نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

به بهانه روز مهندس؛ روایت چهره‌ای دست‌یافتنی از خواجه نصیرالدین

منبع
ايبنا
بروزرسانی
به بهانه روز مهندس؛ روایت چهره‌ای دست‌یافتنی از خواجه نصیرالدین

ايبنا/کتاب «خواجه نصيرالدين توسي» نوشته «حسن احمدي‌فرد» يک کتاب تاريخي نيست، بلکه داستاني است که بر اساس تاريخ روايت شده است و حقيقت آنکه هيچ داستاني نمي‌تواند همه وجوه يک شخصيت تاريخي را در خود نمايان کند؛ به‌ويژه اگر آن شخصيت، کسي مانند خواجه نصيرالدين طوسي باشد.
 
پحسن احمدي‌فرد نويسنده، روزنامه‌نگار و پژوهشگر مشهدي در کتاب «خواجه نصيرالدين طوسي» کوشيده تا چهره‌اي دست‌يافتني از خواجه در داستان روايت کند؛ دانشمندي که در سايه تلاش‌ها و تدبيرها، از هر تهديدي که روزگار پيش مي‌آورد، فرصتي براي حفظ و حراست دين و دنيا، و آباداني و اعتلاي اين سرزمين مي‌سازد.

با اين همه، رازهاي فراواني در پس مجاهدت‌هاي علمي خواجه نصيرالدين طوسي پنهان است که کشف آن‌ها جز به مدد پژوهش در برگ‌هاي رنگ‌پريده کتاب تاريخ ممکن نيست و اين البته رسالتي است که بر دوش تاريخدان‌هاست.
 

خواجه نصيرالدين طوسي، در علوم مختلف، سرآمد روزگار بوده است. محققان علوم ديني او را دين‌پژوهي متقي مي‌دانند که آثار و عقايدش در بزنگاه تاريخ، تأثيري انکارنشدني بر مذهب شيعه داشته است. رياضيدانان، او را دانشمندي مي‌دانند که با ابداع روش‌هايي نو، افق‌هايي تازه پيش روي دانش رياضي قرار داد. اهالي حکمت و فلسفه او را حکيمي فيلسوفي مي‌دانند که قدم‌هاي بزرگي در آنچه امروز «علوم انساني» خوانده مي‌شود برداشت، و معماران و مهندسان، او را پدر دانش مهندسي مي‌دانند؛ و خواجه نصيرالدين طوسي اين همه هست و همه، اين نيست.

در بخشي از اين کتاب مي‌خوانيم:

... پريشاني بر مجلس حاکم بود. شماري از داعيان، مصالحه با مغولان را ننگ اسماعيليه مي‌دانستند و با شماري ديگر از داعيان مجادله داشتند. رکن‌الدين بر صدر مجلس نشسته بود. مي‌شنيد و نمي‌شنيد.

داعي پيري، خواجه طوس را مخاطب کرد و بانگ زد:
-هاي خراساني! خدا تو را نيامرزد. مگر نه آنکه سردار مغول عهد کرده بود قلاع ويران نکند و آبادي ملک نگاه دارد؟
داعي ديگري فرياد زد:
-خواجه طوس به مذهب، خيانت کرده. ما امراي اسماعيلي را با او همراه کرديم که آتش مغول بنشاند، او محتشم گيلان و حکيم زوزني را هم‌پيمان مغولان کرد. من اگر داعي اسماعيليه‌ام، خون او را مباح مي‌دانم.

داعي ديگري بانگ برداشت که:
-به علم اجنه مطلع شدم که ساحران مغول، شيخ ما را چيزخور کرده‌اند. گفتم؛ گفتم که اگر به اردوي مغول مي‌رويد، نخوريد و نياشاميد. نشنيدند. اين شد که مي‌بينيد.
نصيرالدين پرسيد:
- از چه سخن مي‌گوييد هم‌کيشان؟
داعي‌اي پاسخ داد:
-از آتشي که به جان آيين اسماعيلي انداخته‌اي.
-کدام آتش؟
-آتش مغول.
نصيرالدين گفت:
-آتش مغول را من به جان اين مردم انداخته‌ام يا آن امراي بي‌لياقت که تا توانستند کباب آزمندي خود را باد زدند و بر تنور ظلم به مردمان دميدند. گيرم آتش مغول را نصيرالدين نامي به جان مردم انداخته باشد، دليل آنکه شهرها يکي پس از ديگري به دست مغول افتاد، چه بود؟ گيرم که مغول در بلخ، آن کرده باشد که شما مي‌گوييد يا در نيشابور آن که شنيده‌ايم، در ديگر شهرها چه؟ از ماوراالنهر تا عراق عجم که همين يک دو شهر نيست. چرا مردمان ديگر شهرها، شمشير مغول را بر سايه حکمرانان خوارزمشاهي ترجيح دادند؟ از سلاطين خود چه‌ها ديده بودند که دروازه‌ها بر مغول گشودند تا مگر به شمشير بربرها، از حاکمان خود، تقاص بکشند؟ شما در اين ميان چه کرديد؟ داعيان شما چه کردند؟ در حصار قلعه‌ها مانديد و مردمي را به دين خدا خوانديد که دنيايشان درکات دوزخ بود.

سر به زير انداخت.
-من، ابوجعفر محمد، نصيرالدين طوسي، فرزند وجيه‌الدين، زاده ارض اقدس مشهدالرضا، نمازي را تکبير نگفتم و سلام ندادم مگر آن که غمخوار امت محمد بودم. شبي سر بر بالش نگذاشتم و سحرگاهي سر از بالش بر نداشتم، مگر دلم از مصايب شيعيان علي، چاک چاک بود؛ کاش بينا بوديد و مي‌ديديد.

ادامه داد:
امروز اما نصيرالديني ديگر با شما سخن مي‌کند. من اگر امام را به راهي خواندم و به مصلحتي سوق دادم، از آن جهت بود که رعاياي بي‌پناه، به تاوان گردن‌کشي ما، گردن به تيغ مغولان نسپرند. مغولان نيز عهد کرده‌اند که آبادي ملک نگه دارند. اگر اخبار ويراني قلاع درست باشد، باز هم خلاف عهد نکرده‌اند. شما نگران چه هستيد؟ مي‌ترسيد شما که نباشيد و قلعه‌هايتان که نباشد، دين خدا هم نماند؟ نه برادران مؤمن، نه. دين خدا با دست به دست شدن حکومت‌ها بر زمين نمي‌ماند. حکومت دين در قلوب مؤمنين است و در قلوب مؤمنين مي‌ماند ان‌شاءالله. آن چه ويران شده، اگر شده باشد، تختگاه حکومت شماست که از لباس دين، جبه دنيا بافته‌ايد. به امر شما بود، علي مرتضا هم فرداي رحلت رسول، بايد ذوالفقار از نيام مي‌کشيد و ريز و درشت بدخواهان را گردن مي‌زد که چه، که مدافع دين خداست.

مجلس ساکت بود. خواجه نصير رو به داعي پير گفت:
-مدافع دين مبين بودن، کياست مي‌خواهد، بنده خدا. اين که به کله‌ات زور کني، که نشد دينداري. مي‌نشينيد و برمي‌خيزيد و حکم به کفر بندگان خدا مي‌دهيد. ترازوي خدا به حساب شما اعمال مردمان پيمانه کند، بعيد مي‌دانم کسي رهسپار بهشت بشود. يک بار بي قيل و قال هفت امامي و دوازده امامي بنگريد. به رعاياي پا برهنه بنگريد؛ به دخترکان و جوانان بي‌باعث؛ به زنان شوي‌مرده و طفلان بي‌پدر. به يک لاقباهايي بنگريد که از خدا و دينش، جز وعده و وعيد نشنيده‌اند و از مردان دين آنچه نصيبشان شده، جز نقمت و مصيبت نبوده است. عمرشان حرام قال و مقال من و شما شد که فلانه آدم در فلانه مذهب، کافر است و فلانه آدم به فلانه مذهب، زنديق؛ فلانه کس به دين جهود است و خونش مباح؛ و فلانه کس به دين ترسايان است و عرض و مالش حلال.
شما، از باران رحمت الهي، قلزم جوشان جهنم ساخته‌ايد. نکنيد. به خاطر خدا نکنيد. بر جان و مال اين مردم، و آباداني اين ملک و مملکت رحم کنيد.

رکن‌الدين ناگهان، بي‌مقدمه، فرياد زد:
-مجلس شور به پايان رسيد. من، الناصر لدين‌الله، رکن‌الدين خورشاه هشتمين خليفه نزاري، به مصالحه با مغول حکم مي‌کنم. هر که داخل در مذهب ماست، حکم خود را گفتم و هر که نيست، به راي خود و امام خود عمل کند. من صبح علي‌الطلوع با عيالم، راهي اردوي مغول مي‌شوم. باشد که خداي عزوجل، اين بنده سردرگم را به عقوبت کرده‌ها و نکرده‌ها، نگيرد و از مراتب فضل خود در بهشت، با محمد مصطفا و علي مرتضا همنشين کند...
 

 
در بخش ديگري هم از اين کتاب آمده است:

اشک در چشم‌هايش حلقه زد:
- تاريخ از من چه خواهد نوشت؟ جوانکي که شباني را خوش‌تر مي‌داشت تا شاهي؟
سکوت کرد. لختي بعد لبخند زد که:
- در دشت پايين‌دست، در دهي از دهات، به سال‌هاي نوجواني، دختر يکي از رعايا را مي‌خواستم، ليلا نام. لاغراندام و ساکت و سربه‌زير. داعيان مطلع شدند و آن دختر و طايفه‌اش را کوچاندند. آخ اگر روزگار او را به من و مرا به او وامي‌گذاشت، حالا من نان‌آور خانه‌اي کوچک اما گرم بودم؛ شامگاه از کشت‌وکار به خانه مي‌آمدم و عيالم کاسه‌اي شير پيش رويم مي‌گذاشت و قرصي نان که چاشت در تنور خانه پخته بود. آه... خوش‌عاقبت ليلا، که از سرنوشت من گريخت!

نصيرالدين گفت:
- امير اکنون هم صاحب عيال و فرزند هستند.
رکن الدين بي آنکه به شيخ بنگرد، گفت:
-  اف بر حکومت، که عيال اختيار کردنت هم بايد بر مصالح باشد. روزگار حتي اجازۀ زن‌ستاندن هم از من گرفت. آن داعي که دختر خود به عقد من درآورد، مصالح خود و باطنيان بر خواست من مقدم مي‌داشت. عيالم هم در اين سوداست که ولايت‌عهدي، کِي به فرزند ارشدش خواهد رسيد.
رو به شيخ لبخند زد که:
- غريب‌تر از من، کس مي‌شناسيد؟
 
کتاب خواجه نصيرالدين طوسي، داستان واره علمي - تاريخي به همراه خلاصه زندگي‌نامه را حسن احمدي‌فرد با مشاوره علمي دکتر جواد عباسي سال 1394 در 192 صفحه نوشته و توسط انتشارات سنبله در سه هزار نسخه به چاپ رسيده است.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar