داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت پنجم)
اعتماد/ تهران باراني يک حال خوبي دارد براي قدم زدن،هر بار که باران مي¬آيد، يکي پيغام ميدهد اگر در حال پيادهروي هستي ،ما راهم خبر کن که بياييم .
من بيشتر وقت ها در حال پيادهروي هستم البته،پايم بيقرار است ،توان ايستادن ندارم ،دارم راه مي رم و شهر رانگاه ميکنم،مثلا کنار ميدان فلسطينم و دارم مي رم سمت کافه وارطانکه حوضش را توي باران ببينم، يا چه ميدانم سر خيابان انقلابم و ميخواهم تا ميدان وليعصر راه بروم و دستفروشها را نگاه کنم که حتي يخزده و بارانزده هم کار ميکنند .
من راه ميروم و چتر شکستهام باران پس ميدهد وچون هنوز هواي سفر هفته پيش توي سرم بوده ،لباسم خيلي نازک است وبراي همين است که از ترس يخ زدن تند تند مي¬روم .
بعد اما شب تهران ميآيد و شلوغي دم غروبهايش و هوا آنجوري ميشود که پيرزنها ميگويند دزد است و هواشناسان سرتکان ميدهند که آلوده است و خراب و نبايد ايستاد.
آنوقت مردم هم مي¬چپند توي ژاکتهاي نازکشان و گوش تا گوش منتظر تاکسي ميايستند و توي صف اتوبوس همديگر را هل ميدهند و توي شلوغي ماشين و اتوبوسها اينقدر غر ميزنند که ديوانه ميشوم. از اتوبوس وليعصر تجريش که با بدبختي پياده ميشوم ميبينم که از سر خيابان ملاصدرا تا وسط ميدان ونک يک کرور آدم ايستاده و هيچ ماشيني هم براي مستقيم رفتن نيست .
پيش خودم ميگويم عمرا منتظر ماشين بايستم و يخ نزنم و همين ميشود که راه ميافتم ،اما شايد صد قدم جلوتر از ميدان مي شنوم که مردي از پنجره پژو ما يخ زدهها را صدامي کند ومي گويد مستقيم .
بعد من و يک پسر جوان ميپريم توي ماشينش و از خوشحالي ميخنديم و خيال ميکنيم فتح جهان کردهايم ،درحاليکه مسير پياده همين راه فقط ده دقيقه طول ميکشد وما نيم ساعتي توي ترافيک ميمانيم که برسيم .
نزديک رسيدن به مقصد، پسر بغلدستي به مرد راننده ميگويد ممنون و کرايه ما چقدر شد و آنوقت من تازه مرد را ميبينم که جوان و سبزه و خندهروست و توي آينه رو به ما ميگويد هيچي ،بعد ميگويد تکسرنشين بودم و شماها يخزده بوديد و ماشين پيدا نميشد گفتم برسانمتان .
اين را که ميگويد ما ساکتيم و بعد نميدانم چرا من ميگويم آقا من هفته پيش چابهار بودم و يک مرد بلوچ در جواب دوستم که گفته بود ممنونم ،فقط گفته بود مهرباني بازگردد ،اميدوارم اين مهرباني هم به شما بازگردد .
همان وقت انگار توي ماشين پژوي سفيد زمان ميايستد و نقطههاي نوراني ماشينهاي جلويي که توي قطرههاي باران روي پنجره ميرقصند ،يک هومکث مي کنند ،مرد هم مي زند روي ترمز و مي گويد اين مهرباني هنوز دارد به شما بازمي گردد خانم ، من هم بچه بلوچستانم و لابد قرار نبوده بگذارم مهمان هفته پيش بلوچ ها توي ميدان ونک يخ بزند .
اين را ميگويد و ميخندد و من و پسر بغلدستي حيران پياده ميشويم سر خيابان شيخ بهايي وعين شنهاي جلوي درياي جنوب ،پودر ميشويم و ميريزيم کف خيابانهاي تهران و باد ما را ميبرد و ميريزد توي کوچههاي اين شهر شلوغ .
قسمت قبل: