«چاه به چاه» نوشته رضا براهنی، به روایتِ احمد غلامی و علی خدایی

آخرين خبر/«چاه به چاه» بيش از آنکه مرهونِ تخيل باشد، ثمره واقعيت است؛ واقعيتي صريح و ناب. اين رمانِ کوتاه بيترديد نشئتگرفته از تجربه زيسته رضا براهني است که تلاش کرده بيش از هر رمانِ ديگرش، به خودش و واقعيت نزديکتر باشد. اصرار براهني بر اين واقعيتگويي، از رمان کوتاهِ «چاه به چاه» يک سند تاريخي ساخته است. سندي که نشان ميدهد حکومت ديکتاتوري با تمام دستگاههاي عريض و طويل خود، چگونه بازيچه يک دختربچه روستايي ميشود، و فقط براي يافتن يک طپانچه قديمي بهعنوانِ آلت جرم از چاهي پر از فاضلاب به چاه ديگر ميروند، آنهم با آن درجههاي نظامي پر ابهت و چهرههايي پرنخوت در برابر روستاييان ساده. اين همان دستگاهي است که وظيفهاش را انجام ميدهد و چون وظيفهاش را انجام ميدهد، خلاقيت ندارد و ناگزير تن به حقارت ميدهد. اگر دستگاه ديکتاتوري با وظيفه سر پا ميماند، مبارزه با خلاقيت ادامه پيدا ميکند. براي ادامه مبارزه بايد مفهوم خلق کرد، آدم خلق کرد و راهي تازه براي مقاومت پيدا کرد. درباره «چاه به چاه» براهني با علي خدايي به گفتوگو نشستهايم که آن را ميخوانيد.
احمد غلامي: بحث را با دوگانهاي در داستان «چاه به چاه» آغاز ميکنم. دوگانهاي که در بسياري از جنبشهاي سياسي قبل از انقلاب وجود داشته است؛ دوگانه مبارزه مسلحانه يا مبارزه به شيوه آگاهيبخشي تودهها براي رهايي. قبل از انقلاب اين دوگانه در سازمان فداييان خلق جدي بوده است. مسعود احمدزاده باوري راسخ به مسلحانه داشت و اميرپرويز پويان با اينکه مبارزه مسلحانه را نفي نميکرد، باور داشت براي رسيدن به پيروزي صرفا تکيه بر مبارزه مسلحانه ثمربخش نخواهد بود و آنچه منتهي به پيروزي خواهد شد، نفوذ در افکار مردم و در قلب آنان است. بيترديد پويان بيش از هر کسي دغدغه صداي مردم بودن را داشت. در داستان «چاه به چاه» براهني هم دکتر، قهرمان داستان که بيشباهت به خودِ براهني نيست ميان اين دو تضاد گرفتار است. او با اينکه مردمباور است، اما در پايان در وصيتش به راوي داستان که از سر ناچاري و فقر و فروش طپانچه کارش به زندان کشيده است توصيه ميکند به وصيتِ پدرش عمل کند و وصيت پدر چيزي نيست جز رساندن بهموقع اسلحهاي که در جنگل مدفون شده است. دکتر يک انقلابي حرفهاي است. با اينکه در ابتداي داستان بر ضرورت آگاهيبخشي از طريق حرفزدن و نوشتن تأکيد ميکند، اما در لحظات پاياني عمرش در سلول انفرادي، توصيهاش به راوي عمل به وصيت پدر است. حتي سرتيپ زندي ميداند براي دستگاه شاهنشاهي آگاهيبخشي تودهها خطرناکتر از مبارزه مسلحانه است: «تيمسار ميخواست قدم بردارد و برود به طرف سلول ديگر، که دکتر با سؤال هميشگي خود راه حرکت او را بست: تيمسار بنده را کي آزاد ميکنيد؟ هيچوقت! آخر چرا؟ من مگر چهکار کردم؟ طنز سرتيپ زنديپور گل کرد: هيچ چي! تو هيچ کاري نکردي! اما همينطور دلمان ميخواهد که تو را در اينجا نگهداريم. خنده تلخي کرد که بهصورت سيهچرده و لاغرش خوب ميآمد: ببين دکتر، خائنتر از تو به اين سيستم شاهنشاهي در روي زمين نميشود پيدا کرد. يک چريک، يک آدمدزد، يک تروريست، يک سوءقصدکننده، يک نفر است در مقابل يک نفر. و يا چند نفر از اينها هستند در مقابل چند نفر از ما. ولي تو ميخواهي سي ميليون نفر را عليه ما تحريک کني. خيانت يعني اين! بايد گردنت را زير تبر گذاشت.» («چاه به چاه»، رضا براهني، چاپ سوم، اول نگاه: 1393، ص 63).
اين دوگانه را تيمسار بهتر از هر کسي ميفهمد. يک چريک، يک چريک است و ده چريک، ده چريک. اما آنچه خطرناک است مردم است. براهني بر قدرت مردم آگاه است، از اينرو باور دارد بايد مردم به حرکت درآيند تا انقلاب واقعي صورت بگيرد. اگرچه مبارزه مسلحانه ميتواند به دستگاه آسيب بزند، اين مردم هستند که کار را يکسره خواهند کرد. پس ستايش براهني از مردم و تشبيه آنان به جنگل نبايد دور از ذهن باشد. رمان «چاه به چاه» با استعاره جنگل آغاز ميشود و در پايان قهرمان داستان نيز به روستاي پدري خود بازميگردد. جنگل در «چاه به چاه» استعارهاي از مردم است: «دکتر ميگفت، مردم مثل يک جنگل هستند، يک درخت را ميتوان با تبر زد و انداخت، ميتوان صد يا هزار درخت را با تبر زد و انداخت، ولي هيچکس نميتواند جنگل را بزند و بيندازد. هيچکس اين قدرت را ندارد. پس بايد قدرتي مثل جنگل داشت.» اين بحث را باز ادامه خواهم داد.
علي خدايي: من قبل از شروع بحث ميخواهم بگويم خوشحالم در برنامه بازخواني ادبيات صد سال اخير در روزنامه «شرق»، «چاه به چاه» براهني را خوانديم. چند هفته قبل هم از رضا براهني کتاب «بعد از عروسي چه گذشت» را خوانديم و دربارهاش حرف زديم. حالا با حرفهاي شما در شروع اين بحث، با جهان فکري نويسنده و دنياي داستاني او در «چاه به چاه» بيشتر آشنا ميشويم. جهان فکرياي که بهشدت از مبارزه عليه سيستم موجود يعني دوران شاهنشاهي ميآيد و تلاش ميکند شکل داستاني خودش را در «چاه به چاه» نشان دهد. اين جهان از آنجا نشئت گرفته، از مبارزه عليه سيستم ديکتاتوري که موجود است و سازوکارهاي خودش را در همه ارکان چيده و مثل تيرکهايي که خبر ميدهند همهچيز را با اولين خبر خفه ميکند. خفهکردن آدمهايي که روشن فکر ميکنند و اين جريان که در طول کتاب با آن آشنا ميشويم يعني حرکت فداييان خلق و به دنبال آن وصلکردن اين حرکت به تاريخ معاصر ما که به جنبش جنگل ميرسد، مسئلهاي است که جهان فکري نويسنده دوست دارد آن را براي ما با شکل داستاني نهادينه کند. و به دنبال نهادينهکردن و ملزومات اين کار يعني آگاهيدادن، شکلهاي داستاني براي «چاه به چاه» ايجاد کند. طبيعي است که اين حادثه، يک حادثه محلي نيست. منظورم را از «محلي» بيشتر توضيح ميدهم: منظورم اين نيست که يک چيزي در نهضت جنگل، فقط مربوط به آن منطقه باشد و بعد خاموش شده و فداييان به سياهکل آمدهاند و جريان تمام شده است. اين رويداد يک مسئله جهاني است که اگر ما تاريخ نوشتن اين داستان و حکايتهايي را که بر کشور ما رفته و آنچه را در آن زمان در جهان اتفاق ميافتاده، با پيشينه تاريخي نگاه کنيم ميبينيم مسئلهاي است که با ظهور نهضتهاي رهاييبخش در کشورهاي ديکتاتوري اتفاق افتاده و چهبهتر که يک نويسنده با اين انديشه، آن را به شکل يک داستان، يک رمان براي ما عرضه کند؛ بنابراين ما در طول کتاب «چاه به چاه» با يک شيوه مبارزه و آگاهيبخشي آشنا ميشويم.
احمد غلامي: از دل استعاره جنگل مفهوم مهم ديگري بيرون ميآيد: مفهوم جمعيت. مفهومي که براهني بر آن تأکيد ميگذارد و آن را با مفهوم ديگري يعني مفهوم شهادت پيوند ميدهد: «بايد جمعيت باشد، جمعيت نباشد شهادت نيست. دکتر ميگفت که کنج خانه مردن، دقمرگشدن، کشتهشدن، سينه ديوار گذاشتهشدن و تيربارانشدن فقط نوعي مظلوميت است... وقتي مظلوميت به شهادت تبديل ميشود که جماعتي در کار باشد، و شهادت جلوي جماعت است که هم مظلوميت است و هم شهادت و هم مبارزه با ظالم» («چاه به چاه»، ص 52). اينجا جماعت يا جمعيت، اساسِ کار است. ميخواهم بگويم براهني ميداند با «انبوه خلق» (مالتيتود) ميتوان تغيير ايجاد کرد. به گفته آنتونيو نگري «مالتيتود در ابتداي امر يک مفهوم طبقاتي است، پس از آن مفهومي سياسي نيز ميباشد. تا آنجا مفهومي طبقاتي است که در هيئت يک مفهوم جامع، نقطه پاياني بر مفهوم بسيط طبقه کارگر ميگذارد. از نظرگاه سياسي نيز مالتيتود مفهومي است که پايانبخش مفهوم مردم، ملت و تمام آن چيزهايي است که بهوسيله دولت [مدرن] ايجاد ميشود و مبناي نمايندگي را فراهم ميکند» (همان مقاله «مالتيتود يا طبقه کارگر»).
تأکيد براهني بر جمعيت از ديدگاه ديگري قابل نقد است، چراکه جمعيت در مواقعي ميتواند کورکورانه شکل بگيرد و اگر اينگونه باشد جمعيت، شکل ديگري از مردم نيست. مردم يا هستند يا خلق ميشوند و ميآيند. مفهوم مردم، اغلب با انگيزه و آگاهي عجين است. مردم از دل ستيزههاي طبقاتي شکل ميگيرد و پا به عرصههاي سياست و اجتماع ميگذارد و قدرتِ مردم همان قدرتي است که براهني به دنبالش است. در هر صورت با اين نگاه، براهني جمعيت را مترادف انبوه خلق ميگيرد. انبوه خلقي از طبقات و طيفهاي متفاوتي که وحدت يافتهاند تا موجب انقلاب و رهايي شوند. به نظرم رويکرد انتقادي با مفهوم جمعيت و تفاوت آن با مردم ميتواند جذاب باشد، چراکه به نظرم براهني از مفهوم جمعيت آگاهانه استفاده کرده است. آنچه آنتونيو نگري ميگويد تا حدودي به مقصود براهني نزديک است: «کارخانه ديگر جايگاه اصلي توليد ارزش نيست، ارزش با بسطپيداکردن کار به تمامي پيکره جامعه در همهجا توليد ميشود. مالتيتود نام تمام کساني است که در سرتاسر جامعه در حال توليد سود هستند. ما تمامي کارگراني که در سرتاسر جامعه استثمار ميشوند، مردان، زنان، کساني که در بخشهاي خدماتي کار ميکنند، پرستاران و کساني که در بخش پزشکي کار ميکنند، کساني که در زمينه روابط زباني و بخشهاي مرتبط با آن کار ميکنند، کساني که در بخشهاي فرهنگي کار ميکنند، در تمامي روابط اجتماعي تا آنجا که آنها استثمار ميشوند، ما آنها را بخشي از مالتيتود ميدانيم...». («مالتيتود يا طبقه کارگر» سخنراني آنتونيو نگري در انجمن اجتماعي اروپا در سال 2004، ترجمه مجيد فنايي در سايت فرهنگ امروز). با اين نگاه است که دکتر بهعنوان يک انقلابي حرفهاي ميگويد در بعضي وقتها در بدترين جاها ميتوان آدمهاي خوبي پيدا کرد. حتي در اين دستگاه مخوف جهل و شکنجه. آدمهايي همچون نگهباني ترکزبان که در مرگ زنداني خود (دکتر) اشک ميريزد يا افسر نگهباني در زندان که سفره دلش را صادقانه براي حميد ميگشايد و از شرمي مينالد که گريبانگيرش شده است. شرم از شغلي که نميتواند به آن افتخار کند. براهني بهخوبي اين دستگاه مخوف را ميشناسد و با نهايت دقت آن را کالبدشکافي ميکند. با اين نکته و تکيه بر مفهوم «شرم» بحث را ادامه خواهم داد.
علي خدايي: در کتاب «چاه به چاه» با روايت دکتر از مبارزه، آدمها و زندگي روبهرو هستيم. اين صحبتهاي دکتر که با اين حروف متفاوت چاپ ميشود، ما را با آدمي روبهرو ميکند که انگار جهاني از تجربه است که براي مفهوم زندگي اين تجربهها را جمعآوري کرده است، يعني در عمل زندگيکردن اين تجربهها را به دست آورده و در اين مسير و تلاشهايي که کرده فضيلت و کرامت انسان را شديدا ميشناسد و خطاهاي انساني را هم در مقابل آن قرار ميدهد. به خاطر همين است که مدام ميگويد من که کاري نکردم، يا دوست دارد که آزاد شود. دکتر بهراحتي احساسات و اميال خودش را بروز ميدهد. طبعا براي يک دستگاه مخوف، چنين ايدهها و انسانهايي، چنين نفسهايي مخلاند، چراکه نميگذارد او بهراحتي بتواند زندگي کند و دستگاه هم نميخواهد که او زندگي کند، چون چنين ايدههايي برايش مخلاند. چنين دستگاهي طبعا در مقابل دکتر به آدمهايي نياز دارد که شبيه خودش باشند. اجازه بدهيد تکههايي از تصوير اين آدمها را که از همان ابتداي کتاب هم حضور دارند، براي شما بخوانم: «راننده مردي بود با لباس نظامي بيدرجه که با مهارت تمام ميراند. دو نفري که دست چپ و راستم نشسته بودند لباس غيرنظامي پوشيده بودند. لباسهاشان به تنشان زار ميزد. يکي را در جايي ديده بودم، البته در زندان. شايد نگهبان بود. وقتي که چشمش افتاد تو چشمم ديدم چشمهاي عسلي خونگرفتهاي دارد. معلوم بود که مدتي است نخوابيده. اصولا آنهايي که براي اين دستگاه کار ميکردند، بسيار کم ميخوابيدند. يا اينطور به نظر ميرسيد که کم ميخوابند. چشمهاي بازجو کاسه خون بود. چشمهاي سربازجو هم همانطور. چشمهاي مرد قدبلند ديگري که شلاق به دست در طبقه دوم از اين سو به آن سو ميرفت و دائما دستور ميداد، پرخون و شقي بود و دو کيس ضخيم، مثل دو تاول سياه، مثل گوشت و پوست فرسوده پيرمردها، بالاي برآمدگي گونههاش ديده ميشد. دکتر دستهايش را زير سرش ميگذاشت، ساعتها سقف بلند سلول را نگاه ميکرد و ميگفت اين قبيل آدمها را بيرون کمتر ميتوان ديد. چشمهاي هيچکس شبيه چشمهاي اينها نيست» («چاه به چاه»، ص 11-12). يا در جاي ديگري حس دکتر از اين آدمها را براي ما ميگويد: «دکتر ميگفت آدم وقتي که با چشمهاي بسته، با آن پارچه لعنتي روي چشمهاش، وسط دو تا از اينها نشسته، انگار وسط دو حيوان گمنام و بيهويت نشسته. و بعد ميخنديد، ميگفت: مثل آهويي است که وسط دو تا گاو به آخور بسته شده» («چاه به چاه»، ص 10).
اين آدمها که در طول داستان حضور دارند و طبعا بايد در زندان با دکتر و آن دايرهالمعارفي که در طول زندگي خودش جمع کرده بگذرانند، تصوير غريبي ميسازند. گروه ديگري هم از اين آدمها وجود دارند. آدمهايي که جزء مردم بودند و تغيير کردند، يعني تغيير کردند به سمت همان دستگاه مخوف. به خاطر همين است که ما در جايجاي اين کتاب با شکلهاي گوناگوني از آدمها و انديشههايشان روبهرو ميشويم که مربوط به همين دستگاه هستند. آدمهايي که در حال تغيير هستند. در جايي از کتاب يکي از افسرها ميگويد من نميدانم چطور بايد به بچهام بگويم که شغلم چيست. اينجاست که ما از دکتر بهعنوان يک فرديت فراتر ميرويم و ميبينيم که دکتر، موجودي است که به تاريخ وابسته است. يعني انباني از مبارزاتِ تمام ادوار تاريخ را که به معاصرترينش، جنبش جنگل وصل ميشود، به ما نشان ميدهد و ميگويد تمام اينها در طول زمان وجود دارند. انگار دکتر بر سَر تمام ماجراها، رويدادها و واقعههاي تاريخي ايستاده و درس ميدهد، يعني يکجور دايرهالمعارف. آنچه از اين رخدادها به انسان ميرسد، انساني که در اين مجموعه زندگي ميکند اين است که مجبور است طرفِ خودش را انتخاب کند. مردم يا اين طرف خواهند بود يا آن طرف. دوست دارم نگاه دکتر را که بهشدت همهجانبه است، به يک سفر اوديسهوار تشبيه کنم. ما سفري ادويسهوار را شاهد هستيم که آن را در شکل کلماتي که دکتر به کار ميبرد، ميخوانيم. يعني ما به اينجا ميرسيم که دکتر مجموعهاي از تاريخ مبارزاتيِ معاصر ما ميشود. آيا دکتر ميماند يا نه؟ اين چيزي است که از طريق راويِ داستان به بقيه انسانها در طول اين رمان منتقل ميشود.
احمد غلامي: بحث را بهگونهاي پيش ميبرم که در جاهايي به مباحثِ شما نزديک شوم. اما پيش از اين، ميخواهم درمورد خجالت و شَرم و تهوع اشارهاي کوتاه داشته باشم. شرم از جنس خجالت نيست. خجالت، آني و لحظهاي و گذراست. اما شرم، توان ايجاد ميکند. شرم قادر است آدمها را دچار تهوع کند. وقتي تهوع يقهشان را گرفت، خودشان را و پليدي خودشان را بالا ميآورند. اينجا همان جايي است که توان ايجاد ميشود. افسر نگهبان در زندان رشت دچار همين تهوع دروني است: «سروان درست در موقعيتي قرار گرفته بود که دکتر ميخواست آن نگهبان را قرار دهد. يک تهوع دروني يقهاش را گرفته بود و غول درونش روز به روز به حلقومش نزديکتر ميشد و ميخواست چنگ در حنجره و زبانش بيندازد. صحبتکردن با او، هم حس ترحم آدم را برميانگيخت و هم حس بيزارياش را از دستگاه بيشتر ميکرد. دکتر ميگفت، بايد سعي کرد که هر روز تعداد اين قبيل آدمها بالا برود» («چاه به چاه»، ص 76). از اينجا ميخواهم روي جمله آخر و واژه يا مفهومِ دستگاه توقف کنم و به تحليل آن بپردازم. دستگاهي کور و غيرقابلاعتماد. در واقع براهني ميخواهد بگويد ما با آدمها در تماس نيستيم، بلکه با يک دستگاه روبهرو هستيم. همهچيز آنها انگار برنامهريزي شده است. خشمشان، محبتشان، بخششان و حتي تهديدهايشان. پس به آنها نميشود اعتماد کرد: «دکتر ميگفت، موقعي که يکي از اين آدمها با من دست ميدهد، اتفاق بسيار سادهاي افتاده است، ولي موقعي که پس از فحشدادن يا کتکزدن سيگارم را روشن ميکند، حس ميکنم که دست، ديگر مال يک انسان نيست، چيزي است... مثل يک دستگاه خودکار، سيگار را روشن ميکند و عقب مينشيند و بعد، منتظر دستور بعدي از يک مرکز گمنام ميماند» («چاه به چاه»، ص 10). مرکز گمنام يعني مرکز تکنولوژي نظارتي. نظارت بر کساني که وظيفه دارند با تکنولوژيِ انضباطي، آدمها را به انقياد قدرت درآورند. منقادسازي از صدر تا ذيل، وظيفه اين دستگاه قدرت است. افسر نگهبانِ زندان رشت به حميد ميگويد: «ما مردم را ميپاييم، يک عده ما را ميپايند، و بعد يک عده ديگر هم آنها را ميپايند. در واقع ميتوان گفت که ارتش و پليس مردم را ميپايند، سازمان امنيت ما و مردم را ميپايند، و آمريکاييها هم آنها را ميپايند» («چاه به چاه»، ص 75).
اينها ترکيبي از تکنولوژي انضباطي و امنيتي است. تکنولوژياي که وظيفه آن ايجاد ترس و ارعاب است تا کسي جرئت نکند از فرمان سرپيچي کند. ديکتاتوري يعني کنترل مقابل، يعني کنترلِ کنترلگرها... براهني نهتنها اين دستگاه را خوب ميشناسد، بلکه ويژگيهاي اين دستگاه را نيز خوب ميشناسد: «(دکتر ميگفت، به دستگاه اعتماد نکن، به کسي که به تو دروغ ميگويد، به کسي که يک لحظه به تو ميگويد مادر...! و لحظه ديگر وقتي که تو از ترس به او اعتماد کردهاي، الکي به تو اعتماد ميکند، هرگز اعتماد نکن! به کسي که دو نوع زبان دارد، دو نوع صدا دارد، با يک زبان و صدا تو را ميکوبد و با زبان و صداي ديگر تو را مزورانه ميبوسد تا تو را آماده جوخه اعدام بکند هرگز اعتماد نکن!)» («چاه به چاه»، ص50)
علي خدايي: همزمان با خواندنِ «چاه به چاه» که جزء برنامه بازخواني و بررسيِ اين هفته بود و چند هفته قبل هم «بعد از عروسي چه گذشت»، من براي اينکه بيشتر در فضاي کارهاي براهني باشم به آثار ديگر او هم رجوع ميکردم مثلا «ظلالله»، «قصهنويسي» و «آواز کشتگان». براي من مهم بود شکل کلماتي که ايشان انتخاب ميکند و در نوشتههايش به کار ميبرد از چه مبدأ و منبعي ميآيد. يعني فکر نوشتن اينها از چه زماني در ذهن آقاي براهني شکل گرفته است. ايدههايي که مطرح ميکردند براي من خيلي جالب بود. يکي از اين کتابها، کتاب «قصهنويسي» است. در آنجا راجع به نوشتن (قصهنوشتن، داستاننوشتن) صحبت ميکنند و به داستان اهميت و اولويت ويژهاي ميدهد. غير از توضيح اينکه داستان از چه چيزي تشکيل شده و نمونههايي ميآورد، از «نوشتن در عصر شب» صحبت ميکند. چاپ کتاب «قصهنويسي» مربوط به 1348 است و «چاه به چاه» در سال 52 نوشته شده است. در آن کتاب گزارشها يا رفرنسهايي از نوشتن آقاي براهني در مجله «فردوسي» هم وجود دارد و براهني منظورش را از نوشتن در عصر شب، توضيح ميدهد: يعني کلماتي بودند که شما نميتوانستيد در عصر شب به کار ببريد، کلماتي که آزاد نبودند، کلماتي که در بند بودند، کلماتي که اتفاقا در بند دستگاه بودند و اين کلمات را شما نميتوانستيد به کار ببريد. براهني منظورش از شب را توضيح ميدهد و درمورد نوشتن در عصر شب براي روشنشدن شب و دانستن مردم مينويسد. اين نشان ميدهد که ذهن نويسنده از سالها قبل درگير اين مسئله بوده است. بنابراين شنيدن از دستگاه، درگيرشدن با دستگاه، اقامت در دستگاه، برخورد با دستگاه، و ماجراهاي دستگاه، زمينه مساعدي براي شکلگرفتن «چاه به چاه» و آثاري از اين دست حتي بهصورت شعر در آثار آقاي براهني است. اين نشان ميدهد آثار رضا براهني واقعا از کي در ذهن او شکل گرفته و چگونه در طول اين سالها با آن رفتار کرده است.
يک نکته ديگر هم در اين کتاب وجود دارد که براي من نمايشي و بسيار جذاب بود. در اين کتاب بخش ديگري هم وجود دارد. بخشي که به رودبار و مادر و پدر ميرسيم و دنبال طپانچهاي ميگرديم که حالا ديگر نزد مادر نيست. غيب شده. حتي مادر با شکنجه نماينده دستگاه هم حاضر نيست آن را به ما نشان دهد. و سؤال اين است: آيا مادر همچنان طپانچه را مخفي نگه داشته؟ با نويسنده سراغ اين بخش ميرويم تا ببينيم آيا مادر طپانچه را همچنان مخفي نگه داشته و ميخواهد زماني ديگر آن را به کساني ديگر بسپارد. نماينده دستگاه با شکنجه، با آزار، وارد محل ميشود. وقتي مادر اِبا ميکند از نشاندادن مخفيگاه، شکنجه ميشود و بعد نماينده دستگاه به ميان مردم ميرود، و در آنجا دختري ميگويد که من جاي طپانچه را نشان ميدهم. بعد اينها را ميبرد به خواري و خفت در کنار چاه ميخواباند و با ميلهاي درون چاههايي که پر از آب و فضولات و فاضلاب است، اينها را ميگرداند؛ اين يکي از جذابترين بخشهاي «چاه به چاه» است که ما را به يک پيروزي موقت ميکشاند. به آنها ميگويد لاي اينها دنبال طپانچه بگرد. طپانچهاي که از سر ناچاري فروخته شده بود. نگار يک بازي است: به دنبال طپانچه در کثافت بگرد. و يکي از داستانيترين، نمايشيترين، تصويريترين تکههاي اين داستان اتفاق ميافتد که نشاندهنده بازي مردم و نهضتها با دستگاه است. در عين حال، به اين نکته اشاره ميکند که دستگاه ميگويد هرچه طپانچه هست محو ميکنم، تا به زندگي و نظم خودم ادامه دهم، حتي اگر در کثافت غرق شده باشد. من طپانچهها را از دست شما (دست مردم) خارج ميکنم. در مقابل اين برخورد با نمايندگان دستگاه، گروه ديگري هم وجود دارند که دکتر از ميان آنهاست و راوي و مردم، و و و. ميگويند که همهجا طپانچه هست حتي در چاه، حتي در کثافت. پس ما در يک بازي واقع ميشويم که ما آنها را به سر چاهها ميبريم و ميگوييم در اينجا براي حفظ و پايداري خودت، دنبال طپانچه بگرد که به دست ما نيفتد و ما ميگوييم که همهجا طپانچه ميگذاريم. اما پدر در اين ميان هنوز زنده است. پدري که جاي اسلحه و طپانچهها را نشان ميدهد و نگاه او به دوردستها در سکوت، در انتظار آمدن کساني است که ديگر عصر شب را برنميتابند و اينها کساني هستند که به تاريخ معاصر ما برميگردند، به روزهاي سياهکل برميگردند، به روزهايي برميگردند که صداي عدالتخواهي ميآيد و به روزهايي برميگردند که نهضت جنگل وجود دارد. يعني سلالهاي که با آن يک دستگاه ساخته ميشود و تلاش ميکند که تمام آنچه را باعث ويرانياش ميشود، از بين ببرد. پس به همين دليل است که براهني «چاه به چاه» را مينويسد. پس به همين دليل است که نگاه پدر در سکوت و در انتظار به دوردستهاست. در انتظار آمدن کساني است که ديگر عصر شب را برنميتابند. و اين کتاب، کتابي است پُر است از آينههاي روشنايي در عصر شب.
احمد غلامي: در ادامه بحثم درباره دستگاه به نکته ديگري ميپردازم. چه کساني در اين دستگاه از همه خطرناکترند؟ کساني که در مقابل اين دستگاه تَن به شکست ميدهند و تسليم ميشوند و به خدمت او درميآيند. اين آدمها خطرناکترند، چراکه ناگزيرند خودشان را و شکستشان را توجيه کنند. پس سبعيت بيشتري نشان ميدهند که هم خود را توجيه کنند و هم نشان بدهند به هدفي که انتخاب کردهاند ايمان دارند و به آن وفادارند. براهني دو نوع آدم را در برابر هم قرار ميدهد: آدمهاي شکست، بازجوهاي نوکيش و آدمهاي گسست. براهني بازجوهاي نوکيش را کساني ميداند که هممسلکان سابق خود را بهخوبي ميشناسند و با ترفندهايشان آشنا هستند. نويسنده نشان ميدهد روشنفکر-شکنجهگر چه ترکيب هراسناکي است: «طوري حرف ميزد که مثل اينکه از مسائل روشنفکري سر درميآورد. موقع کشيدن ناخن ميگفت: شغال بيشه مازندران را نگيرد جز سگ مازندراني. مرا سنخ خودش ميدانست. و طوري ناخن را ميکشيد که انگار ناخن را نميکشد، بلکه تميزترش ميکند، اينور و آنورش را ميچيند و در واقع مانيکورش ميکند» («چاه به چاه»، ص 25).
