داستانک/"خوابگردی" از شرمین نادری (قسمت اول)

آخرين خبر/ زري خانم که طلاق گرفت ،همه مي گفتند از غصه مي ميرد ،اما نمرد ،تب کرده بود يک ماه وتوي خواب راه مي رفت،ماه بعدش هم عين طوطي کوکي خنده داري بي وقفه حرف مي زد ،جوري که خيال مي کردي اگر دهانش را ببندد ،نفسش تمام مي شود و مي رود آن دنيا.
مامان مي گفت طفلک فشارکلمه دارد وآن وقت ها گوگلي هم نبود که بروم ببينم اين فشارلعنتي کلمه چي هست که نصف دوستان مادرم دارند و يکي شان را هم به اين روز انداخته،مامان هم اصلا اهل جواب دادن درست ودرمان نبود ،بيشتر وقت ها در جواب چرا گفتنم فقط ادايم را درمي آورد وبعد با يک حالت غريبي رو به من مي گفت :مامان چرا ؟
من هم البته سريع تسليم مي شدم،ازهمان بچگي فهميده بودم که بعضي از سوال ها جواب ندارند و گاهي وقت ها بزرگترها دوست دارند يک حرف هايي بزنند که خودشان هم دليلش را نمي دانند و اگر بپرسي چرا،خيلي پشيمان مي شوي،گرچه خودمانيم ،جواب اکثر سوال هاي من اغلب همين بود ،کمي سکوت و کمي خنده و بعد هم اغلب همان جمله هميشگي که به موقع خودت مي فهمي .
قصه زري خانم را البته به موقع که نه ،سالها بعد ازماجراي جداييش فهميدم،توي سي سالگي خودم شايد ،وقتي همسن و سال همان روزهاي مامان و زري خانم بودم و خيال مي کردم به زودي از درد مي ميرم که البته نمردم ،فقط توي خواب راه مي رفتم ،غذا از گلويم پايين نمي رفت وبغض هي مي آمد بالا وهي مي خواست از توي گوش و گلويم بيرون بپرد وبعد هم فشار کلمات نگفته تب سنگيني آورده بود برايم وبالاخره يک روز صبح وقتي با تب و گريه از خواب بيدار شدم براي اولين بار حال عجيب زري خانم را فهميدم.
نمي دانم چي شد که آن روز يادم افتاد که مامان مي گفت :زري خانم هم طلاق گرفت اما نمرد ،اين را دائم مثل ضرب المثل مي گفت،يعني اگر فلاني نمرد، ديگرهيچ کس نمي ميرد ،آخرهمه مي دانستند زري خانم يک جور ديگري عاشق است،مي گفتند حتي نفس هاي مردش را هم مي شمرد،اصلا خودش چندبار براي در و همسايه تعريف کرده بود که شب با ترس از خواب بيدار شده و زنده بودن مرد را امتحان کرده است،خودمانيم بعد هم البته يک روز، دست از پا دراز تر آمده بود دم درخانه ما و خودش را انداخته بود روي صندلي آشپزخانه و يک جوري گريه کرده بود که خيال مي کردي به زودي توي اشک هاي خودش غرق مي شود.
مامان زياد اهل سين جيم کردن آدم ها نبود،توي همان فنجان هاي آبي سفالي که بعد ازمرگ زودرسش بين خودمان تقسيم کرديم ،براي زري خانم قهوه ترک ريخته بود وقهوه را با يک دانه بيسکوئيت گذاشته بود روي ميزآشپزخانه وبعد پرسيده بود :چي شده و زري خانم هم جواب داده بود :هيچي،هميشه مي دانستم من را دوست ندارد،اما امروز چيزي خورده توي سرم .
نمي دانم زري خانم کي فهميده بود که مرد دوستش ندارد،من اما از روز اول ازدواجم مي دانستم ،به هرحال چنين چيزي هيچ وقت خبرخيلي جديدي نبود ،گرچه وقتي براي اولين بار باورش کردم ،درست مثل زري خانم انگار چيزي توي سرم خورد،افتادم کف آشپزخانه وخرد وخاکشير شدم وديگر لابد جمع کردنم حتي با جارو خاک انداز خارجي مامان هم امکان نداشت.
منظورم همان جاروي دسته نقره اي قشنگي است که سالهاي سال ،مامان گوشه آشپزخانه گذاشته بود وهمه ما ،هميشه ،آرزو داشتيم ،يک بار ،فقط يک بار توي دست بگيريمش ولااقل يک دانه عدس را با پرزهاي نرم وتميزش از کف آشپزخانه برداريم .
شايد براي همين هم بود که وقتي زري خانم فنجان آبي سفالي را روي زمين انداخت و دسته فنجان پريد يک جايي زير ميز،من آن طوردويدم وجاروي مامان را برداشتم ،گمانم اين آخرين فرصت دست زدن به گنج مامان بود که همه زن هاي همسايه حسرتش را مي خوردند .
مي گويم آخرين فرصت چون آن روزهم مامان جارو را از دست من گرفت ،بعد هم خودش فنجان لب پر شده را از روي زمين برداشت وگذاشت روي کابينت و بعدهم جارويش را با احترام و دقتي که خيلي کم ديده بودم ،دوباره کنار ديوارگذاشت ،درست مثل انجام مناسکي زنانه وغريب که هيچ بچه اي از آن سردر نمي آورد.
بعدهم البته با چشم هايي که به قدر دوتا نلبکي باز شده بودند و خبراز حوادث تلخ مي دادند،جوري نگاهم کرد که ديگر نتوانستم بپرسم چرا،گرچه يادم هست زري خانم پرسيد چرا،هرچند اين را ازخودش مي پرسيد ،چون نمي دانست چرا فنجان را انداخته .
يادم نيست مامان به زري خانم جواب درستي داده باشد ،شايد گفته بود چون تب داري ،يا شايد داري خوابگردي مي کني يااصلا جوابي نداده بود،اين يکي محتمل تر است چون بيشتر وقت ها حوصله نداشت جواب ما را بدهد،هميشه همين طور بود ،قشنگ و بي حوصله ،يادم هست در عين بي حوصلگي آن فنجان شکسته رابا چسب اوهو چسبانده بود وگذاشته بود جايي بين بقيه فنجان هايش و وقتي که خودش مرد و ما وسايلش را تقسيم کرديم ،همين شکسته ترينشان به من رسيد ،به قول خواهرم همان که قصه داشت ....
ادامه دارد...
برگرفته از مجله کرگدن