زبان فارسی گوشت قربانی شده است
ايسنا/ سيدمهدي زرقاني ميگويد زبان فارسي در دعواهاي سياسي نهادها گوشت قرباني شده و از نوع مراودات با کشورهاي همزبان و همسايه انتقاد دارد.
اين استاد دانشگاه و پژوهشگر در پي شعرخواني غفران بدخشاني، شاعر اهل افغانستان نزد هوشنگ ابتهاج (ه.ا. سايه) که ويدئو آن در روزهاي اخير منتشر شد، يادداشتي با عنوان «اندر مصيبتهاي زبان فارسي» نوشته است که در پي ميآيد: «چند روز پيش و بر حسب اتفاق، کليپ شعرخواني غفران بدخشاني نزد هوشنگ ابتهاج به دستم رسيد. من پيش از اين هيچ شناختي از شاعر بدخشان نداشتم اما شيوه انشاد وي و حس عميقي که در تکتک کلماتش جاري بود، با آن تهلهجه شيرين فارسي دري که آدم را به اعماق هزاره اول آهوي کوهي ميبرد، براي لحظاتي روزگاري را پيش چشمم آورد که هنوز مرزهاي کاذب سياسي و بازيهاي روزگار و اهل روزگار ملتهاي فارسيزبان را از يکديگر جدا نکرده بود و ما امت واحدهاي بوديم که گلهاي سرسبد فرهنگمان رودکيها بودند و فردوسيها و سناييها و ديگران و ديگران. گويا او همان «پاره لعلي» بود که اقبال لاهوري از آن سوي عالم در بدخشان ديده بود: «پاره لعلي که دارم از بدخشان شما». خوب که دقت کردم، متوجه شدم حس من، به شکل قويتر و عميقتر و شاعرانهتري در نگاههاي مبهوت و تحسينبرانگيز سايه هم موج ميزد، آنجا که غفران با معصوميتي شرقي ميسرود:
«درود اي همزبان!
من از بدخشانم».
غفران ميخواند و سايه گُر ميگرفت. من تاکنون اين مايه مبهوتشدن و متأثر شدن ابتهاج را در برابر شعرخواني کسي نديده بودم. شعر شاعر بدخشان شايد از جهت هنري چندان درخشان نباشد اما روح فرهنگي و انساني عميقي که در سرتاسر شعر جريان دارد، چنان بر دل و جان مخاطب چنگ مياندازد که بياختيار زبان به تحسين شاعر ميگشايد و چونان قند مکرري است که از شنيدنهاي پي در پي آن خسته نميشود. اگر همچنان در «صميميت سيالِ» نجواي دلانگيز غفران حرکت کني، شاعر به اينجا که ميرسد
«مرا بشناس!
من آنم که دماغم بوي جوي موليان دارد
و در چين جبين مادرم روح فرانک ميتپد.
از روي و از مويش
فروهر ميتراود، مهر ميبارد»
ناگاه رودکي و فردوسي و خيام و مولوي در برابرت پديدار ميشوند و به قلمرو فرهنگ ايراني و زبان فارسي فکر ميکني که روزگاري از آن سوي کوههاي هندوکش تا سواحل درياي مديترانه را زير پرچم خود داشت و در هر کوي و برزني نواي دلانگيز شعر فارسي طنينانداز محملها و محفلها بود و روشنيبخش دلها و جانها. اکنون چه بر سر زبان فارسي آمده که غفران بدخشاني، اين آواي برآمده از عمق جان ملتي بزرگ، خطاب به سايه اينگونه ميسرايد؟
«تو از تهران من از کابل
من از زابل، من از سيستان
تو از مشهد، ز غزني و هريوايم
تو از شيراز و من از بلخ ميآيم...
نگاهم کن نگاهت گر پذيرد
برگ سيمايم ز بومسلم و سيس و بومقنّع صورتي دارد...
من ايرانم!
خراسان در تن من ميتپد
پيوسته در رگهاي من جاري است»
زبان فارسي، زبان ملتهاي همجوار ماست که در همسايگي ما نشستهاند و شاهد تحليل تدريجي اين ميراث بزرگ ملتهاي فارسيزبان شرق هستند و بر نعش اين شهيد عزيز نوحهها سر ميدهند. اينکه ما در سرتاسر جهان کرسيهاي فارسيآموزي بر پاکردهايم و دلمان خوش است به اينکه هر سال تعدادي از استادان فارسي به اقصاي عالم سفر ميکنند و الفباي فارسي را به چند نفري آموزش دهند، خالي از لطفي نيست اما چون نيک بنگريم ما خادمان شريفي براي زبان فارسي نبودهايم. نه غفران بدخشاني در اين ماجرا يک فرد است و نه شعر او سرودي ساده که از سر احساسي زودگذر برآمده باشد، او فرياد استغاثه يک ملت است؛ ملتي که «خراسان در تنش ميتپد و پيوسته در رگهايش جاري است». کسي چه ميداند وضعيت زبان فارسي در بخارا و سمرقند و تاشکند و کابل و هرات چگونه است؟! چرا کسي نميپرسد مگر ما در کشورهاي همزبان و همسايه چه کرديم که به جاي آنکه «همزباني با همدلي» جمع آيد، آنها مانع فعاليت فرهنگي ما در سالهاي اخير شدهاند و رايزني فرهنگي ما را در برخي کشورها تعطيل کردهاند؟ از ديگر سو، چرا بايد آموزش الفباي فارسي به اروپاييان و آمريکاييان، که ممکن است حداکثر تا چند سال با اين زبان ارتباطشان را حفظ کنند، آنقدر مهم باشد که هر سال ميليونها دلار هزينه کنيم و چشممان را به روي وضعيت زبان فارسي در ميان مردمي که بيخ گوشمان زندگي ميکنند ببنديم؟ آيا اين دليل که همسايگان ما به زبان فارسي سخن ميگويند، مسئوليت ما را در قبال حمايت، ترويج و گسترش زبان فارسي در کشورهاي مذکور کم ميکند؟ وقتي زبان و ادب فارسي ميتواند عامل تقويت پيوندهاي کهن ملتهاي نزديک شود، چرا ما به افقهاي عقيمي چشم دوختهايم که به گواهي شواهد و قرائن، نتيجهاش چندان چيز دندانگيري نبوده و نخواهد بود؟ بماند که آنچه در اين ميان دل هر انسان فرهنگدوستي را به درد ميآورد، وجهالمصاحه شدن زبان فارسي در دعواهاي سياسي ميان بنياد سعدي با وزارت علوم است. هر کدام از اين دو نهاد، مدعي گسترش زبان فارسي در گوشه و کنار عالم هستند اما روابطشان با يکديگر رقابتي است نه رفاقتي. معلوم نيست کساني که چنين بنياد پرهزينه و فخيمهاي را بر پاي کردند چه کاستياي در عملکرد دفتر گسترش زبان فارسي در وزارت علوم ديدند که به جاي رفع مشکلات همين دفتر و برطرف کردن کاستيها و تقويت جنبههاي مثبت آن تصميم گرفتند خودشان بنياد مستقلي را تأسيس کنند؟ آنها چه هدفي را از اين استقلال دنبال ميکنند؟ اگر کسي از سر حوصله مصاحبهها و آماردادنهاي اهالي بنياد سعدي را دنبال کند متوجه ميشود که چرا من ميگويم زبان فارسي در اين جدلها و جدالهاي ميان دو نهاد، تبديل به گوشت قرباني شده است. در چنين شرايطي، چارهاي برايت نميماند جز اينکه همنوا با خواجه شيراز «مويههاي غريبانه» سر دهي و با خود زمزمه کني: «کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست!». وضعيت زبان فارسي در دست مدعيان و وکيل مدافعانش بياختيار داستان «عدل» صادق چوبک را به ذهن متبادر ميکند. اين قصه، با آن عنوان متناقضنمايش که وجه آيرونيک به آن ميدهد، ماجراي اسبي را روايت ميکند که در يک روز برفي پايش شکسته و خون سرخش بر روي پهنه سفيد برفها جاري است. اسب در حال جان کندن است و جماعتي بر گرد حيوان گرد آمدهاند و هر يک راهحلي براي رهايي اسب پيشنهاد ميکنند؛ در حاليکه يا کيف چرميشان از پوست همان اسب ساخته شده يا منفعتشان در مرگ اسب است و يا پز روشنفکريشان چشم فلک را کور کرده اما کاملاً معلوم است آنچه برايشان هيچ اهميتي ندارد، اسبِ رو به موت است. شکوههاي غريبانه غفران بدخشاني، صداي اعتراض غيرمستقيم ملتي بزرگ است به متوليان فرهنگي کشور عزيزمان ايران که چرا مدعيان گسترش و تقويت و ترويج زبان فارسي، چراغِ رو به خاموشي خانه را رها کردهاند و سير در اقصاي عالم ميکنند.»