براهني باور دارد اينها وحشتناکترين موجوداتي هستند که در زندان خلق ميشوند. اما از سوي ديگر ما با آدمهاي گسست روبهرو هستيم. گسست که نتيجه آن چيزي نيست جز ماندن در وضعيتِ ميان تولد و مرگ. نه به دنيا ميآيد و نه ميميرد، بلکه عذاب ميکشد و سرگيجه و تهوع دارد. شکست، دوزخ است و غايت. گسست، برزخ است و انتظار. انتظار براي رهايي از وضعيت برزخي. رمان «چاه به چاه» مانيفستگونه است. مانيفست چگونگي مبارزه و مقاومت، مانيفست شکنجه و اينکه ما در اين راه ابزاري جز بدنمان براي جنگيدن نداريم و اگر اين بدن تاب و توان مبارزه و مقاومت را نداشته باشد، نه مبارزهاي شکل ميگيرد و نه مقاومتي براي پيروزي. «حالا ديگر دکتر توانسته بود يک تکه پوست خشکيده را از پنجه پا تا بيخ انگشتها قلفتي بکند. پوست تازه ديده ميشد که تميز و کال بود، به رنگ پوست پياز بود. دکتر پوست کهنه را انداخت پشت در سلول، و پوست تازه را با انگشتهايش لمس کرد. عملا آن را نوازش کرد. گفت: اثر جرم از بين رفت. پوست تازه نشان ميدهد که بدن من هنوز به زندگي علاقه دارد. چه بدن سمج و پررويي دارم. ساکت شد، ناگهان با صدايي که بلندتر از پيش بود، گفت: مسخره است! مسخره است! - چي؟ چي مسخره است! - همين! همهچيز! من فکر ميکردم که پاهايم ميپوسند، انگشتهاي بيچارهام مثل ميوه گنديده ميافتند و پاشنههايم مثل يک تکه سنگ، بيمصرف ميشوند. ولي مسخره است! مسخره است!» («چاه به چاه»، ص 20).
برداشت و تحليل دکتر از شکنجه، عميق و انساني است. او با شکنجه، با بدنِ خود، به تجربيات و آگاهي تازهاي دست پيدا کرده است، و به ما يادآوري ميکند که مقاومت در برابر شکنجه هرقدر هم که حيواني باشد، يک اصل است و انساندرآمدن از زير شکنجه اصلي ديگر. براهني نشان ميدهد بدنها در برابر اين دستگاه مخوف، هريک استنباطي منحصربهفرد از اين تجربه دارند. برداشتِ حميد از شکنجه در ابتدا چيزي جز زجر و درد کشيدن نيست؛ زجر و دردي که از تحمل انساني خارج است و بنابراين براي رهايي از شکنجه، فريبِ شکنجهگر مجاز است. حميد، برداشتي نهچندان عميق از ماجرا دارد و درد برايش بهمثابه درد است: «روز بعد شلاقم زده بودند، جمعا شصت تا، و دو نفري که هر دو از مأموران کميته بودند، بعد آويزانم کرده بودند، پا در هوا و سر به پايين، طوري که کم مانده بود دل و رودهام از دهنم بيرون بريزد، و پشت لختم را به يکديگر نشان داده بودند... خون تو چشمهايم جمع شده بود، و زمين دور سرم ميچرخيد. بعد ولم کرده بودند، و روي شانه راست به زمين خورده بودم، و بعد دوباره بسته، شلاقم زده بودند... و بعد با کريم حسينينژاد روبهرويم کرده بودند، و من اقرار کرده بودم که پانصد تومان از کريم گرفته يک طپانچه قديمي را به او فروخته بودم. گويا کريم از اين طپانچه استفاده کرده بود... موقعي که کريم را گرفته بودند، مرا هم مثل ديگران زير شکنجه لو داده بود» («چاه به چاه»، ص 33-34).
با مقايسه بين روايت حميد و روايت دکتر از شکنجه، آشکار ميشود که حميد نميتواند عمق شکنجه را درک کند. اين اولين بار نيست که رضا براهني آدمي را بر حسب تصادف وارد مبارزه ميکند. در داستانِ «بعد از عروسي چه گذشت» هم، قهرمانِ داستان به شکلي اتفاقي پايش به ساواک و مبارزه باز ميشود و رفتهرفته به آدمي ديگر بدل ميشود. البته براهني نشان ميدهد اگرچه حميد آدمي معمولي است اما جنم مبارزه را دارد، چراکه بهواسطه پدرش ريشه در مبارزات جنگل دارد. پس بيدليل نيست که تصادف، او را برگزيده است. داستان با استعارهاي آشکار آغاز ميشود: «وقتي که بيرون آمديم، هوا قدري باراني بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برايم کمي گشاد بود». کتِ دکتر همان شولاي مبارزه است که بر دوش حميد انداخته ميشود. کت هنوز برايش گشاد است، چون او درک درستي از مبارزه و موقعيتي که در آن گرفتار شده است ندارد. حميد بايد بداند که برگزيده شده و وارث مبارزه است، اين را هم دکتر از او ميخواهد هم پدرش. «دراز کشيدم، و فکر کردم به وصيت مشترک دو مرد با تقريبا چهل سال فاصله سني که يکديگر را نميشناختند، و تجربههاي مختلف از زندگي داشتند، ولي هر دو از خلال کلمات يک وصيتنامه حرف ميزدند» («چاه به چاه»، ص 108).