور و حيثيتِ مرگان را لگدمال ميکند: «شتر- سردار (مار زنگي) - مرگان». اين درچاهبودگي سرنوشت همه اهالي زمنيج است. روستايي پيچيده در خشونتي فراتر از آدمهايش. آدمهايي در سيطره فقر و خشونت طبيعت.
ليلي گلستان: دولتآبادي خداي ساختن فضا و ساختن شخصيتها و ساختن حسها است. صحنه مارال بر سر چاه آب را در «کليدر» هرگز يادمان نميرود. نميشناسم کسي را مثل او. آنچنان با چند کلمه شخصيت را برايت تعريف ميکند که انگار سالها است که ميشناسياش. حسهاي قصه آنچنان به زير پوستت ميرود که انگار مارال تويي. انگار مرگان تويي.
در «جاي خالي سلوچ»، مرگان را اينچنين تعريف ميکند: «... به کاري که مشغول ميشد، چهرهاش چنان حالي ميگرفت که چيزي چون احترام و بيم به دل صاحبان خانه، صاحبان کار ميدميد. نه کسي به خود ميديد که به مرگان تحکم کند و نه او در کار خود چنين جايي براي کسي باقي ميگذاشت».
«خوشخلقي او را بايد از چاپلوسي جدا ميکردند. روي گشاده مرگان در کار، نه براي خوشايند صاحب کار، بلکه براي به زانو درآوردن کار بود».
مرگان کار ميکرد براي گذران زندگي خود و سه بچهاش. با سرافرازي تمام و سختکوش. يک زن - مادر کامل. مرگان نميخواهد خود را ذليلِ کار ببيند. مرگان کار را درو ميکند. اين بود مرگان. عاشق سلوچاش. عاشق مردش که رفته است. بيخبر. ديگر نيست. و حالا دل هواي مرد را ميکند. مرگان با تمام سفتي و سنگي ظاهرش، زن است و دلي تپنده دارد. دلي لرزان براي شويش که رفته است. اما هيچ نميگويد. هيچ.
احمد غلامي: اگر قهرمانان را آدمهاي غيرمعمول فرض بگيريم، در ميان شخصيتهاي رمان «جاي خالي سلوچ» عباس بعد از سلوچ و مرگان، بيبديل است. دولتآبادي تجلي همه حرص و آز مردمي چشمگرسنه را در عباس به تصوير ميکشد. عباس، آدمي وقاحتپيشه است که براي سيرابساختن عطشش دست به هر کاري ميزند. ادامه شخصيت عباس را خواننده ميتواند پي بگيرد. او خط قرمزي براي کسب پول ندارد. براي عباس پول، شأني بالاتر از هر چيز ديگري دارد. او پولخوار است. شيفته بلعيدن پول است. آب دهانش براي پول کش ميآيد. نامعتمدترين آدم است وقتي پاي پول در ميان باشد. او از هيچ پولي نميگذرد. از پول خريد خانه گرفته تا پول برادرش «ابراو»، تا پول سهم زمينش که به فئودالهاي نوظهور ميفروشد. اما همه اين پولها را به قمار ميزند. عطش عباس براي بهچنگآوردن پول و بلعيدنش، خواننده را به ياد رمان «قمارباز» داستايفسکي مياندازد. شايد با قمار بتواند عطش سيريناپذير به پول را فرونشاند، با لمس پول، در بازي با پول و در انتظار به دست آوردن پولي هنگفت، بيزحمت و بادآورده براي خودِ پول. پول براي عباس براي تأمين مخارج زندگي نيست. خودِ پول است که برايش حيات دارد. از همينروست هنگامي که دوره قمار به هم ميخورد، تنها فکر و ذکر عباس جمع کردن پولهاي قمار است که کف طويله پاشيده شده است. او براي اينکه آنها را از دست پدر قدرت در امان نگاه دارد همه را در دهان خود ميريزد و ناگزير در هر فرصتي آنان را ميبلعد تا دست کسي به آنها نرسد. و شايد تنها راه رهايي از خواهش پول همين بلعيدن آن باشد. آبستنشدن با پول. پول همچون کودکي بخشي از وجود تو ميشود. عباس خودش را روزها در طويله پنهان ميکند تا همچون زن بارداري پولهايش را با درد دوباره بزايد. اوج تصاحب، بلعيدن است. اما حيرتانگيز است در اين روستاي پُر از فقر و فاقه بسياري جنون قمار دارند. گويا قمار و فقر با يکديگر خانهزادند. آدمهايي که به نان شب محتاجاند، تا اندکي پول به کف ميآورند به قمار ميزنند. هيچکس در اين بازي برنده نيست. اما هيچکس همچون عباس نميشود. اوست که در قماري بزرگ بالاخره زندگياش را در ته چاهي چشم در چشمِ مرگ ميبازد.
ليلي گلستان: مرگان زن است. با تمام خواستها و آرزوها و اميال زنانه. و همه پنهان. از خودش هم پنهاناند. اين اميال موذي وسوسهگر! گاهي از نهان بيرون ميشوند و مرگان را ميلرزانند. «... گاه غلغلکت ميدهد. گاه به تو نيش ميزند. گاه شرمندهات ميکند. و گاه با برآشوبيدن همه اين احوالات، در تو ميجوشد. تو زني، اگرچه مرگان باشي!» و مرگان سعي ميکند به روي خودش نياورد.
دولتآبادي شخصيتهاي خودساختهاش را خوب ورز داده و بهدرستي شکل دلخواهش را به تکتکشان داده است. حرفها و رفتار و کردارشان همان است که بايد باشد. راه رفتنشان، غذا خوردنشان، واکنشهايشان، دقيقا هماني است که بايد از اين شخصيت انتظار داشت، بيهيچ کموکاستي. و «جاي خالي سلوچ» شخصيت کم ندارد. زيادند. زياد. و همه سر جاي خودشاناند. هماني هستند که بايد باشند. و اين را در هيچ نويسنده ايراني ديگري نديدهام. به جزئيات شخصيتي و اخلاقي و رفتاري و گفتاري تمام آدمهايش بهخوبي پرداخته است. هيچچيز از چشمش به دور نميماند. اينجا ياد علي حاتمي افتادم که ميگفت دکمه کت سياهيلشکر هم حتما بايد مال دوران قاجار باشد! ... او هم جز ئيات از چشمش دور نميماند، حتي اگر قرار بود ما آنها را نبينيم.
يک روزي محمود دولتآبادي به من گفت: «سلوچ را در هفتادوسه چهار شب يکسره نوشتم». يکسره عين آب روان و چه زلال. و بعد گفت: «در اين کتاب به زن و شخصيت زن، زنهايي که پيشتر ديده نميشدند پرداختهام». درست ميگويد، در ادبيات ما به زن روستايي کمتر پرداخته شده. و چه پرداختني.
احمد غلامي: تمام مردانِ رمان «جاي خالي سلوچ»، هريک بهنوعي ضدقهرمان، يا به معناي دقيقتر آن آدمهايي منفياند. البته منفيبودن بيش از آنکه اغراقآميز باشد، نشئتگرفته از خصلت روستايي آنان است؛ حريص، بخيل و نهچندان مهربان. بهواقع چيزي به نام مردانگي، به معناي جوانمردي و مروت و فتوت در ميان مردان روستا پيدا نميشود. آنان در طبيعتي خشن باليدهاند و اين خشونت با وجودشان عجين شده است و آنان بدون هيچگونه تأملي به زنان، کودکان و حيوانات خشونت ميورزند. مفاهيمي که دولتآبادي در اين رمان آنان را به تصوير ميکشد هنوز مسئله اصلي بشر است. خشونت به زنان و تعرض به آنان و خشونت به بچهها و حتي حيوانات. خواننده رمان «جاي خالي سلوچ» هرگز کتک خوردنهاي ابراو از سالار عبدالله را به نيابت از برادرش عباس فراموش نميکند. برحق بودن در اين رمان معنايي ندارد. کسي هم براي حقدار دلش نميسوزد و گويا آنکه زور دارد بر حق است. اين مفهوم يعني اينکه حق را زور تعيين ميکند، به رمان «جاي خالي سلوچ» مفهومي امروزي ميبخشد. خاصه اينکه دولتآبادي بهصراحت به شکلگيري دولت مدرن از طريق سلطه آن بر اقتصاد کشاورزي تأکيد ميکند و در برابر آن سوداگري کربلايي دوشنبه را که به افول گذاشته عيان ميکند. در اينجا مرگان است که دست از حق برنميدارد تا آنجا که پسرش رودرروي او ميايستد و به بندگي فئودالهاي نورسيده تن ميدهد و با مادرش گلاويز ميشود و حق او را به نفع اربابانش پايمال ميکند. دولتآبادي احساساتي نشده و واقعيت قدرت را بهخوبي درک کرده است. آنچه در زمين فرمان ميراند «قدرت است و بس!» حتي عشق مادري و فرزندي نيز تحتالشعاعِ قدرت است. آدمهاي مسخشده از فقر راهِ برونرفتي جز آويختن شولاي ژندهپاره خود به قدرت ندارند. برداشت واقعگرايانه محمود دولتآبادي از فضاي روستا و خشونت روستايي، جا براي لحظههاي رمانتيک نميگذارد. همين واقعيت است که عباس را رودرروي خودش قرار ميدهد، تا عباس استحالهشده به پشمال را بپذيرد و با کسي احساس همدردي ميکند که همدرد اوست: «رقيه!». همه مردان بدون مردانگي معناي خود را از دست خواهند داد. پس دولتآبادي در اين فضاي بسته ناگزير است بر لحظههايي درنگ کند که آدمها ناخواسته بارقههايي از رستگاري در وجودشان عيان ميشود. کربلايي دوشنبه که يکي از شخصيتهاي منفور رمان است، در بزنگاهي قد علم ميکند و در رقابت بر سر به دست آوردنِ مرگان، انتقام او را از سردار ميگيرد و در حين ناباوري مچ غولآساي او را به خاک ميمالد. اين فقط يک شکست براي سردار نيست. اين يادآوري مردي است که مرگان را به خاک ماليده است و اکنون اينگونه در برابر چشمان او، مردانگياش همان چيزي که به آن غره بود فروميشکند و چون سگي تيپاخورده آنهم از يک همتراز نه، بلکه از پيرمردي منفور، دم لاي پاي خود ميگذارد و از خانه مرگان سرافکنده ميگريزد. رستگاريِ کربلايي دوشنبه نزولخوار راه نجاتي براي او نيست، اما التيامبخش غرور ازدسترفته مرگان است. اما برخاستن «مراد» پسر «صنم» از جنس ديگري است. او که دلخواسته هاجرِ ازدسترفته است، در ميان جدال مادر و فرزند بر سر زمين ارباب به هواخواهي مرگان درميآيد و در ميانه دعوا، علي گناوه دامادِ مرگان را چنان تحقيرآميز بر زمين ميکوبد که گويا اين هاجر است که انتقام خود را از شوي شترخوي خود ميگيرد. بعد از آن مراد به خانه مرگان ميآيد و در غم ازدسترفتنِ زمين مرگان همچون خود او زانوي غم در بغل ميگيرد. زمينج، روستاي دوتاييهاست. دوتاييهايي که درد مشترک يا آرماني مشترک يا سودايي مشترک در سر دارند. مراد پسر صنم هم اينجا در لحظهاي هرچند کوتاه دست به رستگاري ميسايد، اما اين رستگاري بيش از آنکه براي خودش نجاتبخش باشد، آلام دردهاي مرگان و دخترش هاجر است. او از شهر براي هاجر دستبندي آورده و اين را در غمبارترين لحظه زندگي مرگان
به زبان ميآورد.
قبل از ورود به بحث پايانيام ميخواهم به نکته ديگري اشاره کنم. محمود دولتآبادي در بستر رمان به تضاد اساسيِ شهر و روستا ميپردازد. اگر بخواهيم با تعبير مارکس با اين تضاد روبهرو شويم بايد گفت مهمترين تقسيم کار مادي و فکري بين جدايي شهر و روستا است. تضاد ميان شهر و روستا، ظهورِ خود را با گذر از بربريت به تمدن، از سازماندهي قبيلهاي به دولت و از اقليمگرايي به ملت آغاز ميکند. مارکس ميگويد: «براي نخستين بار تقسيم جمعيت به دو طبقه بزرگ پديدار شد. تقسيمي که به طور بيواسطه بر تقسيم کار و ابزار توليد مبتني است. حالا شهر صحنه تمرکز جمعيت، ابزارهاي توليد، سرمايه، لذايذ و نيازهاست، در حالي که روستا صحنه متعارض يعني انزوا و پراکندگي را به رخ ميکشد. تضاد ميان شهر و روستا تنها ميتواند در چارچوب مالکيت خصوصي وجود داشته باشد و اين مشهودترين نشانه وابستگي فرد به تقسيم کار و وابستگي او به واقعيت متعيني است که بر او تحميل شده است.» (ص 74، کتاب «جامعهشناسي مارکس»، ژان پيير دوران، ترجمه هومن حسينزاده، انتشارات نگاه). اين ستيزه روستا و شهر بهوضوح در ميان مردم زمينج و اهالياي که براي کار به شهر ميروند ديده ميشود. زمينهايي که بيرونق بر جا ميمانند و مهمتر از همه «ميرزاحسن» با ايجاد شرايطي براي پستهکاري در خدازمين بيش از آنکه دغدغه آباداني زمينج را داشته باشد، سوداي سرمايهگذاري و ساختمانسازي در شهر را دارد. او تلاش ميکند با سوءاستفاده از بانک و دستگاههاي بوروکراتيک دولتي، همين اندک سرمايه روستا را نيز به شهر منتقل کند. در اين بخش از رمان «سلوچ» جدال ميان روستا و شهر، و نابودي روستا بهوضوح ديده ميشود.
ليلي گلستان: پيشتر گفتم که دولتآبادي خداي درآوردن «حس و احساسات» است. عشق را آنچنان توصيف ميکند که لرزه بر اندام خواننده مياندازد و خواننده را عاشق ميکند. «گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق ميجوشد، بيآنکه ردش را بشناسي! عشق، گاهي همان ياد کمرنگ سلوچ است و دستهاي به گلآلوده تو که ديواري را سفيد ميکنند. عشق خود مرگان است. پيدا و ناپيدا... حالا سلوچ کجاست؟».
براي اين گفتوگو از نو اين کتاب را خواندم و براي بار سوم همانقدر لذت بردم که بار اول، يعني چهلويک سال پيش!.
«پاي تراکتور، کنار جوي، پسر صنم نشسته و دست در باريکه آب جوي داشت. آب؟! نه، خون ! خون را ميبيني؟ مردي ميآمد... آدمي پوشيده در شولايي خونآلود... سلوچ».
در آخر کتاب با مداد نوشتهام: پايان اول تير پنجاهوهفت.
احمد غلامي: ميخواهم حرفهايم را جمعبندي کنم. بحثم را با خارپشت و روباه آغاز کردهام و اينکه خارپشت يکچيز ميداند، اما آن يک چيز را عميقا درک ميکند. همچون مرگان. گفتم مرگان خارپشت است و ميداند ميان اين مردم و اين طبيعت خشن، راهي جز مقاومت وجود ندارد. مقاومت عصاره وجود مرگان است. حالا که کتاب را نقد کردهايم بهروشني مقاومت مرگان بيش از پيش عيان ميشود. مقاومت در برابر فقر. مقاومت در برابر طبيعت خشن، سرما و خشکسالي. مقاومت در برابر عشق مادري به فرزندش، تکدخترش. مقاومت در برابر عباس فرزندش و مقاومت در برابر کربلايي دوشنبه و سردار. بزنگاه مقاومتهاي مرگان، زنده نگهداشتن آتش عشق سلوچ در وجودش و تسليم نشدن در برابر مرگ اوست. مرگان اغلب مقاومتهايش با ثمرهاي تلخ همراه بوده است. آنچه او را متفاوت ميکند نفس پايداري و مقاومت اوست. مقاومت بماهو مقاومت. بعد از چاه گفتم. چاهي که آدمهاي زمينج در آن فرو غلتيدهاند. از استعاره «در چاه افتادگي». (مار- شتر-آدم). سه اپيزود از زندگي خانواده سلوچ. دولتآبادي استعاره چاه را کامل ميکند. يکي از اهالي روستا، شترِ پير سردار را درون چاه مياندازد و چاه را کور ميکند. طنابها به يکديگر تابيده ميشوند تا در يک بههمپيوستگي به اين کابوس بيانتهاي چاه پايان بدهند:
«لاشه سقوط کرد و ديوار پوده چاه به هم تنبيد و شش رشته ريسمان، شش سر اژدها، به حلق چاه فرو شتاخت.
بدتر! بدتر! چشمه چاه هم با اين خاکها گرفت. ميگيرد!
تنوره خاک از دهانه چاپ بالا پيچيد.
بدتر! بدتر!
آغشته به خاک و عرق، مردها واماندند.
حالا چه بايد بکنيم؟
مقنيها نشستند: وسيله. وسيله ميخواهد. ريسمان نپوسيده.
آهاي...! فکري به کلهام زد!
چي؟ خوب بگو پس!
قطعهقطعهاش کنيم و بالا بکشانيمش!
گل گفتي خداداد، گل، کلهات را بنازم. پير چوپان!
پس دست به کار بشويم. کي مردش هست؟!
چوپان و مقني.
چرخ چاه را بياوريد! دشنهات را تيز کن خداداد!
جواب سردار را کي ميدهد؟!
جوابش با من!
جوابش با ما!
از قيمت پوستش که بيشتر نميخواهد!».
و دستآخر راهي نميبينند جز اينکه براي خلاصي از اين کابوس قرباني کنند. آنان شتر سردار را تکهتکه کرده و آن را بالا ميکشند. اينک آب و خون درهم تنيده شدهاند. حيات نياز به خون دارد. مقاومت، جنگيدن، براي خلاصي از کابوس - هرچند عميق هم باشد- نياز به خون دارد. آزادي، نياز به خون دارد. رهايي، آب حيات و جاريشدن دوباره آن به خون نياز دارد. مرگان شولاي سلوچ را در تاريک ميبيند که از بالادست به باريکه آب ميآيد، کهنه و ژندهپاره با بيلي بر دوش و لباسهايي خونآلود در گرگوميش صبحگاهي بهسوي مرگان ميآيد. اينگونه است که دولتآبادي نقش (تصوير) سلوچ را کامل ميکند. او گويا نمرده است. سلوچ و راه سلوچ، راه رهايي از وضعيت اسفبار زمينج است. او بيش از همه اين اسفباري وضعيت را تجربه کرده است و حقارت لحظههاي آن را با پوست و گوشت خود چشيده است و اينگونه است که توانسته است بر اهالي روستا چنين اثر بگذارد.